Tuesday, January 15, 2008

نمی دونم چرا وقتی میخوام به کسی بگم «داشتم نماز می خوندم» زبونم لنگ میزنه
نمی دونم چرا وقتی میخوام حرف از «امر به معروف و نهی از منکر» بزنم اینقدر بدنم درد میگیره
نمیدونم چرا اینقدر هر چیزی مربوط و متصل به اسلام شده اینقدر باید بد اجرا بشه که ما جزو کثیف ترین آدمهای زمین باشیم؟
چرا اینقدر برامون جالبه که یه دختر چشم آبی توی سوئد مسلمان شده؟
چرا هیچکس از فعالیت مبلغ های مسیحی که توی همه سوراخ های این مملکت دارن مردم رو به مسیحیت میبرن حرف نمیزنه؟

چند وقت پیش پلیس گشت ارشاد مادر زن عموم رو گرفته بود.
یه زن هشتاد ساله که چشماش به سختی میبینه و به سختی راه میره
دستگیرش کرده بودن که چرا جوراب هات کوتاهه
و پیرزن با خنده مسخره شون کرده بود که من از فرط ورم پا نمیتونم جوراب بپوشم

اما...

همین حامیان اسلام و قرآن رو یک روز التماس کردم به کمک
تب داشتم و هیچکس رو توی شهر غریب نداشتم
نیمه های شب بود گفتم خودم رو برسونم بیمارستان
با التماس جلوی ماشین پلیسی که عبور میکرد را گرفتم
و درخواست کردم منو تا بیمارستان که 500 متر جلوتر بود ببرن
سوار ماشینشون نکردن
مسخره ام کردن و رفتن
بیمارستان هم منو پذیرش نکرد چون همراه نداشتم
و من از شدت تب جلوی بیمارستان از هوش رفتم

چند شب پیش...

یکی از همین مینی بوس های گشت
سر میدان جلوی ایستگاه تاکسی ها ترمز کرد
و یکی از همکاران خانم را پیاده کرد
دنبال ماشین گشت برای آریا شهر
و همه راننده های خط آریاشهر که تا آن موقع یقه شان را برای مسافر جر میدادند
راهشان را کشیدند و رفتند
رفتم و به یکی از راننده ها پنهانی اعتراض کردم
راننده غضبی کرد و رفت سوارش کرد
من میرفتم ونک. اما هوا خیلی سرد بود
ماندم توی خیابان بی تاکسی

...

لابد من مسلمان نبودم.
غمی نیست. روز حسابی هست. خدایی هست.
نه؟

No comments: