Tuesday, November 21, 2006

میان دریچه ای از نور ایستاده ام... دستی دستم را گرفته است... می خواهم عبور کنم... ترس از سقوط من را فرا گرفته... محکم دستت را می گیرم... اما با این همه نمی دانم کدام طرف سقوط خواهد بود... چشمانم را می بندم... صدای محزون زنی آواز میخواند... دیگر تنهایی های تو آزارم نخواهد داد...میان خطی از سیاهی هنوز ترسی من را تهدید میکند... قلبم دارد از جا کنده می شود... دستی دستم را گرفته است... بوی رودخانهء آفتاب خوردهء تابستان لابلای مشامم قاصدکی می پراند... میخواهم عبور کنم...بوسه های باد و انعکاس زانوهای خیسم که روی سنگها خراش شیشه خرده ها را سکوت میکند... قطره اشکی از لای نرده های صندلی روی زمین پاییز زده می چکد... در دلم فریاد میزنم: چرا؟... خدایا این چه سهم بود برای دل من که در عمر یاد نگرفت دلی را بشکند؟...دریچهء نور آهسته آهسته بسته میشود... من هنوز عبور نکرده ام... میلرزم... نفسم بند می آید... جایی میان خلوت ها... نه... چرا به خطا میروی؟... کسی هست که بگوید کجا دارم خطا میکنم؟... آیا این یک توهم است؟... دریچهء مهربانی که من بندهء پرسش و پرستشش شدم از ازل باز بود و نورانی... باز هم دریچه بسته میشود و دل من را با قطرهء دیگری از اشک خراش میدهد... خداوندا چشمانم... دارم نابینا میشوم... این ستارگان کور از کجا ظاهر میشوند؟... شب تا صبح بی خواب... صبح تا شب بی تاب... خدایا باز هم باید دوید و صدایی که دائم پشت سرت تکرار میکند: هست... هست... هست... باید باشد... باید رفت... باید یافت... باید همه جا را سرک کشید... دشنام میدهد: ... ناامید شده ای!!!... نامید شده ام؟... ای معرفت و آرامشت را قسم... تو کجا دیدی که سرپیچی کنم از آنچه گفتی؟... امتحان بندگی است؟... لبخند میزند... تو حتی بنده هم نیستی!... از پا می افتم... راست می گویی... بنده نبوده ام... گوشه گیر بوده ام... از تو به خودت پناه بردم... از تو نترسیدم و امیدوارم رحمتت شدم... از رحمتت هراس کردم و ترسناک غضبت شدم... بین بیم و امید... چاهی از خود کندم و از وحشت زبان دیگران در آن پنهان شدم... اما دریغ از دستی که به جز تازیانهء سرزنش و دشنام چشمهای عتاب گر یاریم کند... باید از خوابی دیگر جست... باید... دستم را بگیر... دریچه ازلی انوار تابنده جایی همین نزدیکی هاست... چشمها را باید شست... خواب ها را باید دید... معابر تعبیر را نیز کتابی دیگر باید جست...
...
عصر که از خواب روزانه بیدار میشوی انگار سرزنش گر روزهای رفته کارش را آغاز میکند...

Sunday, November 19, 2006

امضای وبلاگم رو عوض کردم
تصمیم گرفتم دیگه یه پسر کوچولوی بیچاره نباشم
poor little boy

از این به بعد من فقط یه آق مهندسم
Mister engineer!

احترام بگذارید
!!!

Saturday, November 18, 2006

نمی دونم کی هستی
نمی دونم چه جور آدمی هستی
اما همیشه هستی
و این کمترین مایهء دلگرمی برای آدمیه که دوست نداره تنها باشه
توی دنیایی که با یه جزیرهء متروکه زیاد فرقی نمیکنه
چون بالاخره یه روزی از گرسنگی و تشنگی خواهی مرد
...

Thursday, November 16, 2006

بعضی آدمها
واقعا لیاقت دارن که بهشون بگی دنیا دنیا دوستشون داری
واقعا لیاقت دارن که دنیا دنیا بهشون احترام بذاری
اما همیشه یادت باشه که باید یه دیوار خیلی کوچولو و نازک بکشی
یا بهتره بگیم یه خط قرمز نازک و مودبانه
که مواظب باشی بیش از حد پاتو از گلیمت دراز نکنی
...

اون کلمات ساده و مودبانه
ممکنه گاهی به مذاق هر کسی خوش نیاد
یا تعبیر خوبی نداشته باشه


ترجیح میدم مردم خودشون به من بگن که دقیقا چه حرفی رو دوست دارن از دهانم بشنوند

باران


مسافرت های من هر چه کوتاه تر...

خاطره انگیز تر میشوند

Sunday, November 12, 2006


نمی دونم وقتی داشتم نگاهم را بی مهابا به تو میدوختم
تو دقیقا چه فکری در مورد من داشتی
اولین دیدار که بخواد آخرین دیدار باشه یا خیلی دردناک میشه یا خیلی بی تفاوت
اما شاید یه روز فرصتش به دست بیاد که بهت بگم
که من تصمیم گرفتم این دیدار به هر قیمتی که میخواد باشه
نباید آخرین دیدار باشه
گرچه هنوز هست
برای همین بود که با تمام نیرو خدا رو صدا کردم
گفتم خدایا اگه تو ضعف حافظه داری من غیر ممکنه اشتباه کرده باشم

...
باور کردنی نیست که فراموشی عمیقی گرفته ام
انگار همه زندگی را از یاد برده ام
این آواز محزون و وحشی تمام صبح و شبم را پر کرده
و من دارم با تمام وجود تقاضا میکنم که این شادمانی
هر چقدر احمقانه و سبک و بی روح
و بلکه هر چقدر ساده و غیر صمیمی و دست نیافتنی
حداقل به این سادگی ها از درونم رخت برنبندد

...
باور کردنی نیست
تو که دیگه باید یادت باشه که اون روزی که من رو صدا میکردی
یا لااقل اون روزهایی که به سادگی من رو نگاه میکردی
هر روز وعده میدادی که نزدیکی هر روز و هر روز
وعده میدادی که به زودی سر میرسد این قصهء طولانی
اما هر روز که ناباورانه منتظرتر از قبل روز دیگری را شروع میکردم
انگار خسته تر میشدم و خسته تر
حالا چی؟

ببینم اصلا یه سئوال؟
بازی ات گرفته؟
هیچ معلوم هست چیکار داری میکنی؟
ببین
خسته ام
خیلی زیاد
فکر نکن این خستگی منو از پا میندازه
ممکنه اشکم در بیاد
ممکنه اخلاقم به هم بریزه
ولی
اعتقادم به تو؟
هرگز
...

همین که گفتم
هرگز


Friday, November 10, 2006



تا میخوام از غم تو
حرفی با دل بزنم
میگه این مشکلیه
که از اون دل بکنم
...


Tuesday, November 07, 2006

خیلی فاصله نیست
بین این نفس که فرو میرود
و نفس بعدی که برآید
و چقدر سخت است دست کشیدن از این یکی به امید آنکه بعدی فرا برسد
اینکه بر می آید
و بعدی انگار که به قهقرا میروی
چشمها سیاه میشوند

میدونی؟
دلم میخواد این نفس که پایین رفت
دیگه نفس بعدی وجود نداشته باشه
دلم میخواد همون فرو رفتن به سیاهی رو ادامه بدم
دلم میخواد همینجور توی خودم فرو بریزم
ضربان قلبم که همینجوری کم کم کند میشه
کند بشه
و کند تر
و به جایی برسه که مثل یک نفس عمیق
آخرین ضربه رو بزنه
و بعدش بگه
تموم! دیگه تموم
و بعدش من با صدایی که از ته دلم در میاد بگم
آخیش
راحت شدم

زندگی در این قالب تنگ و بچه گانه جز زجر و آزاری نیست
و من که همیشه ماسکی از خنده و شوخی دارم
دیگر برای چه کسی فرق میکند که من لبخند بزنم یا سفید شده باشم؟

Monday, November 06, 2006

چه فرقی میکنه که فقط ذره ای تنها باشم یا خیلی؟
از تو تنها هستم و پیدایت نمیکنم
لااقل از روزی که گمت کردم
و آن روز روزی بود که تو کنار من بودی و من تو را نداشتم
و وقتی کنارت نبودم انگار هیچ چیز عوض نشده بود
هر چه تلاش کردم به تو نزدیک تر بشوم
جز به قهقرا رفتنی بیش نبود
و حال
ندیدنت و درک نکردنت
انگار سالهای سال و بلکه قرنهاست که تو را ندیده ام
دلتنگی از دل چیزی نگذاشته که دلتنگ بمانم
از من هم چیزی نگذاشته
آن روزها آرزو میکردم بدون تو خیلی زندگی نکنم
این روزها دیگر زندگی نمیکنم
این روزها حتی آرزویی هم برایم نمانده
از تمام خیالات شیرین جاودانگی چیزی جز توهمی باقی نمانده
و تو
که همیشه به من لبخند میزنی
و من را تنها تر از همیشه میکنی

راستی چه شرطی برای نبودن میتوان تعیین کرد؟
اینکه گمت کردم؟
اگر هیچوقت پیدات نکرده باشم چطور میتونم ادعا کنم گمت کرده ام؟
اگر هیچوقت ندیده باشمت؟
اگر تنها حضور یک جای خالی اولین و آخرین دلیل من برای نبودن تو باشد؟

...
خیلی تنهایم
میفهمی؟