Wednesday, February 14, 2007

مهندس شیوای عزیز
دیشب که داشتی از پدرت حرف میزدی واقعا نمیدونم چه حسی بود
انگار بند از بند بدنم باز میشد و سست میشدم
نمیدونم چرا واقعا نفهمیدم
که چرا گوله گوله اشکهام داره میریزه
بیشتر ازاین متعجب بودم که عمری اگه زور بزنم هم نمیتونم به این راحتی اشک بریزم
اما با این همه صدای محکم و آرومت که حجم درد توش انگار هیچی نیست برام خیلی محترمه
آدمهای بزرگ وقتی پدرشان را دوست دارن انگار دوست داشتن هاشون هم بزرگ میشه
اصلا قیافهء دوست داشتنشون هم بزرگ میشه
نمیتونم تصور کنم که میتونی
و چقدر تلخه که آدم ببینه پدرش مثل گل جلوی چشماش پر پر میشه
خوب
اگه تو نمیتونی براش کاری بکنی قطعا من هم نمیتونم
اما احمقانه اس که حتی بلد نیستم چطوری باهات همدردی کنم
همینجور عین دیوونه ها هی تکرار میکنم
متاسفم... متاسفم
...
...
...
جداً متاسفم
خدا بهت صبر بده
یا شاید اگه صلاح باشه این پر پر زدن رو کوتاه تر کنه که لااقل کمتر درد بکشین

No comments: