Tuesday, January 16, 2007



در تمام ماجراهایی که به وجود بیاد و من احساس کنم که از اون اتفاقات دارم ضربه میخورم قطعا تنها مقصرش رو خودم میدونم که نتونستم خود رو از اون اتفاق ضربه ناپذیر کنم...
خوب... گاهی لازمه آدم بدونه دقیقاً چه اتفاقی داره میفته. چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد تا اینکه بدونه الان در چه موقعیتی هست. گاهی لازمه در مورد دیگران هم همه اینها رو بدونی. گاهی لازمه ما آدمها فقط به جای این حرفها و اینکه بشینیم و اینهمه آنالیز کنیم... به این نتیجه برسیم که خوبه خیلی ساده، مستقل از همه این حرفها و تحلیلها فقط با همدیگه همراهی کنیم. از هم حمایت کنیم و از ته دل برای همدیگه شادمانی رو آرزو کنیم.

پوف... حالم واقعاً خرابه. انرژی منفی اینجا داره در ابعاد مگا و گیگا موج میزنه. سر درد مرگباری دارم. مهم نیست. واقعاً مهم نیست که چی شده و چرا...
نه. نمیتونم سکوت کنم. دلم میخواد یه کم درد دل کنم...
کنسرسیوم تعطیل شد. یعنی امروز رسماً تعطیلش کردیم. فردا هم اسباب کشی میکنیم و میریم که بریم سراغ یه کار جدید...
به همین سادگی.
اوهوم. به همین سادگی نتیجه هجده ماه کار رو مجبوریم بذاریم توی جعبه.
شروع کردم به نوشتن lessons learned و اصلا از این کار خوشم نمیاد... اما این درس اول در کتاب مدیریت بود. تمام درسهایی که گرفتی را طبقه بندی کن و بنویس. بقیه نباید اشتباهاتی که تو مرتکب شدی را تکرار کنند.
به اندازه هیجده ما ا ا ا ا ا ا ا ا ه ه ه ه ه ه ه خسته ام...
میفهمی؟
خیلی کوتاه بود. فقط یک سال و نیم. گرچه برای من پانصد و چهل روز، سیزده هزار ساعت، هفتصد و نود هزار دقیقه یا حتی چهل و هفت میلیون و هفتصد هزار ثانیه بود... میدونی اگه بخوام تمام اتفاقاتی که از زمان شروع این پروژه تا الان رخ داده رو بگم چی میشه؟ یک چرخهء کامل نیمه عمر دایناسوری! به طور دقیق تیر ماه سال 1384 تا دی ماه 1385... و خدا میدونه چقدر اتفاق...

برای بستن چمدونهای عربستان دیگه واقعاً نگرانی از بابت پروژه ندارم... گرچه واقعاً دلم نمیخواست اینجوری بشه... نگرانم... نگران تمام کسانی که این پروژه میتونست براشون یه فرصت بسیار عالی شغلی باشه... هیچکس این رو نمیفهمه... حتی خودم!...

No comments: