Tuesday, December 26, 2006

از برنامه های روزانه ای که کفرم رو درمیاره یکی همین سوار شدن تاکسی های صبح گاهیه. نیم ساعت توی این باد یخ بسته زمستونی منتظر بمونی و هر ماشین که میاد توی اون سر و صدا جیغ و داد بزنی
سید خندان
و راننده تاکسی احمق که میره صد متر جلوتر ترمز میکنه و دنده عقب هم که نمیاد... بعد که سوار میشی برای مطمئن شدن یه بار دیگه میپرسی که شما سید خندان میرید دیگه؟
میگه آخ شرمنده! فکر کردم میگی ونک
و من در اون لحظه دلم میخواد مغزشو متلاشی کنم... تو دلم میگم آخه جونور قابل ترحم! سیدخندان کجاش شبیه ونکه؟
و این برنامه اونقدر تکرار میشه که از خیر تاکسی گرفتن میگذرم و دوباره خودم رو میچپونم توی یه مینی بوس. که بر طبق قوانین مورفی پر از بیست و نه نفر افغانی و عمله اس و از بوی خوش بدنهاشون تمام راه مست میشی

واقعا من با این حجم عظیم مشکلات چیکار باید بکنم؟ ... اصلا از این شرکت که برام هلیکوپتر اختصاصی نمیفرسته خوشم نمیاد
ایشششششش

امروز مثل دیوونه ها کنار اتوبان ایستادم به خندیدن
قضیه این بود که از باد اتوبان چشمم پر از اشک شده بود. در همین حین تصمیم گرفتم قبل از سوار شدن به ماشین یه فین گنده بکنم که توی ماشین فرفر نکنم. از قضا اصلا دستمال ندارم. یه دستمال کاغذی کهنهء صد بار مصرف که با هزار زحمت باز شد... محکم گرفتمش که متلاشی نشه. مثل اینکه زیادی محکم گرفتم چون تا فین کردم هوا به جای اینکه از دماغم بیرون بیاد از چشمم بیرون اومد و تمام اشکهام پاشید توی عینکم...از این همه لاجیک اونقدر خنده گرفته بود که کنار اتوبان نشستم زمین و غش غش خندیدم
...

این هم خاطره ای از یک مهندس خرس گنده که خیلی دلش میخواد توی عمرش چند تا خاطره از کثافت کاریهاش هم داشته باشه

1 comment:

Anonymous said...

خوب چرا یه ماشین نمی خری
هر چند من مخالف صد در صد ماشین های تک سرنشین هستن