Monday, November 06, 2006

چه فرقی میکنه که فقط ذره ای تنها باشم یا خیلی؟
از تو تنها هستم و پیدایت نمیکنم
لااقل از روزی که گمت کردم
و آن روز روزی بود که تو کنار من بودی و من تو را نداشتم
و وقتی کنارت نبودم انگار هیچ چیز عوض نشده بود
هر چه تلاش کردم به تو نزدیک تر بشوم
جز به قهقرا رفتنی بیش نبود
و حال
ندیدنت و درک نکردنت
انگار سالهای سال و بلکه قرنهاست که تو را ندیده ام
دلتنگی از دل چیزی نگذاشته که دلتنگ بمانم
از من هم چیزی نگذاشته
آن روزها آرزو میکردم بدون تو خیلی زندگی نکنم
این روزها دیگر زندگی نمیکنم
این روزها حتی آرزویی هم برایم نمانده
از تمام خیالات شیرین جاودانگی چیزی جز توهمی باقی نمانده
و تو
که همیشه به من لبخند میزنی
و من را تنها تر از همیشه میکنی

راستی چه شرطی برای نبودن میتوان تعیین کرد؟
اینکه گمت کردم؟
اگر هیچوقت پیدات نکرده باشم چطور میتونم ادعا کنم گمت کرده ام؟
اگر هیچوقت ندیده باشمت؟
اگر تنها حضور یک جای خالی اولین و آخرین دلیل من برای نبودن تو باشد؟

...
خیلی تنهایم
میفهمی؟

No comments: