Thursday, January 05, 2006

پدربزرگم تعریف میکرد
روزهای چله بزرگ
که زمین به خواب رفته
و سرما پوست زمین را منجمد میکند
گرمای خورشید بیرنگ میشود
و ابرها جولان میدهند،
زنی در کوه صیحه میکشد
او خودش صدای آن زن را شنیده بود
ناله ای شوم و سرد
که فراریان سرما زده را فریب میدهد
به سمت دره های عمیق و خطرناک
تو در توی سوراخ سنبه های پای کوه
تشنگی و خستگی و سرما
پاهای وز زده از برف و یخ
و تن سوخته از فرار و گزند
صدایش را میشنوی
آه
آه
خدا
دستم را بگیرید
کمک
آه
آه
و تو که جوانمردی
دوان دوان درد را کنار میگذاری
و برای نجات جان دیگری عازم میشوی
و در آنسوی جویباری کم عمق و پهن
لعبتی نشسته را می بینی
جامه دران و بوسه ورزان
آتشی گرم و جامی شراب
که تو را میخواند به خویش
...
غافل
که این صدای رنجور و آن بت مسحور
تنها برای به دام انداختن توست

پدر بزرگم خودش دیده بود
باتلاقی پر از جوانمردان پشیمان انگشت گزیده
که راه بازگشتی برایشان نمانده بود
جز چشمی خیره
و دهانی حیران
...

می گفت
این جا باتلاقی است
که هر گاه توکل را لحظه ای از دست دادی
برای همیشه غرق خواهی شد
و هر بند که فرو روی بیشتر توکل را خواهی باخت
تا آنجا که تن تسلیم آتش دوزخ میکنی
و لعبت خندان را می بینی که غرق شدنت را تماشا میکند
و به لحظه ای که تو را رویگردان ببیند
بار دیگر صیحه برمی آورد و ناله میکند و التماس
...

دل برآر...

دنیا چنین است و دنیائیان...

No comments: