Sunday, March 29, 2009

دلفین ها را فراموش کن

برای مسیح عالی نژاد:

برای قربانی کردن گوسفند به جایی رفتم. قصاب مربوطه مردی بود از نظر من بی رحم، اما بسیار سریع و چابک. کل عملیات قتل، پوست کندن و تکه تکه کردن حیوان بیچاره را ظرف ده دقیقه تمام می کرد. اما آنچه در این دیدار اول و آخر توجه من را جلب کرد، چیز دیگری بود. آغل گوسفندها پر بود. انواع گوسفند نر و ماده کوچک و بزرگ، جوان و پیر. اما «سکوت بره ها» از همه چیز تفکر برانگیز تر بود.

چرا؟

حیوانها به طرز عجیبی ساکتند و مطیع. وقتی در آغل بسته است، حتی یکی از آنها برای فرار کردن در را هل نمی دهد. آقای قصاب در را فقط با یک حلقه طناب پوسیده به یک میخ نیم بند وصل می کرد که نسیم آن را باز نکند. وقتی قصاب در را باز می کرد انگار وحشت را در چشمهای حیوانها می دیدی. همگی به گوشه ای پناه می بردند و در هم می لولیدند.

اما باز هم این رفتارشان من را متعجب نمی کرد.

عجیب آن بود که هر بار قصاب یکی از آنها را بیرون می کشید و می برد. یکی دو دقیقه بعد که از پنجرهء آغل داخل را نگاه می کردی، بقیه گوسفندها سرشان در آخور بود و مشغول چریدن بودند. همین. نفر بعد کدامشان خواهد بود؟ معلوم نیست. پس زیاد هم مهم نیست.

قصاب دو گوسفند جوان را برایمان آورد. اولی را آب داد و در یک چشم بهم زدن کشت. رد خون از جلوی دیگری رد می شد و گوسفند دیگر بدون هیچ عکس العمل خاصی سرگرم ذره علفی بود که گوشه باغچه کنار کوچه سبز شده بود.

با خودم فکر می کردم این دیگری، نمی داند مردن و خون چیست، یا اینکه بی تفاوت است؟ زیاد فرق نمی کرد. چند دقیقه بعد قصاب او را هم کشید لب باغچه.

 

***

صبح یکی از روزهایی که سر کار می رفتم، سر یکی از میادین از اتوبوس پیاده شدم تا راهم به دفتر را ادامه بدهم. سر تقاطع مردی را دیدم که روی زمین خوابیده بود. به سرعت عبور می کردم و توجه نکردم. اما یک چیز غیر عادی بود. کت مرد روی صورتش کشیده شده بود. یخ کردم. کت و شلوار مندرس مرد و جورابهای وصله شده و دست های پینه بسته ای که الان روی زمین بی حرکت بود، تصویر کامل یک مرد آبرومند بود که احتمالاً کارگری بوده و صبح آفتاب نزده دوان دوان می رفته تا روزی حلال و ناچیزی را برای خانواده ای بیابد و اتومبیل های بی رحم صبحگاهی که نه چراغ قرمز می شناسند و نه خط عابر...

به سرعت تصمیم گرفتم کاری برایش بکنم که متوجه شدم پشت سرم چند پلیس در سمت دیگر ایستاده اند. ظاهراً موضوع در دست پلیس بود و آنها هم بدون اینکه کاری کنند، منتظر اشخاص دیگری بودند. خوب. من دیگر کاری نمی توانستم بکنم. ایستادم. هراسان به آنها نگاه کردم و به صورتم اشاره کردم. به نزدیک ترین افسر گفتم من کمکهای اولیه بلدم. اشاره زد که کاری نمی توانی بکنی. تمام کرده.

قدم برداشتم و یخ کرده راه افتادم تا به استگاه تاکسی برسم. صف ایستگاه مشرف بود بر صحنه و آدمهایی که از کنار جسد عبور می کردم را نگاه می کردم. دریغ که یک نفر از این سیل جمعیت حتی لحظه ای سرش را نچرخاند تا بداند او زنده است یا مرده.

 

 

***

در خیابان رانندگی می کنم. دختر جوانی جلوتر از من رانندگی می کند. ناگهان از ناکجا یک ماشین اسپرت شده با دو جوان با تیپ مشخص خودشان را به زور لای همین فاصلهء اندک جلوی ماشین من جا می کنند. حرکتشان بسادگی می توانست منجر به یک حادثه شود. به خیر گذشت. دوباره در همین خیابان شلوغ سبقت خلاف دیگری می گیرند و در حین سبقت متوجه مونث بودن راننده می شوند. شروع می کنند به مزاحمت و با ویراژ دادن دختر را ترساندن. دختر ترمز می کند تا بروند، اما دست برنمی دارند.

به پلیس 110 زنگ زدم و شماره خودرو را دادم و گفتم که چنین صحنه ای را ایجاد کرده اند. هم تخلف و هم ایجاد مزاحمت. اپراتور پلیس مسخره ام کرد: « شما موقع رانندگی با تلفن صحبت نکن». تمام رگهای بدنم ناگهان گشاد شد. تصمیمی گرفتم و ناگهان دستم را روی بوق گذاشتم و لحظه ای بعد هم سرم را از شیشه ماشین بیرون بردم و با تمام گلو شروع کردم هوار کشیدن. پسرها متوجه شدند و برای کمی خنده و شیطنت بیشتر همان وسط ترمز کردند و با حالتی تهاجمهی از ماشین پیاده شدند. راه فراری نبود. اگر ترسم را نشان میدادم حتماً خطر بیشتر می شد. پیاده شدم و بدون هیچ شکی فریاد زدم «چرا مزاحم خواهر من می شوید؟» بعد هم رو کردم به دخترک و بدون آنکه مهلتش بدهم ادامه دادم «تو هم هی بگو تو خیابون هیچ خطری تهدیدم نمی کنه. امشب با بابا تکلیفتو یه سره می کنم». نمی دانم کلمهء خواهر را از کجا پیدا کردم. اما گفتم. همین کلمه جادو کرد. احتمالاً طرف با خودش فکر کرده اگر خواهر نبود و کس دیگری بود، شاید قضیه کمتر جدی باشد. راهشان را کشیدند و رفتند.

 

***

شب بود. حدود ساعت دو و نیم نیمه شب با صداهای مهیب چکش زدن کارگر – شاید روی اسکلت فلزی ساختمان نیمه کاره روبرویی – بیدار شدم. صدا غیر قابل تحمل شده بود. زنگ زدم 110 و گفتم اینها با سر و صدا آسایش ما را گرفته اند. اپراتور گفت «در حوضه مسئولیت ما نیست. زنگ بزنید به فلان شماره». نمی دانستم این شماره جدید مربوط به کجاست. تشکر کردم و قطع کردم. شماره جدید را گرفتم، پاسخگوی خودکار جواب می داد «برای دریافت فال حافظ شماره 2 را بزنید. برای دریافت ...» قطع کردم و دوباره 110 را گرفتم. اپراتور جواب داد. با ناراحتی گفتم «آقا من شکایت کردم از سر و صدای همسایه ها، شماره ای که دادین اشتباه بود». وقتی صحبت کرد دیدم همان اپراتور قبلی است. «خوب اشکال نداره. حالا زنگ بزن 112». و قطع کرد.

دوباره تصمیم گرفتم و خودم رفتم به کوچه. رفتم کنار ساختمان نیمه کاره و با صدای بلند گفتم «برادر من اینقدر صدا نکن. مردم خوابند.» چند لحظه ای ساکت شد و دوباره شروع کرد. ایندفعه عصبانی تر شدم و فریاد زدم «بس کن این صدا رو! مگه تو عقل نداری؟ مردم خوابن!» باز چند لحظه ای ساکت شد و دوباره شروع کرد. ایندفعه از ته گلو فریاد زدم «یک بار دیگه صدای چکش بیاد این ساختمونو آتیش میزنم». ساکت شد. من هم رفتم خوابیدم.

 

***

لابد می پرسید ربط این داستانها با گوسفندها چه بود؟

من می پرسم اگر سکوت می کردم، فرقم با آن گوسفندها چه بود؟ نمی دانم قربانی شدن چیست یا بی تفاوتم؟

 

***

خبرهای وبلاگی را معمولاً پیگیری میکنم. افسرده می شوم و غمگین. دختر پزشکی که در همدان به طرز مشکوکی در ستاد امر به معروف تبدیل به جسد می شود. احمد باطبی که در درگیری های کوی دانشگاه فقط یک دانشجو بود، در وبسایت گرداب (متعلق به سپاه پاسداران) به عنوان یک مجرم امنیتی معرفی می شود. وبلاگ نویس جوانی که شاید معترض بوده و بی حرمتی کرده، در زندان خودکشی می شود. چندین هزار دختر جوان به جرم «بدحجابی» به سوء سابقهء قضایی آلوده می شوند، حامیان کمپین یک میلیون امضا در تعطیلی های نوروز از کنار خیابان ناپدید می شوند، آدمها به دلیل اختلاف فکری «بز» خوانده می شوند، آدمهای بسیاری برای حفظ حرمت یک نفر مورد اهانت قرار می گیرند...

چه باید کرد؟

کجا باید فریاد کشید؟

خسته شدم از این گوسفند بودن های سیاسی. اینها ما هستیم که سلاخی می شویم. به دست خود ما. به دست سکوتهای ما. دیر یا زود یکی دیگر از خودمان – ما ایرانی ها – هستیم که کنار یکی از همین باغچه ها، شروع به دست و پا زدن می کنیم...

No comments: