Monday, October 20, 2008

جاذبه

 

یادش به خیر. دورهء راهنمایی که مدرسه میرفتیم، یکی از همکلاسی ها برادرزادهء مدیر مدرسه بود و در حد اعلا از این نزدیکی فامیلی سوء استفاده می کرد. از بازیگوشی و تنبلی و تهدید کردن معلمها بگیر تا آنجا که به هیچکدام از اخطارهای ناظم گوش نمی داد. (ناظم ما از همانها بود که ترکه انار و فلک کردن جلوی صف مدرسه اش معروف بود). یکی از کارهایی که خون ناظم را به جوش می آورد بازی های غیر عادی روی بارفیکس داخل حیاط بود، در حالی که هیچکدام از دانش آموزان جرات نداشتند به بارفیکس دست بزنند، ایشان بالا می رفت و معلق هایی میزد دیدنی. صد بار هم ناظم بهش اخطار داد که این کارها خطرناکه و بیا پایین. به خرجش نرفت. ناظم هم  بخاطر مدیر نمی توانست تنبیهش کند. دست آخر یک روز در حالی که روی بارفیکس از پا آویزان شده بود با صدای بلند بچه ها و ناظم را مسخره می کرد و بهشون می گفت که هیچ اتفاقی هم نمیفته، ناگهان لیز خورد و با صورت افتاد روی زمین. دماغش شکست و تقریباً روی صورتش صاف شد. گیج و منگ، در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند، در کمال سکوت به یک گوشه رفت و نشست و جوری خودش را پنهان کرد که مبادا کسی متوجه شود و به این حادثه بخندد.  حتی جرات نکرد که زخم صورتش را به ناظم نشان دهد تا به دکتر برساندش. آنقدر ساکت شد که باور نمی کردی تا یک دقیقه پیش چه آتشی می سوزاند. ظاهراً یادش رفته بود که جاذبه زیاد درک نمی کند که تو فامیل مدیر مدرسه ای.

 

غرض از اینهمه داستان پردازی...

«نامه های سرگشاده» است که به سوی آقای خاتمی می رود. نامه هایی که از بی محتوایی حتی لایق لینک دادن هم ندیدمشان. نامه هایی که به زودی تبدیل به «فحش نامه» خواهند شد. اما اگر نویسندهء چنین نامه ای «مشاور رئیس جمهور» باشد، حمل بر تعبیرهایی بی انتها هم می تواند بشود...

خیلی دور نیست که دوباره «برادرزادهء مدیر مدرسه» را ببینید که از نخوت قدرت چنان نترس شده که دست به چه شیطنت هایی میزند. در یکی از همین بندبازی ها و شیرین کاری های به سبک مسابقه محله، از روی بارفیکس به آرامی لیز بخورد و کمی از آن دماغ پر باد که پر از غرور مقام و افتخار به «رای مردم» شده، روی صورت خودشان صاف شود. شاید «ناظم مدرسه» هیچوقت تنبیهش نکند. اما قدرتهایی هم در روزگار وجود دارد که ناظم مدرسه پیشش هیچ است. «جاذبه زمین» کمترین آنهاست.

خیلی دور نیست... به مهلتی که خداوند به شما داده است مغرور نشوید.

 

1 comment:

Anonymous said...

چه داستان عبرت آموزی! کاش اونایی که باید بدونن، میومدن میخوندنش!!