Wednesday, January 18, 2006

زمزمه

آماده؟
آتش!

دهن رو باز کنید و چشم را ببندید.
کلمات را کنترل نکنید. بگذارید ببارد گلوله باران حرفها.

- خیلی متاسفم.
من هم همین کار را میکنم. روزی روزگاری نه فقط دهان، که چشم، دست، دل و روحم را تسلیم کردم. تقدیم کردم. به هر چیزی متهم شد و من باز هم بخشیدم. اما انگار تفاوت کوچکی بود که من از یاد برده بودم. من زبانم را به خدا تسلیم کردم و صدایی که از این حلقوم بیرون آمد صدای خدا بود. بعضی آدمها زبانشان را به شیطان تسلیم کرده اند! دهان که میگشایند زبانه های آتش روانت را میسوزاند...
- عرق کردم. درد سلول به سلولم را می توفد.
بله! کاملا شما را درک میکنم. من هم روزی روزگای دردهایم را تقدیم کردم. اما مجانی معامله نکردم. خدا بدون هیچ خساستی همه اش را برداشت و جای آن قلبی پر از شادی گذاشت. اما! شرط کرد که این دل بهاری را دیگر به سادگی تقدیم هر پاییز خشک و زردی نکنم. دلی که هدیهء خدا باشد هدیه گیرنده ای در خور خواهد!
- معامله چه معنی دارد؟
بله! سئوال کاملا به جایی است. تصور کن جلوی یه مورچه ایستادی که تهدید یک قطره آب تمام زندگی اش را به باد میدهد. برای تو پاک کردن آن قطره به قدر یک انگشت تکان دادن است. اما آن مورچه حتی اگر تمام زندگی را بدود حتی به قدر یک لبخند زدن هم نمیتواند به تو خدمتی بدهد. بهش صدا میزنی و میگی آی مورچه! بیا یه معامله کنیم. تو منو دوست داشته باش و من هم اون قطره آب رو همیشه از تو دور نگه میدارم. اون مورچه به نشونهء دوستی بزرگترین دونهء ارزنش رو به تو تقدیم میکنه و تو با بزرگواری ازش قبول میکنی. و حتی ازش تشکر هم میکنی که اینقدر برای تو ارزش قائل بوده. فکر میکنی خودتو کوچیک کردی؟ اصلا به ابعاد تو میخوره؟ دلت میاد وقتی اون مورچه بزرگترین دونهء ارزن رو تقدیمت میکنه باهاش معامله نکنی وقتی میدونی که این تمام دارایی شه؟ خجالت زده نمیشی اگه کاسهء ارزن که جلوی پرنده هات گذاشتی رو به رخ اون مورچه ای بکشی که برای به دست آوردن همون یه دونه معلوم نیست چه فلاکتی کشیده؟ او زندگی اش را از تو گرفته. مهم نیست که تو از اون چی گرفتی!
- و اما معاشقه.
خیلی سخت نیست. فقط فکر کن که اون مورچه همین دلایلت رو برای معامله میدونه. بعد اسم اون معامله از اون به بعد میشه معاشقه. هر دو با هم میدونن که این بده بستان دیگه فقط یک تصور است و آنچه حقیقت است آن دیگر است که ظالمان ندانند و کافران نبینند. فقط و فقط یک احساس است و فقط اهل معاشقه میدانند که چه احساسی است.

...
خدایا. وقتی بزرگی ات رو به یاد میارم. اونقدر احساس کوچکی میکنم که این دردها و این تجملات و زیبایی ها و هر چه و هر چهء دیگر به قدر سر سوزنی پیش قدر و قیمتت ارزش پیدا نمیکنه...
خدایا هر چقدر که دلت خواسته از صبر و حوصله ای که داشتی توی کاسهء من ریختی.
خدایا قلبم رو کردی چشمهء آرامش. به هر چشم نگران و به هر دل غمگین مثل رودی جادویی لبریز بشم از تقدیم و وقتی باز تنهای تنها راهم رو میکشم و میرم سرزنش این رو توی خاطرم همیشه زندگی رو برام جهنم کنه که مبادا حریمی شکست یا دلی تنگ؟
خدایا با تمام این مقایسه ها وقتی با تو معامله میکنم تو بازنده نیستی. اما من همیشه برنده ام. لااقل بزرگ میشم. چون طرف معامله ام تویی. من این معامله رو رها نمیکنم وقتی تو اونقدر بزرگوار باشی که برات فرق نکنه که من چی آوردم. هر چی در دستم بگیرم و به طرفت دراز کنم بدون تعارف برمیداری و در عوض چیزی به من میبخشی که حتی تصور داشتنش هم میتونست زندگیم رو مثل عسل شیرین کنه؟
- نه. من هیچ احساس گناهی ندارم. حتی وقتی مرتکب گناهی بشوم!
خدایا. لحظه ای که تصور کنم منو کنار گذاشتی و فراموشم کردی درست مثل مجسمه ای از ماسه که خشک شده باشه ذره ذره از هم میپاشم...
مباد که از دنیای رحمتت فارغمان کنی.

No comments: