Monday, December 11, 2006

میدونی؟
یه دوستی به من میگفت: اگه دوست داری ببینی چقدر در دل دوستانت هستی بعد از خداحافظی برگرد و نگاهشان کن
بعضی دوان دوان میروند
بعضی آهسته ولی حتی یک بار هم نگاهی به پشت سرشان نمی اندازند
گاهی ممکنه اتفاقی برگردن و ببینن که ایستادی و نگاهشون میکنی
متعجب میشن
چرا ایستادی و نگاهشان میکنی؟
دست تکان میدهند و میروند
اما بعضی
تا وقتی داری دور میشی چند بار برمیگردن و نگاهت میکنن
بعضی ها هم اصلا نمیرن
اینقدر می ایستن تا تو کاملا از نگاه محو بشی
...

راستی میدونی چطور میشه یه نفر رو در یه لحظه هم خیلی دوست داشت و هم ازش متنفر بود؟
یعنی اونقدر دوستش داشته باشی که دلت بخواد براش بمیری
و در همون لحظه احساس کنی حتی یک قدم هم نمیتونی به سمتش برداری
چون احتمالا ممکنه از فرط نفرت بگیری و خفه اش کنی؟

تجربهء واقعا دردناکیه
واقعا دردناکه
احساس میکنم باید کمی دلم رو تربیت کنم
که کمی یاد بگیره بعضی آدمها رو نباید دوست داشت
کمی یاد بگیره

خیلی چیزها رو باید کمی یاد گرفت
گرچه خیلی درد داشته باشن
ولی به نظرم خیلی مفید باشن
به هر حال دوست داشتن خیلی از آدمهایی که عقل به هیچ وجه تاییدشون نمیکنه
فقط و فقط ظلم کردن به آدمهاییه که میتونی دوستشون داشته باشی و داری دوست داشتن هات رو به راه های دیگه هدر میدی

اینجوری شد که روزی روزگاری در قفس دل رو بستم
و بهش گفتم دیگه حق نداره کسی رو دوست بداره
گفت من از کسی اجازه نمیگیرم
گفتم اهرم قدرتت اینه که دستور بدی؟
گفتم فکر میکنی هزار هزار منو مریض کنی من بهت اهمیت نخواهم داد
و این شد که جنگ شروع شد
ساعت به ساعت
روز به روز
تب کردم
اشک ریختم
اما به حرف دل گوش نکردم
دل همچنان قدرتش را حفظ کرده
و من همچنان تب میکنم
اما باز هم به حرفش گوش نخواهم داد
باز هم فریاد میکشه
فکر نکن من از کسی اجازه میگیرم
و من موذیانه نگاهش میکنم
بهش میگم: تو راست هم میگی؟
ساکت میشه
و زمزمه میکنه
من همه رو دوست دارم
اما حسود نیستم
من به همه محبت میکنم
اما حق انحصارطلبی به کسی که تعهدی به من نداره نمیدم
تو خودت میدونی که مردم همه مثل هم نیستن
خیلی هاشون نه طاقت دوست داشتن های تو رو دارن و نه ظرفیتش رو
هر چقدر دوستشون داشته باشی بیشتر میخوان
بدون اینکه حقشون باشه
همه از اشتباهات خودشون خیلی ساده میگذرن
و از اشتباهات تو خیلی سخت
هیچوقت نمیشه به همین راحتی که من میبخشم از دیگران توقع بخشیده شدن داشته باشم
زخمی ام
...
به دلم گفتم
با تمام این داستان ها که گفتی
به من حق میدی که زندانی ات کنم؟
دوست ندارم مرگت رو ببینم
دوست ندارم چند روز دیگه بشم یکی از همین آدمهای دل مرده وحشی صفت
دوست ندارم زندگی دیگران زخمی و لگدمال شدهء رفتارهای من باشه
دوست دارم دل زنده باشم
و همیشه صفت عاشق آزاد رو برای خودم نگه دارم

دل من
فعلا در اطاق سنگی خودت میمونی
تا شاید روزی دیگر
وقتی دیگر


.

No comments: