Sunday, August 19, 2007

قانون گرابل میگه: هیچ دویی برابر سه نمیشه. حتی اون دو گنده گنده هاش هم عمراً بتونن مساوی با سه باشن.

جامون همیشه یه جایی توی همین اجتماع خالیه. لابلای اون لحظه ها و ساعتهایی که ابراهیم نبوی نامه های دردناک مردم رو توی دوم دام میخونه و به حال کشورش گریه میکنه. چه فرقی میکنه؟ ما که هر روز از صد سال پیش که مشروطه مطرح شد تا امروز داریم به حال مملکتمون اشک میریزیم...

اما این دو مشکل عمده هیچوقت مساوی سه نشدند. یعنی هیچکدوم نتوانستند به اندازهء جنگ یا حکومت به این کشور ضربه بزنن.
اما چگونه؟
سال 82 در عسلویه کار میکردم. پانزده فاز پالایشگاه های گاز و حدود ده کارخانهء پتروشیمی. مساحت بی انتهایی از آهن که قرار بود با سرمایه گذاری های کشورهای عربی اونطرف خلیج رقابت کنه...
و خدا میدونه چند میلیارد دلار سرمایه هایی که روز به روز تلف میشدند به خاطر نبودن سیستم مدیریتی کارآمد و کافی.
هر کسی که وارد کار میشد مدیران قبلی رو خائن و سیاه و دزد خطاب میکرد و تیشه به ریشهء تمام تصمیمات میگرفت و دوباره روز از نو روزی از نو...
پالایشگاه هایی که بدون به تولید رسیدن به برداشت بیهوده رسیده بودند و دستگاه هایی که از گرانفروش ترین فروشندگان جهان خریداری شده بودند و کار نمیکردند.
مشعل های فاز یک، دو، سه و بعدها مشعل های فاز چهار و پنج که ماهها در وضعیت shut down با صدایی مهیب میسوختند.
صدایی آنقدر مهیب که شبها از فاصلهء چند کیلومتری خوابگاهمان را آشفته میکرد. بوی گوگرد که منطقه رو غیر قابل تنفس کرده بود و دست آخر ذوب شدن و فروریختن یکی از مشعل ها به دلیلی که نمیدانم.
از همه جالبتر حضور صاعقه آسای تلویزیون و مدیران مملکتی که با پرواز صبح میامدند و با پرواز ظهر میرفتند. گرمای عسلویه مرد میطلبید.
و از همه خنده دار تر که همان مشعلهای روشن که همه میدانستند دلیل کار نکردن پالایشگاه بود، در تلویزیون به عنوان سند افتخار ملی و نشانهء راه اندازی پالایشگاه نشان داده میشد و چند کارگر و مهندس خوشتیپ که مسلماً مال هر جای دیگری بودند جز عسلویه.
اما این روزها عسلویه مثل کشوری جنگ زده به سکوت بعد از طوفان غرق شده. همه شرکتهای اقماری و تحت پوشش دولت این روزها دچار حسابرسی های دولتی شده اند و بعد از سالها با ایکس میلیارد بدهی به پیمانکاران خصوصی به جای تلاش برای راه اندازی واحد ها همگی دست از کار کشیده اند و خسته به هم نگاه میکنند و در کمال خستگی میگویند: ولش کن. کی حوصله اش رو داره؟ شاید دولت بعدی برای تامین بدهی ها کاری بکنه.

...
من فقط یک مهندس بودم و یک مدیر کوچک و جوان. اما میدیدم.

و دلم میسوزد. که حاصل دسترنج ما. که در آن گرمای مرگبار با آهن و آتش ساختیم که مبادا ذره ای از سرمایه های مملکت به باد برود...
همه اش به باد میرود... حتی زحمتهای ما. حتی آهنهایی که با خون امضایشان کردیم.
...

No comments: