Wednesday, October 29, 2008

حرفهای خودمونی

(1)
این برای این است که اعلام کنم: خسته شدم!

(2)
از خیلی چیزها خسته شده ام و به خیلی چیزهای دیگر علاقه مند شده ام.

(3)
از شرکتی که در آن کار می کنم خسته شده ام. شاید اخراجم کنند. البته اگر آنها زودتر از من تکان بخورند. چون من چند روز دیگر استعفا می دم.

(4)
میخوام برم دنبال ساختن اون موشک آپولویی که دو ساله طراحیش دهنمو صاف کرده.

(5)
شاید هم نرم.

(6)
اما زندگی را دوست دارم. با تمام جزئیاتش.

(7)
می دونی؟ مدتهاست می خوام اینو بنویسم. هی یادم میره.
آدم در مقابل کسی که دوستش داره، خیلی بی دفاع میشه. اصولاً به نظر من آدمی که دوست دار میشه یا در بدترین حالت عاشق میشه، خیلی آدم بی دفاعیه.
اما بدترین واکنش در مقابل این آدم بی دفاع می دونی چیه؟ اینکه نسبت بهش بی تفاوت باشی.
وقتی یه نفر نسبت به تو بی تفاوته، فرق نمیکنه چی میگی، فرق نمیکنه چی فکر میکنی، فرق نمیکنه چکار میکنی، اصلاً هیچکدام از کارهای تو نمیتونه روی اون اثری بذاره.
اونوقت تو احساس میکنی که انگار مثل یه آدم برهنه و بی دفاع، جلوش ایستادی. فیگور بگیری، جذب نمیشه. جیغ بزنی هم اصلاً صداتو نمیشنوه.

(8)
خوب. به نظرت بهترین راه زندگی چیه؟
در مقابل تمام آدمهایی که دوستشان داری و گاهی از فرط بی دفاعی درست مثل یک قربانی برهنه جلویشان در حال لرزیدنی و انتظار داری لااقل کمترین توجهی به تو بکنند و آنچه می خواهی نشانشان بدهی...
در مقابل تمام بی تفاوتی هایشان...

(9)
هیچ. دیگه برات هیچ چیز فرق نمیکنه. یعنی نباید برات فرق کنه.

(10)
اصلاً بیا آدمهایی که تو شماره 8 گفتم رو فرض کن یه بلندگوی یه طرفه اند. فقط از دل خودشان حرف میزنن. اما این بلندگو استعداد چندانی برای رساندن صدای تو به آنطرف ندارند.

(11)
اشتباه نکن.
حتی اگه بلندگو بتونه صداتو ببره اونور، میکروفونی که اونجاس همهء صداتو از بین میبره.

بدبین شده ام

شمارش معکوس برای «ضایع شدن هیجان آنها که دل به عزل وزیر کشور بسته اند» شروع شد
سه شنبهء آینده خیلی جدی خواهید دید که عقل و منطق کجا خواهد ایستاد و من مطمئنم که همه آنها که در آن روز بطور جدی اخبار را پیگیری کرده اند بطور خیلی جدی تر از اینکه اینهمه وقت خودشان را تلف کرده اند پشیمان خواهند شد و محکم روی دستشان می زدند که لااقل چند تا مهره چینی قوی تر هم انجام می دادند و اکتفا به یک حرکت نمایشی مجلس برای بازی کردن «میان پردهء طنز استیضاح وزیر» نمی کردند.

من نمونهء این بازی را در محاکمهء کرباسچی دیدم.
من نمونهء این بازی را در استیضاح وزیر آموزش و پرورش دیدم.
من نمونهء این بازی را در استیضاح وزیر اقتصاد دیدم.
و لابد یادتان هست که بعد هم رئیس جمهور و مشاورش در عزل همان وزیر چه فرمایشاتی فرمودند؟
من نمونهء این بازی را در زمان محاکمهء عوامل 18 تیر هم دیدم.

این بازی تکراری است. کلافه کننده و خسته کننده. حتی کلیشه ای تر از فیلم های هالیوودی و حتی زشت تر از سریال عالیجناب بوتیفار و تحقیقات چندهزار صفحه ای اش.
این بازی فقط برای تحقیر افکار عمومی ساخته شده و ما چقدر ساده ایم که هنوز هم این خبرها را می خوانیم
...

Sunday, October 26, 2008

ببخشید؟

از منفی گویی و دادن خبرهای بد خیلی بدم میاد. اما برای اینکه کمی از قضیه پست پایینی - تورم و اینا - آگاه تر باشین، ارجاع میدم به بانک مرکزی: گزارش شاخص بها در شهریور هشتاد و هفت.

خوب. من عدد ترسناک 3 درصد تورم در ماه رو فکر می کردم. اما متاسف شدم وقتی دیدم تورم شهریور نزدیک به چهار درصد شده.
علاوه بر این مقایسه تورم در شهرها نشان میده که در بعضی شهرها این عدد حداقل سه و یکدهم و در شهرهای دیگری هم به پنج و شش دهم هم رسیده.

چشمتان روشن.
دلتان شاداب.
جیب تان پر پول
...



پ.ن. عبارت انگلیسی اسم خانم سارا پالین را عمداً اشتباه نوشتم. شما هم متوجه شدین؟

نکته

خبر های جدید
نفت ارزان شد

تورم باز هم بالا رفت.

قابل توجه آن رئیس جمهور هایی که تا چند وقت پیش گناه افزایش تورم را انداخته بودند گردن افزایش قیمت نفت. هنوز یادمان نرفته. اما امان از این تورم!

اعلامیه جدید دولتی:
دست به دست هم دهیم به مهر
میهن خویشتن را کنیم ویران

پیش بینی می کنم:
این یکی افزایش تورم را هم می اندازند گردن بحران مالی جهانی که فعلاً فقط اروپا و آمریکا را گرفته و ما که نه در اروپا حساب بانکی داریم و نه در آمریکا اعتباری، بیشتر از همه دچار تورم خواهیم شد.
این خط و این هم نشان. ببینید اگر در مصاحبهء آتی نفرمودند؟

باز هم پیش بینی می کنم: نرخ بعدی تورم حداقل از 32 تا 35% باشد. البته دعا می کنم این یکی پیش بینی غلط بشود
...

Sara Paline?

اسباب خنده این روزهای من غلظت لهجه نویسندگان ایرانی است که با اصرار عجیبی می خواهند اسم خانم سارا پالین را درست مثل آن چیزی بنویسند که گویندگان آمریکایی می گویند. نتیجه اش این میشه که کم کم در روزنامه ها و وبلاگ ها هم بجای سارا پالین می بینید که می نویسن سارا پیلین یا پیلن.
بابا خارجی! بابا لهجه ات منو کشته
!!!

قدم نورسیدهء مشروع مبارک

.مشاور اقتصادي رئيس جمهوري، طرح تحول اقتصادي را "فرزند مشروع سند چشم انداز" خواند
!!!


نقل قول از سایت ایران 1404

البته فرزند مشروع بودن یکی از مهمترین شرطهاش معلوم بودن همزمان مادر و پدر است. حالا جناب مشاور دقیقاً معلوم نفرمودن که سند چشم انداز در نقش مادر فرض فرمودن یا پدر؟ و ضمناً طرف دیگر ماجرا چه چیزی یا چه کسی بوده؟
البته سئوالات دیگری هم داریم که رویمان نمی شود بپرسیم. مثلاً اینکه کی عقد کردن؟ چرا شیرینی شو ندادن؟ خطبه رو کی خوند؟ حالا این فرزند مشروع کی به دنیا میاد؟ حالا چی شد که اصلاً اعلام کردین مشروعه؟ مگه قرار بود کسی در مشروعیتش شک کنه؟ حالا چرا سند چشم انداز؟ نمیشد فرزند مشروع رئیس جمهور می موند؟ و اصلاً یه سئوال مهم نپرسیدنی: چرا تا قبل از این کسی نمی دونست که این رابطه والد-فرزندی بین طرح تحول و سند چشم انداز وجود داشته؟ نکنه آقای مشاور ترسیده که طرح تحول دچار بحران هویت بشه یا اینکه در جامعه امروزی احساس غربت کنه؟ یا اینکه ترسیده بگن پدرمادرش معلوم نیست براش شوهر گیر نیاد؟

امان از حرف مردم کیجا

Monday, October 20, 2008

جاذبه

 

یادش به خیر. دورهء راهنمایی که مدرسه میرفتیم، یکی از همکلاسی ها برادرزادهء مدیر مدرسه بود و در حد اعلا از این نزدیکی فامیلی سوء استفاده می کرد. از بازیگوشی و تنبلی و تهدید کردن معلمها بگیر تا آنجا که به هیچکدام از اخطارهای ناظم گوش نمی داد. (ناظم ما از همانها بود که ترکه انار و فلک کردن جلوی صف مدرسه اش معروف بود). یکی از کارهایی که خون ناظم را به جوش می آورد بازی های غیر عادی روی بارفیکس داخل حیاط بود، در حالی که هیچکدام از دانش آموزان جرات نداشتند به بارفیکس دست بزنند، ایشان بالا می رفت و معلق هایی میزد دیدنی. صد بار هم ناظم بهش اخطار داد که این کارها خطرناکه و بیا پایین. به خرجش نرفت. ناظم هم  بخاطر مدیر نمی توانست تنبیهش کند. دست آخر یک روز در حالی که روی بارفیکس از پا آویزان شده بود با صدای بلند بچه ها و ناظم را مسخره می کرد و بهشون می گفت که هیچ اتفاقی هم نمیفته، ناگهان لیز خورد و با صورت افتاد روی زمین. دماغش شکست و تقریباً روی صورتش صاف شد. گیج و منگ، در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند، در کمال سکوت به یک گوشه رفت و نشست و جوری خودش را پنهان کرد که مبادا کسی متوجه شود و به این حادثه بخندد.  حتی جرات نکرد که زخم صورتش را به ناظم نشان دهد تا به دکتر برساندش. آنقدر ساکت شد که باور نمی کردی تا یک دقیقه پیش چه آتشی می سوزاند. ظاهراً یادش رفته بود که جاذبه زیاد درک نمی کند که تو فامیل مدیر مدرسه ای.

 

غرض از اینهمه داستان پردازی...

«نامه های سرگشاده» است که به سوی آقای خاتمی می رود. نامه هایی که از بی محتوایی حتی لایق لینک دادن هم ندیدمشان. نامه هایی که به زودی تبدیل به «فحش نامه» خواهند شد. اما اگر نویسندهء چنین نامه ای «مشاور رئیس جمهور» باشد، حمل بر تعبیرهایی بی انتها هم می تواند بشود...

خیلی دور نیست که دوباره «برادرزادهء مدیر مدرسه» را ببینید که از نخوت قدرت چنان نترس شده که دست به چه شیطنت هایی میزند. در یکی از همین بندبازی ها و شیرین کاری های به سبک مسابقه محله، از روی بارفیکس به آرامی لیز بخورد و کمی از آن دماغ پر باد که پر از غرور مقام و افتخار به «رای مردم» شده، روی صورت خودشان صاف شود. شاید «ناظم مدرسه» هیچوقت تنبیهش نکند. اما قدرتهایی هم در روزگار وجود دارد که ناظم مدرسه پیشش هیچ است. «جاذبه زمین» کمترین آنهاست.

خیلی دور نیست... به مهلتی که خداوند به شما داده است مغرور نشوید.

 

Saturday, October 18, 2008

مد

میگم تازگیا مد شده هنرپیشه های سینما یکی یکی سر از هالی وود در میارن.

اما در عجبم چرا بعضی از این دوستانی که خودشون به تنهایی یه فیلم سینمایی هستن همچنان در تلویزیون ایران علی الخصوص اخبار اقتصادی و سیاسی باقی موندن.

هالیوود جدیدا فیلم سیاسی نمیخواد بسازه؟ بازیگر مفت زیاد داریم ها
بشتابید
...

Tuesday, October 14, 2008

Dont attack Iran!

قابل توجه آنهایی که خیلی علاقه دارند آمریکا به ایران حمله کند
امروز طبقه بندی شبکه سی ان ان را دیدم از بدترین جاهای روی زمین برای زندگی
که در فهرست آنها شهرهایی مثل موگادیشو و بغداد دیده میشود.
آنهم به دلیل «جنگ های قبیله ای، درگیری های داخلی و قبیله ای»
بله.
این هم رسم و سنت آمریکایی ها است. که با بهانه «آزاد» کردن یک کشور به آن حمله می کنند، حتی علت تمام کشتارها و ناامنی هایی که ایجاد کرده اند را «جنگ های داخلی» اعلام می کنند.
درضمن
میخواستم بگم
خیال نکنید اگر آمریکا به ایران حمله کند وضعی بهتر از این پیدا می کنیم!
نگاه کنید که الان بدون اینکه حمله کرده باشن ما ایرانی ها داریم همدیگر را تکه پاره می کنیم
وای به حال روزی که آمریکا هم حمله کند
وای...

پس بیایید به آمریکا بگویید:
لطفاً به ایران حمله نکن. ما خودمان بلدیم خودمان را تکه پاره کنیم

Monday, October 13, 2008

قصه های مجید

فکر کنید، مجید مجیدی که سالها میرفت قصه های مجید رو فیلم می ساخت، حالا بره فیلم قصه های محمود رو بسازه.

این خبر رو سایت رئیس جمهور منتشر کرده:

دعوت رسمي شمقدري از مجيدي براي ساخت فيلمي از سفرهاي استاني رييس جمهور


شترمرغ های آموزشی یا چگونه فرهنگ مان را به لجن بکشیم - 2

هنوز آن صحنه ای که استفتاء زیر را در تابلو اعلانات دانشگاه می خواندم جلوی چشمم رژه می رود. از خودم بدم آمده بود. احساس چارپایی داشتم که به زور شلوار به تنش کشیده باشند و با تازیانه به او یاد داده باشند که سخن بگوید.

«استفتاء - درس خواندن پسر و دختر نامحرم در کلاس مشترک چه حکمی دارد؟
جواب (بخاطر ندارم فتوا از کی بود): اگر به گناه نیفتند اشکالی ندارد»

دروغ چرا؟ زمانی که من درس می خواندم، روابط دختر و پسر به هیچ وجه به بسط و آسانی امروز نبود. در اوائل دهه هفتاد، پسر و دختر در خیابان اگر راه می رفتند جواب هزار نفر را باید می دادند. این کار در دانشگاه به معنی امضا شدن حکم اخراجشان بود. اگر در راهرو ها می ایستادند و جزوه ای رد و بدل می کردند، به سرعت زیر ذره بین انجمن اسلامی میرفتند.

در همان سال بود که من به اصرار بچه های دانشکده عضو انجمن اسلامی دانشکده شدم. و اولین باری که در جلسه انجمن اسلامی دانشگاه شرکت کردم، به قدری حالم بد شد که دلم می خواست عربده بکشم.
رئیس انجمن اسلامی یکی دیگر از دانشکده ها گزارش هفتگی می داد از فعالیت هایشان: اخطار به دختر و پسری که در راهروی تالار جزوه رد و بدل می کردند. اخطار به پسرهایی که در تریا در نیمکت مجاور خواهران نشسته بودند و با صدای بلند می خندیدند. اظهار نگرانی از باز بودن راهرو های مشترک خواهران و برادران که ممکن است در حین عبور به هم تنه بزنند و به گناه بیفتند...

دست آخر جوش آوردم و در جواب «برادران» انجمن اسلامی که تمام گزارشاتشان مربوط به «دختر و پسر» میشد، با صدایی که احساس می کردم دارم از عصبانیت خفه می شوم گفتم:
برادران عزیز. به نظرم میاد شماها در این دانشگاه از اسلام هیچ چیزی نمی بینید به جز روابط دختر و پسر. به نظرم هیچکس بیشتر از شما از نگرانی این موضوع به گناه نمی افتد. من توصیه میکنم از این به بعد برادرانی که با دیدن جنس نامحرم نمی توانند فکر خودشان را کمی پاک نگه دارند و ممکن از از روی لباس هم طرف را حامله کنند، بروند بیرون دانشگاه برای خودشان کمی سرگرمی پیدا کنند. درس خواندن به دردشان نمیخورد چون مغزشان به جز «روابط مرد و زن» هیچ تفکر دیگری را دریافت نمی کند.

به هم شوریدند. تکفیرم کردند. متاسفانه یا خوشبختانه انجمن مرکزی توانایی اخراج یک عضو دانشکده ای را نداشت. تا سال بعد در انجمن بودم و آنقدر بر علیه همین انجمن فعالیت کردم که سال بعد انجمن دانشکده ما بزرگترین انجمن دانشگاه بود. واحدی که قبل از آن صرفاً یک اتاق کوچک فرسوده و تاریک بود و مرکزی برای مبارزه با همکلاسیها، سال بعد پناهگاه همه دانشجویان بود. جلسه می گذاشت، دانشکده، استادها و حتی آموزش را به چالش می کشید، تفکر را توسعه می داد، مرکز مطالعه بود، بچه ها با عشق و علاقه فوق العاده ای در انجمن جمع می شدند تا با هم متحد باشند در همه چیز. درس، علم، سفر، تفریح و حتی یک صندوق قرض الحسنه هم درست کردیم برای کمک به همکلاسی هایی که خرج تحصیل برایشان مشکل بود. کار می کردند و انجمن حقوق میداد. انجمنی که در طول یک سال شش هزار تومان تمام درآمد و هزینهء سالانه اش بود، سال بعد ششصد هزار تومان درآمد خالص داشت که به انجمن مرکز و دفترتحکیم وحدت ارسال شد.

آنچه در این میان تغییر میکرد، اصول نبود. تنها کمی «مهربانی» بود. ما کسی را بیرون نکردیم. بلکه حتی بچه هایی که آن موقع از نظر انجمن، «عوامل فساد» خوانده میشدند را به انجمن دعوتشان می کردیم، به آنها فرصت می دادیم استعدادهایشان را نمایش دهند، رشد کنند و با دیگران بر سر اعتقاداتشان بحث کنند بدون آنکه احساس خطر کنند.

افتخارمان این بود که حداقل به تعداد انگشتان دو دست، بچه هایی که از نظر اعتقاد «صفر» بودند و بلکه منفی، پسرها و دخترهایی که هر شبشان را یا با دود می گذراندند یا در بستر جنس مخالف، به فعالیت کشاندیم. سال پیش بود که یکی از همین بانوان را در جلسه ای کاری ملاقات کردم. من او را نشناختم. اما او من را به سرعت شناخت. در جلسه با لحنی تشکر آمیز می گفت که آق مهندس یادش نیست اما زمان دانشگاه زندگی من را نجات داد. بعداً به یاد آوردمش. در یک دانشکده دیگر بود. گمانم شیمی. خیلی معروف بود به شیطنت و زمانی شایع شد که او را با هشت پسر در یک خانه دستگیر کرده بودم. با همین خبر شایعاتی، حکم اخراجش صادر شده بود و من بر حسب اتفاق این حکم را در دفتر انجمن مرکزی دیدم. به رئیس اعتراض کردم و گفتم اگر این را همینجوری اخراج کنید، به نظر خودتان دانشگاه را پاک کرده اید. اما او در این شهر غریب بوده و غریب کشی آنهم بر اساس شایعات کار ساده ای است. اگر مردی و به اسلام خودت ایمان داری لااقل قبل از اینکه این نامه را به کمیته انظباطی بفرستی، از نیروی انتظامی تحقیق کن، یا لااقل اگر در اسلام شما جایی دارد، کمکش کن که با حفظ آبرو زندگی اش را دوباره بسازد.
به دفتر انجمن احضارش کرده بودند و کلی سئوال جواب که با فلانی (من) چه ارتباطی دارد. طرف حتی اسم من را هم نمی دانست. بعد نمی دانم چطور شده بود که رگ غیرتشان برآمده بود و تسلیم شده بودند و ازش تعهد گرفتند که اخلاقش را اصلاح کند. اخراج نشد. در دانشگاه ماند و مدتی هم مربی کلاس نقاشی شد و در دانشکدهء ما به دخترها نقاشی مدادرنگی درس می داد. بعدا دفاع از همین آدم یکی از دلایلی بود که انجمن در سال بعد من را از انتخابات محروم کرد. حالا تعریف میکرد که یک سال بعد از فارغ التحصیلی به شهرشان برگشته، ازدواج کرده، در شغلش بسیار پیشرفت کرده و حالا هم مدیر یکی از واحدهای بزرگ یک کارخانه داروسازی شده بود.

خوب. من که در زندگی آن آدم کاری نکردم. تنها یک جمله از سر اعتقادم زدم و تصور می کردم شاید بتوان کسی را به دین بازگرداند.

اما این روزها، آیا شما همین روش را در شهر می بینید؟ به نظر شما بهتر نیست که برای بالابردن فرهنگ اجتماعی، به جای بکار بردن زور و فشار، شاید کمی عطوفت بیشتر و دقت فراوان بتواند روش بهتری برای رشد باشد؟ و نه روش مخوف و دردناکی به نام «گشت ارشاد»؟

مدیریت مستقیم

من گاهی بفهمی نفهمی گاهی کارهای مدیریتی می کنم
و برای روشهای مدیریت و برای تجربیات مدیریتی ارزش قائلم و تقریباً از روش کار بسیاری از آدمها درس می گیرم.
اما واقعیتش اینه که روش مدیریت جناب رئیس کمی برام عجیبه.
مثالهایی که میخواهم به آنها اشاره کنم:
دستور مستقیم رئیس جمهور برای لغو تغییر ساعت تابستانی
دستور مستقیم رئیس جمهور برای تغییر ساعت کار بانکها
دستور مستقیم رئیس جمهور در مورد ریاست کمیته ملی المپیک
حضور مستقیم رئیس جمهور در سازمان ملل به جای سفیر نماینده کشور
مراجعه مستقیم رئیس جمهور به اماکن و شهرهای مختلف و صرف وقت بسیار زیاد در بازدیدها
دستور مستقیم رئیس جمهور در اختلافات تیم ملی فوتبال!
دستور مستقیم رئیس جمهور برای انحلال بخش بزرگی از شوراهای عای و سازمان برنامه و بودجه و تبدیل آن به معاونت رئیس جمهوری

و دست آخر
دستور مستقیم رئیس جمهور برای متوقف شدن موقت قانون مالیات بر ارزش افزوده
...

از زمانی که این قانون ابلاغ شد و کمی با محتوای آن آشنا شدم احساس کردم شاید قدمی باشد برای منظم شدن قوانین قابل اجرا و صد البته مطمئن بودم این مثل کارت بنزین نیست که مجری آن کارگران مطیع پمپ بنزین ها باشند و ایندفعه مجری غول افسار گسیخته ای به نام بازار است.
طبیعتاً روبرو شدن با این بازار وحشی اصلا کار ساده ای نیست که عملاً رگ حیات تمام شاخه های اجتماع ایران را در دست گرفته و به سادگی ممکن است نه تنها به تعطیلی اندک باقیماندهء صنایع منجر شود، بلکه ممکن است بانکها را هم به زیر بکشد و از مردم هم حق نفس کشیدن را بگیرد.
خیلی متاسفم که حتی در آغاز کار هم خیلی به دولت و اقتدار عملکردش اعتقادی نداشتم و خیلی متاسف تر شدم که دیدم در اولین هفتهء اعتراض رئیس جمهور مجدداً مستقیماً وارد عمل شده و اجرای قانون را متوقف کرد.
من اسم این کار را می گذارم یک بی آبرویی مدیریتی.
و صد البته نامه نگاری مستقیم رئیس جمهور برای حل شدن یک مناقشه بیشتر از همه چیز به معنی «بی اعتمادی فرماندهی سطح بالا به مدیران سطح میانی و پایین» است. درست مانند حادثهء خلع وزیر سابق اقتصاد، دو مرحله تعویض مدیر بانک مرکزی و ...

در کمترین موضع، تصور می کردم تعطیلی فروشگاه ها و مغازه های خرده فروشهای بازار، بیش از آنکه به دیگران صدمه بزند به خودشان صدمه می زند. شاید بازار تصمیم به یک خودکشی دسته جمعی گرفته باشد برای ترساندن دولت از اجرای قانون. اما حداقل دولت می توانست از همین موضوع استفاده کند برای خفه کردن رگهای پرقدرت قاچاق و معاملات نامشروع.

در موضع بهتر می توانستیم اینگونه تصور کنیم که دولت بهتر بود با کمی تاخیر چنین دستور قاطعی را بر علیه خودش صادر می کرد و لااقل چاقو را آهسته تر در شکم خودش فرو می کرد.

در یک ایدهء جداگانه میتوانستیم اجرای این قانون را بطور چند مرحله ای اجرا می کردیم تا هم مردم بهتر آموزش می دیدند و هم پذیرش این قانون چنین شوکی ایجاد نمی کرد. اما متاسفانه انگاشتی این دولت تنها به روش حملهء ناگهانی بلد است کار کند. درست مانند قضیهء بنزین، قضیهء بهرهء بانکی و...

در یک تفکر دیگر هم می توانستیم این کار را واگذار کنیم به سطح میانی مدیریت، البته اگر به قدر کافی به آنها اعتماد داشتیم و لااقل آنها را در این کار خبره می دانستیم.

متاسفانه هیچکدام از این کارها رخ نداد و دستور مستقیماً صادر شد. مدیران سطح بالا و میانی به سادگی تحقیر شدند و اینهمه کار کارشناسی (البته اگر واقعاً رخ داده باشد) به سادگی به هیچ انگاشته شد. اجرای قانون رفت برای دو ماه دیگر تا ببینیم بازار قرار است چگونه در برابر دولت مهره چینی کند و ایندفعه از چه موضعی به دولت «کیش» بدهد؟

Sunday, October 12, 2008

سرزنش

خیلی دردناک است. وقتی قصد داشته باشی خیلی از آدمها را به عادل بودن قبول داشته باشی. آنوقت یکی از همین دوستان در ضمن اینکه دارد «گ. فراهانی» را تقبیح می کند که «چرا روسری اش را برداشته» آن را تعبیر کند به بی ادبی و گستاخی نسل جوان و بعد هم اینجوری صحبت کند:

نشانه اش هم همین که از روزی که آقای احمدی نژاد با هزار زحمت پول نفت را سر سفره مردم آورد، سفره آرایی مردم گران تر شد.

بله.
البته جناب آقای مدرسه ما، من معتقدم لقمه حلال و حرام خیلی روی رفتار آدم اثر می گذارد.

«دوست نادان» که همیشه میل داشته باشد «انقلاب پر برکت اسلامی» را مثل لباس تمیز دوخته شده از کهنه پارچه های جمع کرده از تمام ندانسته هایش روی تکه چوب های مترسک به نماش بگذارد، مسلماً دفاعی زیباتر از این نمی تواند از «هیچ» بکند.

روزگاری بود که حکومت فاسد و سلسلهء آدمهای دزد روی کار بودند، از بس که آنها بد بودند، مردم خودشان با نگرانی مراقب حلال و حرام زندگیشان بودند. نان خورهای دولت هم حتی اگر خرده نانی داشتند، به شکرانه اش هزار تلاش می کردند که پولشان حلال باشد.
همین نسل حلال خور بودند که مردان و زنانی محکم و مبارز را تربیت کردند که انقلاب کنند و در جنگ دنیا را به زانو در بیاورند.
فرزندان همین نسل حلال خور بودند که از گرسنگی، سرما و ترس و سیاهی های روزهای جنگ نترسیدند و جنگیدند.

اما دوست من. نادان بودن ما از آنجا شروع شد که از «برکت انقلاب درخشان اسلامی» ناگهان چشمهء «حلال» بودند جوشید و همه چیز حلال شد. کم ندیدیم و کم ندیدید «ریش» و «پیشانی های پینه بسته» ای که به «تحصیلات» و «تخصص» و «توانایی» و «کفایت» برتری یافت. کم ندیدیم و کم ندیدید مردهای شیرین گفتار و تلخ کرداری که با شمشیر دعوت به اسلام می کنند و انگار مهربانی هایشان جایی لابلای سنگ ریزه های «جنگ» جا ماند.

دوست من. این فرزندان، فرزندان خود شما هستند. شاگردان خود شما هستند. سی سالی هست که «استکبار جهانی» را به هر زوری بود بیرون مرزها نگه داشتید تا مزاحم تربیت «نسلی پاک و معتقد به اسلام و انقلاب» نشوند. اولین اشتباهتان این بود که «انقلاب» را کنار «اسلام» قرار دادید. و اگر قرار باشد فهرستی از اشتباهاتتان بنویسم یک دم در میان شما را باید خطا بشمارم که از ابتدا راه «اعتقاد» و «ایمان» را به خطا رفتید.

بله.
جناب رئیس هم «با هزار زحمت» پول نفت را سر سفره مردم آوردند. دیدیم. ایمان آوردیم و در کمال وقاحت می خواهیم: قدر نشناسی کنیم.
این پول حلال نبود و این حرام خوری مردم ما را از «ایرانیانی پاک و متدین» تبدیل به لاشخور هایی کرده که برای پیدا کردنشان حتی نیاز به جستجو کردن هم ندارید. تنها کافیست کمی چشم بگردانید و در برابر «یکی از همین دخترهای آرایش کردهء مسئله دار» یکی هم از «منافقین»ای ببینید که با «بدنه ای از دروغ» زندگی سراسر حرامشان را به قانون «حلال» شما می گذرانند.

دوست من، شما بودید که سی سال است در آموزش و پرورش دارید انواع و اقسام روشهای شستشوی مغزی را روی بچه ها آزمایش می کنید و متاسفانه این روزها «قلیا»ی شما بدجوری با «اسید» برنامه های ماهواره ای ناسازگار است.
دوست من، شما بودید که آنقدر فرهنگ بیگانه را در این کشور «بیگانه» شمردید تا به کمک روش امنیت مصنوعی شما، مردم در مقابل این فرهنگ مانند برهنگان بی دفاع باشند و بعد هم که دیگر کار از کار گذشته بود، باکره های دست خورده تان را دیگر چاره ای جز ملامت «بلد نبودید». بله. دختران خود را به چادر مسلح کردید. اما هیچوقت به آنها یاد نداید از این سلاح چگونه از تفکرشان دفاع کنند؟

دوست من، ما سالهاست که نگرانیم. نگران همین مردم که به روایت شما «دستهای استکبار جهانی» شده اند. اما وقتی در زندگی شان کمی دقت می کنی، چیزی جز «گرسنگی» نمی بینید. آنقدر که شما آنها را به بهانهء ارتقاء روح گرسنگی داده اید، متاسفانه به جای مرتاض های هندی، بربرهای زنگی شده اند.

دوست من. مردم ما گرسنه اند. «گ. فراهانی» هم جزو همین گرسنه ها بود. اما خیری از تربیت شما ندید. او را به حال خود فرو گذارید. من هم در سفری به ولایت غربت دختری را با چادر و مقنعه دیدم که در فرودگاه کپنهاگ بدون حتی شانه زدن موهایش، کشف حجاب کرد و رفت. به این نتیجه رسیدم که خیلی از زنها صرفاً از ترس چشمهای دریدهء مسلمانان خودمانی که همه چیز را به برکت انقلاب حلال خودشان می دانند، داخل صدفی به نام چادر پنهان می کنند.

پس اگر کمی «می دانید» و «درک می کنید»، این یکی را هم درک کنید و به جای نعره زدن و گریبان چاک کردن و خاله زنک بازی، «مسلمان وار« سکوت کنید و اگر هم ممکن است کمی از آن مهربانی و لطافت مسلمانی تان نشان مردم بدهید.

جشن

جشن صادرات 20 میلیارد دلاری؟؟؟؟

لابد در ادامهء جشنهای دوهزار و پانصد ثانیه ای از قبیل
جشن هسته ای (که تا این روز سودی به جز چند برابر شدن تحریمها و نابودی غیر مستقیم بخش بزرگی از تجارت و تولید کشور نداشته و صد البته نه اورانیومی که تولید شده به درد خورده و نه نیروگاه بوشهر راه افتاده)
جشن خودکفایی در تولید گندم (سال بعد که 10 میلیون تن گندم وارد کردیم کسی دیگر حرفی نزد. گرچه بسیاری گفتند همان سال هم خبر خودکفایی دروغ تبلیغاتی بوده)

این هم خبری است واقعی!

آهن تفتیدهء مولا کجاست؟

Wednesday, October 08, 2008

روزانه

1

دیشب در جلسه ای حضور داشتم در خدمت یکی از دوستان سردار-دکتر-حاج آقا
که متوجه شدیم دقیقاً یک تعریف دولتی از شجاعت و صداقت یک سردار، دانش و تسلط یک دکتر و تقوای یک حاج آقا چه شکلی است.

بیرون که آمدیم ناخودآگاه به رئیسم که همراهش بودم گفتم: بیخود نیست که مملکتمون این وضعه وقتی سرنوشت کشورمون دست چنین آدمهائیه!

***
2

آقای رئیس فرمودن افزایش قیمتها شیب منفی پیدا کرده.
جهت اطلاع اونهایی که میخواهند بدانند این جمله یعنی چه، عرض می کنم در تعریف ریاضی این جمله یعنی اگر تا قبل از این قیمتها هر هفته ده درصد افزایش پیدا می کرد، حالا قیمتها با آن سرعت رشد نمی کند و هر هفته فقط نه و نیم درصد افزایش پیدا می کند.

خوشحال باشید!

***
3

مقاله ای که نوشته بودم روز به روز دردسرش بیشتر میشه. رسماً یکی از پروژه ها رو متوقف کردن. توقف پروژه خیلی به ضررشونه. ایمیل زدن و گفتن حاضرن ضرر توقف پروژه رو تحمل کنن اما حضور من در پروژه رو نه. بنده خداها خبر ندارن که کل اطلاعات پروژه رو من دارم تولید میکنم. اگه من نباشم پروژه تعطیل میشه یا لااقل هزینه صد میلیون تومنی پروژه براشون حداقل پنج برابر آب میخوره.

نمی خوام تهمت بزنم. اما بدجوری شک دارم بهشون. یه زد و بندهایی هست به نظرم. بودجه پروژه رو توی گزارش به وزارت خانه حدود دو میلیارد اعلام کردن. حالا برای بیست میلیون خرج کردن شش ماهه دارن صخره نوردی میکنن. وقتی صورتحساب می نوشتم به خودم گفتم این پولها از بیت الماله حلال و حرومش مهمه. سود پروژه رو خیلی روشن توی صورتحساب نوشتم. اولین کاری که کردن سود پروژه رو خط زدن. بعد هم 19 میلیون خرید تجهیزات رو خط زدن و گفتن کلش 4 میلیون بیشتر نمیدن!!! حالا هم که به کلی پروژه رو تعطیل کردن و شبانه رفتن با رفقای خودشون قرارداد نوشتن.

دستشون درد نکنه

Monday, October 06, 2008

من فقط یکی از طلبکارانم

به گزارش مهر، حمید بهبهانی امروز در حاشیه مراسم معارفه قائم مقام وزارت راه و ترابری در جمع خبرنگاران گفت: وزرات راه و ترابری 2 هزار میلیارد تومان بدهی دارد که 700 میلیارد تومان بدهی وزارتخانه و 1300 میلیارد تومان استانها به پیمانکاران بدهکار هستند که در مجموع 2 هزار میلیارد تومان ارزیابی می شود.

به عنوان کارمند یک شرکت پیمانکار که در کمال تاسف طرف قرارداد و حساب وزارتخانه هایی از قبیل وزارت راه است
...
میگویم:
الهی خدا به راه راست هدایتتون کنه.
امیدوارم خدا به نحو مقتضی بهتون این موضوع رو تفهیم کنه که کارکنان شرکتهای پیمانکاری بابت همین پرداخت نشده های شما چطوری دارن زندگی میکنن.
امیدوارم مرتبه بعدی که اسم بدهکاری به پیمانکاران رو به زبون میارین یه کم بدنتون بلرزه.
لااقل یه کم.

من فقط به سهم خودم : ازتون گذشت نمی کنم

پ.ن. شرکت ما فقط بابت یکی از پروژه هاش حدود یک و نیم میلیارد از یکی از نهاد های تابعه وزارت راه طلبکاره که بعد از یک سال و نیم هنوز پرداخت نمی کنن و اشکال تراشی می کنن. شرکت بدجوری تحت فشاره و از مرز ورشکستگی چند قدمی جلوتره. چهار ماه حقوق نگرفتن و زیاد شدن فشارها، استرسها و ... اصلاً خوب نیست. اما به جز خدا به کی شکایت کنیم؟

لینک

قابل توجه

 

این وبلاگ rss هم دارد. اما متاسفانه با توجه به مشکلات فیل ـترین –گ! من دسترسی به سایت بلاگر ندارم که قالب وبلاگم را اصلاح کنم. در واقع اصلاً نمی دانم چرا اون علامت نارنجی رنگ از روی صفحهء من جیم زده؟ لینک آر اس اس من را از اینجا کپی بفرمائید.

 

راستی، شما هم این روش فیل -ترین –گ را لابد دیده اید؟ من دقیقاً نمی دانم چطوری این اثر را ایجاد می کنند. اما سایت های زیادی عملاً مشمول این عملیات هستند.

 

برای آنکه بیشتر متوجه عرض بنده بشوید لازم می دانم بیشتر توضیح دهم:

من از یک خط اینترنت پر سرعت استفاده می کنم. این خط که گاهی سرعت آن به 128 کیلوبیت هم می رسد، برای بازکردن یک وبلاگ حدودآ 10 ثانیه وقت میگیرد. اما بازکردن صفحات خاصی در آن بدون هیچ توضیح مستدلی آنقدر طول میکشد تا تایم اوت شود. از جمله صفحات خاصی که مشمول این مشکل می شوند صفحه مدیریت سایتهای بلاگ نویسی از قبیل بلاگفا، پرشین بلاگ و بلاگر هستند. ابتدا تصور می کردم این مشکل مربوط به مرورگر من است. چون از فایرفاکس استفاده می کنم، سری به مرورگرهای دیگر از جمله اپرا و اکسپلورر نیز زدم. در آنها هم این مشکل وجود داشت. اما بطور همزمان وقتی از یک فیلترشکن استفاده می کنم، مشکل بلافاصله مرتفع می شود و صفحات بدون تاخیر و هیچ خطایی باز می شوند. این موضوع را روی چند آی-اس-پی متفاوت نیز امتحان کرده ام و متوجه شدم که در همه آنها این مشکل با اندک تفاوتهایی در جزئیات نرم افزاری اتفاق می افتد. (داتک – پارس آنلاین – سپنتا – خطوط اینترنت هوشمند)

 

من اسم این روش را گذاشته ام فیل –ترین –گ به روش تعارفی. ظاهراً آی-اس-پی ها موظف شده اند این سایتها را به شکلی بلوکه کنند که قابل اعتراض نباشد و بیشتر شبیه یک خطای نرم افزاری به نظر برسد.

Saturday, October 04, 2008

شترمرغ های آموزشی یا چگونه فرهنگ مان را به لجن بکشیم - 1

متاسفانه در کشور ما مقوله فرهنگ به جز بابی از بابهای بهشت، هیچ تعریف دیگری ندارد. همه از جان و دل نگران آن هستند. برای آن توصیفات متعالی و زیبایی در حد حوری های بهشتی وجود دارد و صد البته همان محافظان و مراقبان حفظ ناموس فرهنگی، در صورت لزوم این حوری بهشتی را به خیمه خود نیز مهمان خواهند نمود.

من قصد زیر سئوال بردن قشر یا گروه خاصی را ندارم. منظور من از این نقد صرفاً دولت نبوده و بلکه در جهت مقابل بیشتر متوجه کسانی است که به اسم «ایران» بسیاری از کارهای غلط را مرتکب می شوند.

روی سخنم به همه کسانی است که به زبان فارسی سخن می گویند و به آداب ایرانی رفتار می کنند.

سعی می کنم با مثال های کوچک، منظورم را بیان کنم:

شعر زیر را بخوانید و با خودتان مفهوم آن را تصور کنید:
She is my fiancé,
I want her,
I look after her,
I take care of her,
and all I have in this world,
would belong to her all away.

خوب. شاید بخشی از یک شعر عاشقانهء رمانتیک اروپایی یا آمریکایی باشد. اما نه.
من این را خودم از یک شعر «درپیت» ایرانی ترجمه کردم.

«نامزدمه میخوامش. دنبالشم، می پامش...»

مطمئنم که از خواندنش خنده تان می گیرد.
اما من منظور دیگری دارم...

اختلاف این دو گفتار «ادب» آنهاست. شما اگر اهل شعر فارسی باشید، دیده اید که اشعار بسیار نغز و پرمعنی و آهنگینی از شعرای معروف قدیمی و جدید ایرانی در باب عشق وجود دارد. اما یک نکتهء ترسناک در آنها همیشه تکرار می شود «عشق عرفانی». که انگاری زمین تا آسمان با «عشق زمینی» توفیر دارد.
باز هم شما اگر حتی چند خط در باب عشق و عرفان خوانده باشید، ابتدای امر به شما دیکته می کنند «عشق آسمانی از عشق زمینی آغاز می شود». و دقیقاً تضاد از همینجا شروع میشود.

شما اگر عشق زمینی داشته باشید و با هنرهای انسانی (و نه مریخی و فرازمینی) آشنا باشید، تمایل بی انتهایی دارید که از شعر و موسیقی برای نمایش این عشق استفاده کنید.
و نکته دردناک از اینجا آغاز می شود که شما در فرهنگ امروزی زبان فارسی عملاً هیچ حقی برای ابراز اینگونه احساسات ندارید!
در حقیقت آموزگاران زبان فارسی، شما را از داشتن ابتدایی ترین حق، یعنی حق ابراز علاقه محروم نموده اند. اما در زاویه مقابل، انسانهایی که به هر دلیل مایل به تبعیت از این آموزه ها نبوده اند، یا به تعریف دقیق تر «قانون شکنان» به سادگی از آزادی های خود برای سرودن این احساسات بهره برده اند.
نتیجه؟
شما در بخش شعر و فرهنگ «عشق ورزی آدمیزادی» یعنی آنگونه احساساتی که بطور کاملاً طبیعی بین یک مرد و یک زن رخ می دهد و در قانون مند ترین و «متعالی ترین» شخصیت آن، این احساسات منتج به ارتباطی به نام ازدواج می شود، در فقر و فرسودگی عجیبی به سر می برید.
نتیجه؟
با داشتن کتابخانه ای غنی از زیباترین و موزون ترین اشعار عرفانی و معنا گرای جهان، شما برای مهم ترین حادثهء زندگی بشری «هیچ» سرودی ندارید.
به همین دلیل فهرست سرودها و موسیقی «ازدواج» شما منحصر می شود به فرهنگ آفرینانی به نام «لوس آنجلسی ها» و مانند ایشان.
خوب مگر این لوس آنجلسی ها چه کسانی بودند؟
مگر غیر از این است که اکثریت قریب به اتفاق آنها بی فرهنگهایی بوده اند از پایین ترین قشر اجتماع، با کمترین سطح دانش و آگاهی، با کمترین سطح شعور و آموزش اخلاق و ادب؟

موضوع بسیار بحرانی تر از آن است که حتی بتوان نگرانش شد. این گروه بی فرهنگ و آموزش ندیده، چیزی جز رنگ گرفتن مطربهای رو حوضی و شش و هشت خواندن، هنر دیگری نداشتند.
آنها آنقدر از این خلاء موجود استفاده کردند که تمام فضای اخلاقی جامعه لبریز شد از انواع شعر های بی محتوی و موسیقی تهوع آور.

نتیجهء نهایی:
اینگونه است که می بینید، یک شعر یا یک مضمون، وقتی در دو زبان مختلف بیان می شود، چقدر «احترام» در خود مستور خواهد داشت.

بیان لوده، بی وزن، بی شخصیت و بی روح یک خوانندهء بی سواد که صرفاً برای رنگ گرفتن بدون کوچکترین احترامی برای مضمون به زبان رانده را مقایسه کنید با ساده ترین یا عمومی ترین موسیقی های جهان، و عمق احترام و شخصیتی که برای عشق بین دو انسان قائلند.

به نظر من، از بین رفتن احترام یک زبان به همین سادگی رخ می دهد.

در بخش های دیگر به زوایای دیگری می پردازم.

چرا نمایش سازها ممنوع است؟

عصر روز عید، لابد تلویزیون را دیدید؟
البته شاید علاوه بر دهها فیلم سینمایی روز دنیا که بعضی از آنها در دنیا فروش فوق العاده ای داشته اند و اصلاً تابلو نیست که فیلم را از نسخهء «پرده ای» با سرعت نور دوبله نموده اند.
و حتماً متوجه شده اید که شاید تنها شخصیت پیرزن داستان بر حسب اتفاق در یکی از سکانس های فیلم به دلیل پیدا بودن سه بند انگشت زیر گلو یا چهار سانت بالاتر از مچ دستش به شکلی زیبا مورد سانسور واقع شده یا با تصاویری ماننده مرغابی و مرد ماهیگیر جایگزین شده است.
و احتمالاً شما که مثل من یک تماشاچی قهار هستید، متوجه شده اید که تنها بیست ثانیه بعد، بخشهای سانسور شده جای خود را به سانسور نشده هایی میدهد که دهانتان باز بماند. مثلاً صحنهء لباس عوض کردن نوهء همان خانم با تمام جزئیات.
و احتمالاً همان موقع نمی دانید به چشمتان شک کنید یا به عقلتان؟ آخر مگر کدام اینها سانسور شدنی تر بوده اند؟ و آیا آن آقای موسیو قیچی (در نقش پدر روحانی در فیلم سینما پارادیزو) چطوری است که برای آن سه بند انگشت یقه باز چنان یقه درانی کرده و صحنه بعدی اینجور خوابش برده؟

حتماً شما هم از مشتریان پر و پا قرص سریالهای پر محتوای رمضان هم بوده اید و شاهد رجمه و هجمهء شدید موج «بی محتوایی» برای پرداختن به موضوعات فراگیر روز، البته بر اساس علایق سازمان.

بگذریم
خوب با همه این احتمالات شاید شما برنامهء زنده ای که از شبکه دو پخش می شد را دیدید که یک گروه آواز ایرانی با اجرای تار ، کمانچه و دف سرودی بسیار زیبا و عرفانی از مولانا را اجرا نمودند که روح آدم را به رقص در میاورد و لابد از خودتان پرسیدید
«چرا نمایش سازهای موسیقی در سیما اینجور مورد بی مهری واقع می شود؟
چرا با تصویر کمانچه و تار - که اصیل ترین سازهای ایرانی هستند - همان کاری را می کنید که با تصاویر زنهای برهنه؟
هدف شما از تولید این فرهنگ چیست؟»

چرا؟

دوربین سیما چنان از روی سازهای گروه فرار می کرد و پشت گلدان ها پنهانشان می کرد که احساس می کردی داری گزارشی از یک نودیست پارتی را تماشا می کنی

بعضی ها

یک منبع آگاه سیاسی، ضمن انتقاد از بسیاری از فعالیت های بعضی جریانات سیاسی در مصاحبه اختصاصی خود با یکی از خبرنگاران یک خبرگزاری خصوصی گفت:
«بعضی ها بهتر است قبل اقدام به بعضی کارها یک بار دیگر به کاری که می خواهند بکنند فکر کنند.»
وی در ادامه گفت:
«متاسفانه در کشور جریاناتی وجود دارد که میخواهند بعضی از کارها را متوقف و بعضی کارهای دیگر را جایگزین آن کنند، اما این افراد نمی دانند که دیگر زمان اینجور کارها گذشته و باید به روش دیگری فعالیت نمود»
وی ضمن اعلام رنجش شدید خود از جریانات مخرب که با انجام بعضی کارها قصد داند بعضی از آدمها را تخریب کنند گفت:
«من از همین جا اعلام می کنم که این افراد باید هر چه زودتر بعضی کارهای خود را کنترل و متوقف کنند. در غیر این صورت لحن صحبت ما تغییر خواهد نمود و ما خیانتهای آنان را برای آگاه کردن امت اسلام فاش خواهیم کرد.»

---

آق مهندس هم در حالی که دهانش از این همه سخنان فاش و برهنده باز مانده بود به خودش لرزید و از اینهمه قاطعیت و شفافیت دچار کف زدگی حاد شد و به همین دلیل نام خود را به «پودر رختشویی با کف کنترل نشده» ارتقاء داد.

من مانده ام که «بعضی» آدمهایی که در «بعضی» از این مصاحبه ها مورد تهدید واقع می شوند، چگونه شب خوابشان می برد؟ نکند دست به دامن «بعضی» قرص ها می شوند؟

راستی؟ کی از کجا می فهمه که منظور چنین مصاحبه هایی کیه؟