Sunday, March 25, 2007

دردسرهاي عجيب غريبي كه دارم
خوب
...
چه فرق ميكنه كه فكر كنم از چشم حسوده يا از بي عرضگي خودم
اون روز كه در احمقانه ترين جا خوردم زمين و ظرف شيشه اي كه زير زانوم خرد شد و زانو و شلوار نوم پاره شد
اون روز كه ظرف فقط ده سانت ليز خورد و از وسط قاچ خورد
امروز كه دسته كتري بدون هيچ توجيه خاصي كنده شد و آب جوش بازي مفصلي كه داشتيم
و چه ميدونم هزار هزار اتفاقي كه معلوم نيست چرا ميفته ولي حتما در نامعلوم ترين جا و ناشناخته ترين زمان ميفته
خوب... بهونهء خوبيه مگه نه؟ چشم زخم ميزنن مردم
من كه خودم نه آدم حسودي هستم و نه تا بحال بد براي كسي خواسته ام
نميدونم آيا واقعا قضا و قدر الهي بايد اينجوري باشه كه  تا يه نفر حسوديش شد اينهمه بلا سرت بياد؟
نميدونم اصلا بايد كسي حسوديش بشه؟ اصلا بايد حتما فقط از ديدن خوشي هاي يه نفر ناراحت شد؟ بايد حتما بد كسي رو خواست؟
خدايا من چقدر خوشحالم كه چنين صفت هايي در دلم نيست. كه بخوام كينهء كسي رو به دل بگيرم. بخوام كسي بد ببينه. بخوام كسي ناخوش باشه
...
دست و بالم ميسوزه. هر چقدر هم كه رنگ به رنگ بشم و صدام در نياد... خوشبختانه سوختگي معمولي بود ولي احساس ميكنم حرفهاي بيشتري براي زدن داشت. نميدونم چي ولي فكر كنم خدا يه چيز ديگه رو ميخواست به گوشم برسونه...

خدا رو شكر ميكنم كه اگه يه دنيا حسود دارم عوضش يه دنيا هم ظرفيت دارم كه تمام درد و رنج ها رو فراموش كنم و وقتي ميرم ديدن يه عزيز بدون نگراني حتا اين سوزش مسخره رو از ياد ببرم و حتا نشينم گله و شكايت كنم از مشكلات.
خدا رو شكر ميكنم كه حتي در آخرين جرعهء زندگي باز هم يادم داد كه بايد زيبايي ها را ديد و شناخت و قدردان بود و لذت برد.
احساس ميكنم در زمان مردن من تنها كسي خواهم بود كه حتا يك لحظه هم غمگين نخواهد بود...

No comments: