Wednesday, January 18, 2006

زمزمه

آماده؟
آتش!

دهن رو باز کنید و چشم را ببندید.
کلمات را کنترل نکنید. بگذارید ببارد گلوله باران حرفها.

- خیلی متاسفم.
من هم همین کار را میکنم. روزی روزگاری نه فقط دهان، که چشم، دست، دل و روحم را تسلیم کردم. تقدیم کردم. به هر چیزی متهم شد و من باز هم بخشیدم. اما انگار تفاوت کوچکی بود که من از یاد برده بودم. من زبانم را به خدا تسلیم کردم و صدایی که از این حلقوم بیرون آمد صدای خدا بود. بعضی آدمها زبانشان را به شیطان تسلیم کرده اند! دهان که میگشایند زبانه های آتش روانت را میسوزاند...
- عرق کردم. درد سلول به سلولم را می توفد.
بله! کاملا شما را درک میکنم. من هم روزی روزگای دردهایم را تقدیم کردم. اما مجانی معامله نکردم. خدا بدون هیچ خساستی همه اش را برداشت و جای آن قلبی پر از شادی گذاشت. اما! شرط کرد که این دل بهاری را دیگر به سادگی تقدیم هر پاییز خشک و زردی نکنم. دلی که هدیهء خدا باشد هدیه گیرنده ای در خور خواهد!
- معامله چه معنی دارد؟
بله! سئوال کاملا به جایی است. تصور کن جلوی یه مورچه ایستادی که تهدید یک قطره آب تمام زندگی اش را به باد میدهد. برای تو پاک کردن آن قطره به قدر یک انگشت تکان دادن است. اما آن مورچه حتی اگر تمام زندگی را بدود حتی به قدر یک لبخند زدن هم نمیتواند به تو خدمتی بدهد. بهش صدا میزنی و میگی آی مورچه! بیا یه معامله کنیم. تو منو دوست داشته باش و من هم اون قطره آب رو همیشه از تو دور نگه میدارم. اون مورچه به نشونهء دوستی بزرگترین دونهء ارزنش رو به تو تقدیم میکنه و تو با بزرگواری ازش قبول میکنی. و حتی ازش تشکر هم میکنی که اینقدر برای تو ارزش قائل بوده. فکر میکنی خودتو کوچیک کردی؟ اصلا به ابعاد تو میخوره؟ دلت میاد وقتی اون مورچه بزرگترین دونهء ارزن رو تقدیمت میکنه باهاش معامله نکنی وقتی میدونی که این تمام دارایی شه؟ خجالت زده نمیشی اگه کاسهء ارزن که جلوی پرنده هات گذاشتی رو به رخ اون مورچه ای بکشی که برای به دست آوردن همون یه دونه معلوم نیست چه فلاکتی کشیده؟ او زندگی اش را از تو گرفته. مهم نیست که تو از اون چی گرفتی!
- و اما معاشقه.
خیلی سخت نیست. فقط فکر کن که اون مورچه همین دلایلت رو برای معامله میدونه. بعد اسم اون معامله از اون به بعد میشه معاشقه. هر دو با هم میدونن که این بده بستان دیگه فقط یک تصور است و آنچه حقیقت است آن دیگر است که ظالمان ندانند و کافران نبینند. فقط و فقط یک احساس است و فقط اهل معاشقه میدانند که چه احساسی است.

...
خدایا. وقتی بزرگی ات رو به یاد میارم. اونقدر احساس کوچکی میکنم که این دردها و این تجملات و زیبایی ها و هر چه و هر چهء دیگر به قدر سر سوزنی پیش قدر و قیمتت ارزش پیدا نمیکنه...
خدایا هر چقدر که دلت خواسته از صبر و حوصله ای که داشتی توی کاسهء من ریختی.
خدایا قلبم رو کردی چشمهء آرامش. به هر چشم نگران و به هر دل غمگین مثل رودی جادویی لبریز بشم از تقدیم و وقتی باز تنهای تنها راهم رو میکشم و میرم سرزنش این رو توی خاطرم همیشه زندگی رو برام جهنم کنه که مبادا حریمی شکست یا دلی تنگ؟
خدایا با تمام این مقایسه ها وقتی با تو معامله میکنم تو بازنده نیستی. اما من همیشه برنده ام. لااقل بزرگ میشم. چون طرف معامله ام تویی. من این معامله رو رها نمیکنم وقتی تو اونقدر بزرگوار باشی که برات فرق نکنه که من چی آوردم. هر چی در دستم بگیرم و به طرفت دراز کنم بدون تعارف برمیداری و در عوض چیزی به من میبخشی که حتی تصور داشتنش هم میتونست زندگیم رو مثل عسل شیرین کنه؟
- نه. من هیچ احساس گناهی ندارم. حتی وقتی مرتکب گناهی بشوم!
خدایا. لحظه ای که تصور کنم منو کنار گذاشتی و فراموشم کردی درست مثل مجسمه ای از ماسه که خشک شده باشه ذره ذره از هم میپاشم...
مباد که از دنیای رحمتت فارغمان کنی.

Tuesday, January 17, 2006

امان از جدايي

جدا شدن سخته.

جدا شدن خیلی سخته.

جدا شدن خیلی خیلی سخته.
جدا شدن خیلی خیلی خیلی سخته.

اون روز که از دندان عقلم جدا شدم اینو فهمیدم.
حتی وقتی که خیلی اذیتت میکنه و حتی وقتی بودنش جز عذاب نیست.
با اینهمه وقتی داری ازش جدا میشی باید بی حس باشی وگرنه دردش کشنده است.
و وقتی جدا شدی جای خالی اش مرکز تمام دردهاته. تا وقتی که کمی عادت کنی به نبودنش.
شاید برای همینه که به هیچ کس وصل نمیشم. همه اش از ترس جدا شدنه.

...

عرض میکردم جدا شدن خیلی سخته!

آخرین دندان عقلم رو که کشیدم یواش یواش احساس میکنم لهجه ام داره عوض میشه!

Sunday, January 15, 2006

دیشب الیزه به این نتیجه رسید که آدمهای واقعی به دو شکل عمده طبقه بندی میشن.
یکی آدمهای معمولی و یکی هم آدمهای عاشق.

ولی بهترین سئوالش این بود:



How do you happen to know you are wise when you are in love?

wish you were here (but not here!)

تبلیغ سرویسهای اینترنت ایرانی:

قیمت های باور نکردنی
از بس که مفت گران است! در حالی که همه جای دنیا حرف از یک سنت در روز و یک دلار در ماه برای رقابت است...

سرعت- کیفیت- آسودگی-امنیت
در خدمات اینترنتی یعنی:
سرعت: سایت های شما در یک چشم به هم زدن فیلتر میشوند.
کیفیت: یعنی هیچ راه فراری وجود ندارد. بدون استثنا همه سایت ها فیلتر میشوند.
آسودگی: یعنی وقتی دی سی میشوید یا لحظه ای که کامپیوتر شما چرخ زنان بیرون از پنجره در حال پرواز است.
امنیت یعنی اینکه ویروس آنفولانزای مرغی یا سرماخوردگی از طریق اینترنت به شما سرایت نخواهد کرد. کسی در مورد فایل های شما تظمینی نمیتواند بدهد

Saturday, January 14, 2006

«آدم»ِ اوریجینال. با روکش فابریک و برچسب ایمنی. دارای هولوگرام منحصر به فرد از درگاه الوهیت. فنِ سی پی یو اینتل اوریجینال که هیچوقت داغ نمیکنه. سیستم عامل نسخه اصلی که هیچوقت هنگ نمیکنه و سایر امکانات اصلی و جانبی مثل انواع ورودی ها و خروجی ها. بی صدا، باند استریو، بدون تشعشع. تربیت شده، بهداشتی، استریلیزه بدون کمترین آلودگی هوا. موتور ان ژکتوری با سوخت جانبی کاملا کم مصرف. رنگ سفید یخچالی لاستیک بریجستون. کیلومتر دو رقمی. با زنجیر چرخ و بیمه بدنه. ضد سرقت و آتش سوزی. زیربنای مکفی. سونا، جکوزی، آیفون تصویری.

- کیلو چند؟

پ.ن. - یادآوری از رفتار و کردار بعضی آدمها که معتقدن اخلاقیات سالهای ساله که دچار فوت شده...

Thursday, January 12, 2006

یه خوانندهء لوس آنجلسی رو نام ببرید که لحنی بسیار بسیار شبیه به لحن شیرین و الواطی من داره:
وقتی حس میگیره و توی شعرهای «قشنگ» اش اونقدر «پیغمبرانه» حرف از خدا میزنه و چهل و هشت تا دختر فیلیپینی لخت کنارش عین اسپند دونه دونه دارن بالا پایین میپرن و حلقه کبود مستی budweiser زیر چشماشه. و از بیست قدمی متصدی دوربین از بوی تریاکش به سرفه افتاده... (خیلی خوب بابا خودم میدونم که تریاک سرفه نمیاره! مثلاً گفتم! تصور بلدی بکنی؟)... با دیدن اینجور آدمها قبول کن که حرف از خدا زدن یه ذره آدم رو توی شک میبره... نکنه منم شبیه همون کثافت بشم؟؟؟

+ دارم میرم که برم خودمو از بالای برج میلاد پرت کنم پایین. کسی با من کاری نداره؟
- ببین سر راه این آشغالا رو بزار سر کوچه. زیاد هم طولش نده. زودم برگرد میخوایم شام بخوریم.

Wednesday, January 11, 2006

کم کمک وقتي خداحافظي ما رسيده
هواي تازه تنهايي که از راه رسيده
طعم يک بوسهء پنهوني به لبهام رسيده
بغلم کن آخرين بار وقت رفتن رسيده
يه کمي خنده واسه روزهاي باروني دارم
که خيال دارم تو کيسه دم دستم بذارم
دو سه خط شعر و غزل حرفهاي موندني دارم
که ميخوام توي جيبم نزديک قلبم بذارم
به درختي که رو ساقه اش اسم ما کنده شده
يه وري تکيه زدم گفتم دلم خسته شده
دل من تنگ برا تنهايي هاي شب شده
هواي تازه ميخوام نفس تو سينه تنگ شده
چند کلام حرف اضافي يه اشاره يه نگاه
و هر چي گفتم و نشنيدي رو توي کاسه صبرم ميذارم
دو تا عکس يادگاري از رو طاقچه بر ميدارم
لاي ترمه اونور شيشهء عمرم ميذارم
يه بغل خاطره از تو توي کوله بارمه
هر چه گفتي رو شنيدم حرف تازه کارمه
يه کمي اشک و گلايه لاي دستمال پيچيدم
وقتي دل تنگ تو شد غم تو توشه راهمه...

شاید این آهنگ رو از زیبا شیرازی شنیده باشید...
این موزیک آواز پیاده روی های بی انتهای من بود هر بار که میرفتم قله آسمانسرا (کوهی در مجاورت شهر منجیل).

Monday, January 09, 2006

داستان

حتی داستانهای خیلی بلند هم از کلماتی کوتاه تشکیل میشوند.
باور کن!
باور کن من و تو هم کلمات کوتاهی بیش نیستیم.
پر از غلط. اعم از انواع املایی، تایپی، مفهومی و حتی سیاسی.
داستانی پر از خط خطی هایی که جاهای زیادی از آن را خط میزنی و صفحاتی از آن را گاهی پاره میکنی. خاطرات عزیزند. حتی خاطرات تلخ. نه برای اینکه درد بکشی. برای اینکه مراقب باشی دوباره درد نکشی.

سرمای زمستان تنها بهانه ای برای لرزیدن است. اما لذت بازی ها گاهی دستهایت را توی برف گم میکند آنقدر که انگشتهایت از سرما بنفش شوند. انگشتهایم فدای لذتش. آنقدر که گر گرفتگی بعد از برف بازی با تمام دردش توی لذت ها غرق شوند. لذتی که گاهی یک صبح تا شب هم به تو را کاملا ارضا نمیکند و فردا صبح دوباره با همان شوق کودکانه شیرجه میروی توی برف ها. آنقدر که روز دوم یا سوم سینه پهلو کنی...
اما وقتی توی کوهستان گم بشوی. برای همان صبح تا شب. همان برف و همان سرما. تا رسیدن به گرما و همان سوزش و درد انگشتان و همان سینه پهلوی زمان بازی. همان لرزش که استخوانهایت را خرد میکند...

سرمای زمستان تنها بهانه ای برای لرزیدن است. درست مثل ما آدم ها که تنها بهانه ای برای عشق ورزیدن هستیم...

ما تنها کلماتی کوچک هستیم. در داستانی بزرگ. پر از غلط و پشیمانی. پر از لحظه های پر هیجان و پر از انواع و اقسام اتفاقات. اتفاقاتی که تمام توصیفشان متشکل از کلماتی است که به سادگی در یک دیکشنری بیست هزار کلمه ای قابل تلخیص هستند.
از چه بگذریم جز معنی؟

مرد
چشم بسته بود
و روي دريا قدم ميگذاشت
و ميرفت ..

همه جادوگرش ميپنداشتند.

Saturday, January 07, 2006

.

بله.
دقیقا همینطوره که عرض کردم.
ما آدمها همه مثل هم هستیم: منحصر به فرد.
یه نفر رو پیدا کنین که مشمول این قانون نباشه.
می خوریم. می خوابیم. با کمی فشردگی در ناحیه سینه تفسیر به عاشقی میکنیم و با کمی دویدن خون زیر پوستمان هیجان زده میشویم.
به طور عام در همدیگر چیزی به نام تفکر را کشف نمیکنیم مگر اینکه بسیار باشد.
همه چیز را اتفاقی تصور میکنیم مگر آنچه از مصدر انسانی صادر شده باشد.
مردها که به کثیفی متهم دائمی و زنها هم به نقص عقل.
میگید نه؟
تعداد آدمهای خوشمزه ای که با استعداد کشف نشده شان به لهجه برره ای حرف میزنند رو بشمرید.
تعداد آدمهایی که در تکراری ترین شرایط خودشون رو منحصر به فرد ترین آدمها فرض میکنند رو هم بشمرید.
تعداد آدمهایی که با اعتماد به نفس فراوان جوک های سال سیصدم قبل از میلاد رو برای همه فوروارد میکنند رو هم بشمرید.
میبینید؟

خوب به این ترتیب فکر کنم بهتره یه هویت بهتر برای خودمون کشف کنیم!
ما انسانیم.
همه مثل هم: منحصر به فرد.

Friday, January 06, 2006

وظیفهء تیر دریدن باشد.
چه شنگرفی زرین و چه آهنین و چه مسین.
اگر به انتظار تیر زرین سینه سپر کردی
فروباریدن هزار تیر مسین و آهنین را هراسی نباید و بل اجتنابی.
و آن تیر زرین را گوی
به انتظار تو بودمی
و چون گوید تو که سینه شرحه شرحه داری؟
گوی تو دریدن دانی.
چه فرق سینهء سپید و خونین را چون بناست که تو نیز قاتل باشی؟
شاید که زخم تو بوسهء آغازین شهادتی باشد:
محض رضای خدا دریغ مدار!

Thursday, January 05, 2006

پدربزرگم تعریف میکرد
روزهای چله بزرگ
که زمین به خواب رفته
و سرما پوست زمین را منجمد میکند
گرمای خورشید بیرنگ میشود
و ابرها جولان میدهند،
زنی در کوه صیحه میکشد
او خودش صدای آن زن را شنیده بود
ناله ای شوم و سرد
که فراریان سرما زده را فریب میدهد
به سمت دره های عمیق و خطرناک
تو در توی سوراخ سنبه های پای کوه
تشنگی و خستگی و سرما
پاهای وز زده از برف و یخ
و تن سوخته از فرار و گزند
صدایش را میشنوی
آه
آه
خدا
دستم را بگیرید
کمک
آه
آه
و تو که جوانمردی
دوان دوان درد را کنار میگذاری
و برای نجات جان دیگری عازم میشوی
و در آنسوی جویباری کم عمق و پهن
لعبتی نشسته را می بینی
جامه دران و بوسه ورزان
آتشی گرم و جامی شراب
که تو را میخواند به خویش
...
غافل
که این صدای رنجور و آن بت مسحور
تنها برای به دام انداختن توست

پدر بزرگم خودش دیده بود
باتلاقی پر از جوانمردان پشیمان انگشت گزیده
که راه بازگشتی برایشان نمانده بود
جز چشمی خیره
و دهانی حیران
...

می گفت
این جا باتلاقی است
که هر گاه توکل را لحظه ای از دست دادی
برای همیشه غرق خواهی شد
و هر بند که فرو روی بیشتر توکل را خواهی باخت
تا آنجا که تن تسلیم آتش دوزخ میکنی
و لعبت خندان را می بینی که غرق شدنت را تماشا میکند
و به لحظه ای که تو را رویگردان ببیند
بار دیگر صیحه برمی آورد و ناله میکند و التماس
...

دل برآر...

دنیا چنین است و دنیائیان...

Wednesday, January 04, 2006

درخت سبز
.
.
.
اول پاییز
سردش شد.
خیلی زیاد.
صبر کرد.
لرزید. برگهایش ریخت.
به انتظار گرما.
آنقدر زیاد.
زمستان که رسید.
دیگر منتظر نشد.
تابستان به این زودیها برنمیگشت.
سر به بالین گذاشت.
تا گرمای بهار از خواب بیدارش کند.
...
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

Tuesday, January 03, 2006

بازي

سیلاب
آنگاه که فریاد کش و توفنده
ویرانگر و خشمناک
دشت بی انتها را می نوردید
فریاد میکشید
از باران
از لطافتی که می بارید
و از زمینی که فرونمی خورد...

فریاد میکشید
کجاست؟
کجاست آنکس که لطافتم را ندید؟
می روبد
و کور و نابینا
می تازد
و قتل عام میکند...

اینجا
کنار بید مجنون
بالای تپهء مهجور مقابل سینه کش کوه
روی چمن های نیم رسته
با شکوفه های زرد و آبی صحرا
دستهای ابریشمین یاسمن
کودک عشق و نعمت آسمان
در سکوت خلوت خود
عروسک چوبی را با آن صدای پر نفس
لالایی می خواند

لرزش زمین
و غرش
صدایش را گم کرد.
چشمهایش سیاه شد از ترس
و صدا در گلو سرد.

اینجا من شاهد عدل باشم؟
که دستهای کوچکش در پناه جویی،
حتی به قدر آغوش کشیدن تنهء نازک بید مجنون هم نیست؟
و صدایش که در میان غرش حتی به عروسک چوبی رها شده میان سبزه ها نرسید؟

نرسید.
و من دایرهء عدل را دیدم
شعاع کوچکی
به قدر قدم های کودک
که حتی تر نشد.

و دشت که تا بینهایت دریا شد
و دخترک که تنها و بی صدا میان همان جزیرهء کوچک
نشسته بود و باز

عروسک بازی میکرد...

Monday, January 02, 2006

آقا این چاک دهنم بد چیزیه ها!
مخصوصا اگه بخوای مودب بمونی...

شده ام عین این حاج آقا تپل ها که یه دستشون تسبیحه و هی سه کنج دیوار رو نگاه میکنن که یعنی من چشمام رو درویش کردم و هی با لهجهء جنوب عربستانی با صدایی که به زور بم کردن میگن: لا اله الا ا...
بچه برو اونطرف تا نزدم دندوناتو بزارم کف دستت!


قضیه از این قراره: یه نفر میخواد کمکم کنه و به منظور کمک کردن تصمیم گرفته از همه چی سر دربیاره: این چیه؟ اون چیه؟ چرا این پرونده رو گذاشتی اینجا؟ این عکس چیه؟ چه خبرته بیست تا دفترچه یادداشت داری؟ چه جوری اینقدر تند تند تایپ میکنی؟ این عروسک چیه گذاشتی زیر مونیتورت؟ اینهمه شماره تلفن رو چرا چسبوندی دور مونیتورت؟ نمی شد امروز ناهار ساندویچ نمیاوردی منم مهمونت بشم؟ این آهنگای جواتی چیه گوش میدی همه اش خارجی بلغور میکنه؟ چرا اسم فایلهاتو اینجوری میذاری؟ این کارت ویزیت که رو جامدادیته مال دوست دخترته؟ چرا داری همه اش میخندی؟ راستی چرا تو زن نمیگیری؟ مهرآرام چی میگه پشت تلفن که ازش تشکر میکنی؟ این علامت سبز چیه که توی فایل دنبالش میگردی؟ چرا این عدد شده چهارصد درصد؟ از کجا فهمیدی اون مقدار یک و دویست شد؟ تو چند روز یه بار موهاتو شونه میکنی؟ چرا این کاغذها رو راه و بیراه میزاری رو هم؟ چرا...؟ چرا...؟ چرا...؟

سرم رو بالا میارم و میگم: تا حالا صندلی تو صورتت خورده؟

Sunday, January 01, 2006

ساندویچ

(1)
به حول و قوه الهی بالاخره بر و بچ آی تی موفق تر از بنده بودند. یعنی تمام 220 پورتی که برای استفادهء دزدکی از یاهو مسنجر بلت بودم رو کشف و مسدود کردن.

(1.5)
پورت های 221 ام تا 256 ام رو گذاشتم برای روز مبادا.

(1.95)
دلم برات تنگ نمیشه.

(1.951)
دروغ گفتم.

(1.96)
حامد جون. من فقط برای اینکه پوز تو رو بزنم رفتم دوازده هزار صفحه کتاب های مهندسی میکروسافت رو خوندم (شیش جلد کتاب دو هزار صفحه ای) (!) ببین تو چقدر برام ارزش داشتی!

(1.978)
نفس کش! حریف نمی بینم!

(2)
فهمیدم که این صدایی که با شنیدنش اینطور قلبم قاچ قاچ میشود صدای تو نیست! صدای شیطان است که خود را به رنگ تو درآورده. شکوفه های دلم هنوز شکننده نیست اما پاییز بعضی صداها چه ساده تمام شکوفه های امید را در دلم میخشکاند... باید فرار کنم.

(2.0001)
دیوانهء لبخند زدن صورتهایی هستم که به جذاب نبودن چهره شان ایمان دارند. اما دلشان به رنگ بهشت است. با نگاه محجوبی که وقتی به نگاهت گره میخورد آرامش مانند دریایی عظیم به درونت جاری میشوند و مانند آبی نه سرد و نه گرم ذره ذره سوزش های سرمای درونت را میشویند و در خود حل میکنند. خداوند برای دیدن این نگاه ها نعمت خالقی اش را به رخم میکشد! خدایا ما که گفته بودیم مخلصتیم...

(3)
فلسفهء قدیم: To be is to do
فلسفهء مدرن: To do is to be
فرانک سیناترا (خواننده): Do be do be do...

(4)
Lovers at first sight
in love forever
...
آهنگی از همون فرانک سیناترای خوش صدا که من خیلی دوست دارم. اگه فرصت کردم مینویسمش. خیلی متن لطیفی داره... آوازش برام عین لالایی های پدرانه در شبهای گریه و بی تابی است. متانت و نوازش مهربانی در صدایش موج میزند...

(5)
آخرین و نفس گیر ترین جوک بی ادبی روز:
Itsi bitsy teenie weenie yellow dental floss bikini
مهندس به من میگه: با این جوک ها دیگه آدم از بی ادب بودن خودش شرمنده میشه!

(6)
می دونی فرق سرکهء هفت ساله با آب انگور دو روزه چیه؟
اگه کمی می فهمی لطف کن فریاد کشیدن را از من یاد نگیر.
عمق بعضی فریاد ها سکوت و تحملی به اعماق سالهای سال دارد.
...
از فریادی که بعد از ماهها هنوز راه بیرون آمدن را پیدا نکرده می ترسم
بارها و بارها توی خلوت ماشینم، صدای ضبط را تا انتها بلند میکنم و از ته دل فریاد میکشم
اما انگار نه انگار...
دلم سجده می خواد. اونقدر که زانو هام تاول بزند و پیشانی پینه ببندد. دستهایم گر گرفته...

دوست من
برای پرسیدن حالم. لطفا به پایگاه اطلاع رسانی ای به نام وبلاگ دایی ناصر مراجعه کن.
بعد اگه دیدی غمگین نوشتم تلفن کن و با اظهار نگرانی به من بفهمان که خیلی مراقبم هستی.
اگر هم نخواندی. یا اگر تلفن نزدی. یا اگر ایمیل نزدی. یا اگر هیچ کاری نکردی...

مهم نیست.

من همیشه نگرانت هستم. هر لحظه برایت دعا میخوانم. ساعتی سه هزار و ششصد بار دلم برایت تنگ میشود. هر سال نو برایت نامهء تبریک سال نو مینویسم و برایت از ته دل آرزوی خوشبختی و سلامتی میکنم. هر بار هم ساعتها می نشینم و جمله بندی ای دقیق و منحصر به فرد می کنم. فقط و فقط برای اینکه بفهمی که به فکرت بوده ام. برایت وقت گذاشته ام. برایت دعا کرده ام. لااقل برایم ارزش داشته که از حرفهایم لذت ببری... آخر دست هم مزاحمت نمیشم که منت گذاشته باشم. ماهی یک بار یک ایمیل میزنم و دو خط کلمات محبت آمیز برایت داخل میگذارم و خودم را به یادت میاورم و به یادت میاورم که برایم مهم است که بدانی من هنوز دوستت هستم. برایم مهم است بدانی که هنوز دوستت دارم. برایم مهم است که بدانی هنوز تو را از یاد نبرده ام. برایم مهم است بدانی که من قرار نیست بمیرم. گرچه مطمئن نیستم زیاد برایت مهم باشد. اگر مهم بود تو هم گاهی اینکار را می کردی. حداقل بدون اینکه سرزنشم کنی یادم می انداختی که به عنوان یه دوست بی معرفتی کرده ام. اگر هم از احوالم بپرسی با خنده جواب میدهم: هنوز زنده ام... و اگر بگویی چطوری بی معرفت؟ فقط می خندم.

از این دوستی های سر سری که حتی برای ابراز دوستی کلمات تکراری دست هزارم را برای هم کپی میکنند و آنقدر سرسری این کار را میکنند که گاهی معلوم میشود حتی ثانیه ای را صرف خواندن آن نوشته نکرده اند... نه. از این دوستی ها نمی خواهم.

کاش همراه با برف های امشب یک دوست واقعی هم برای من از آسمان ببارد. از آن دوستها که در پایان زمستان با آب شدن برف ها ثابت کند که یک آدم برفی نبوده است...




Q. Who loves you?
A. Who cares?


P.S. (me!).