Tuesday, December 05, 2006

احساس امنیتم رو از دست داده ام
این اصلا روزگار خوبی نیست
این اصلا هیچ چیز خوبی نیست
ساعتهای پر از ترس
دقیقا فقط و فقط ترس

بگذریم
برای هیچکس اهمیتی نداره
البته نباید هم داشته باشه

احساس یک دستکش آهنگری کهنه و لهیده
یا شاید یک لیوان شکستهء دور انداختنی

این احساس ها را دور می اندازم
روزی روزگاری این مجسمهء شیشه ای هیکل زیبا و خوش تراش رقاصی دلربا بود
اما نمیدانم کدام دستی آن را از ویترین زندگی ام ربود
نمیدانم کدام نگاه آلوده چرکینش کرد؟
نمی دانم
مراقب خودم نبودم
فکر میکردم شیشه خراش برنمیدارد
یادم نبود که بعضی اگر نتوانند خراش بندازن حتما با چکش خدمتش میرسن
یادم نبود
یادم نبود
فراموش کرده بودم
این روزها دلم رو دستم گرفته ام و فقط میدوم
مثل گدای کثیف و بی همه چیزی که توی دستش لیوان شکستهء قدیمی ای را میبینی
و هیچوقت نمی فهمی این چیز شکستهء کهنهء بی ارزش که اگه جلوی سگ هم بندازی بهش نگاه نمیکنه
چرا اینقدر براش ارزش داره؟
سخت نگیر
چشمهایم هم شکسته
کمی خسته ام
استخوانهایم خرد شد
بار بیش از طاقتم برداشتم
روحم خراش برداشته
خون ریزی شدیدی داشت
روش سنتی شما را اجرا کردم و رویش خاک اره ریختم
حالا سیاه زخم گرفته
باز هم سخت نگیر
یک روز دیگر میگذرد
من روحم را دستمال میکشم و برق می اندازم
اما آرزوی دستهای تو که شانه هایم را بگیرد
نگو که به گور خواهم برد
...
نگو
...
باور نمیکنم
...
حتی اگر حقیقت داشته باشد
...
امید را نمیتوانی از من بگیری

No comments: