Tuesday, January 03, 2006

بازي

سیلاب
آنگاه که فریاد کش و توفنده
ویرانگر و خشمناک
دشت بی انتها را می نوردید
فریاد میکشید
از باران
از لطافتی که می بارید
و از زمینی که فرونمی خورد...

فریاد میکشید
کجاست؟
کجاست آنکس که لطافتم را ندید؟
می روبد
و کور و نابینا
می تازد
و قتل عام میکند...

اینجا
کنار بید مجنون
بالای تپهء مهجور مقابل سینه کش کوه
روی چمن های نیم رسته
با شکوفه های زرد و آبی صحرا
دستهای ابریشمین یاسمن
کودک عشق و نعمت آسمان
در سکوت خلوت خود
عروسک چوبی را با آن صدای پر نفس
لالایی می خواند

لرزش زمین
و غرش
صدایش را گم کرد.
چشمهایش سیاه شد از ترس
و صدا در گلو سرد.

اینجا من شاهد عدل باشم؟
که دستهای کوچکش در پناه جویی،
حتی به قدر آغوش کشیدن تنهء نازک بید مجنون هم نیست؟
و صدایش که در میان غرش حتی به عروسک چوبی رها شده میان سبزه ها نرسید؟

نرسید.
و من دایرهء عدل را دیدم
شعاع کوچکی
به قدر قدم های کودک
که حتی تر نشد.

و دشت که تا بینهایت دریا شد
و دخترک که تنها و بی صدا میان همان جزیرهء کوچک
نشسته بود و باز

عروسک بازی میکرد...

No comments: