Sunday, November 12, 2006


نمی دونم وقتی داشتم نگاهم را بی مهابا به تو میدوختم
تو دقیقا چه فکری در مورد من داشتی
اولین دیدار که بخواد آخرین دیدار باشه یا خیلی دردناک میشه یا خیلی بی تفاوت
اما شاید یه روز فرصتش به دست بیاد که بهت بگم
که من تصمیم گرفتم این دیدار به هر قیمتی که میخواد باشه
نباید آخرین دیدار باشه
گرچه هنوز هست
برای همین بود که با تمام نیرو خدا رو صدا کردم
گفتم خدایا اگه تو ضعف حافظه داری من غیر ممکنه اشتباه کرده باشم

...
باور کردنی نیست که فراموشی عمیقی گرفته ام
انگار همه زندگی را از یاد برده ام
این آواز محزون و وحشی تمام صبح و شبم را پر کرده
و من دارم با تمام وجود تقاضا میکنم که این شادمانی
هر چقدر احمقانه و سبک و بی روح
و بلکه هر چقدر ساده و غیر صمیمی و دست نیافتنی
حداقل به این سادگی ها از درونم رخت برنبندد

...
باور کردنی نیست
تو که دیگه باید یادت باشه که اون روزی که من رو صدا میکردی
یا لااقل اون روزهایی که به سادگی من رو نگاه میکردی
هر روز وعده میدادی که نزدیکی هر روز و هر روز
وعده میدادی که به زودی سر میرسد این قصهء طولانی
اما هر روز که ناباورانه منتظرتر از قبل روز دیگری را شروع میکردم
انگار خسته تر میشدم و خسته تر
حالا چی؟

ببینم اصلا یه سئوال؟
بازی ات گرفته؟
هیچ معلوم هست چیکار داری میکنی؟
ببین
خسته ام
خیلی زیاد
فکر نکن این خستگی منو از پا میندازه
ممکنه اشکم در بیاد
ممکنه اخلاقم به هم بریزه
ولی
اعتقادم به تو؟
هرگز
...

همین که گفتم
هرگز


1 comment:

Anonymous said...

و گاهی خدا نمی شنود