Friday, December 22, 2006

hush now,
I see the light in the sky,
oh...
It gonna blind me,
I cant believe
I've been touched by an angle with love...

let the rain come down and drown my tears,
let it fill my soul and drown my fears...


چرا نميتوانم باور كنم؟
مي داني چرا؟
ميداني دويدن توي تمام اين كوچه هاي بي انتها چقدر خسته كننده است؟
مي داني؟
مي داني طعم سالها يعني چه؟
مي داني طعم لحظه هاي سرد و خشك
لمس سنگهاي سرد و مرده
ميداني اين تن تب دار چگونه خود را به صليب ميكشيد؟
نه من مسيح نيستم
ميدانم
هميشه ترس و غصه ها سوغاتي رودخانهء تنها بوده برايم
نه من تنها نيستم
هيچوقت تنها نبودم
لااقل هر لحظه كه با تو بودم
اما ميداني كه باور كردن حقيقي ترين چيزها هم گاهي ترسناك ميشود
اگر زياد فريب خورده باشي
و اگر هر لحظه با چه ترس و وحشتي نگران خودت بوده باشي
نه
تكذيب نميكنم
اما اي كاش
فقط و فقط اي كاش
كسي اين دور و بر پيدا ميشد
كه براي يك لحظه ميفهميد كه بايد اين موجود وحشي را بايد با سخت ترين بند ها به بند كشيد
وگرنه اول از همه خودش را پاره پاره ميكند
و بند بند وجودش را از هم خواهد گسيخت
...
خوب نيستم
خيلي غمگينم
و وحشي
و پر از فرياد
و پر از درد
دردهايي كه هميشه احساس ميكردم بايد ازشان لذت ببرم
و زندگيم همه تجمع درد بود
و اين روزها
...
خوبم
خيلي خوب
ترك مرض هم موجب عادت است شايد؟
خيلي تميزم
هر روز خودم را عطر ميزنم
...
غمگينم
خوبم
همه چيز را قاطي كرده ام شايد؟
بدم
فريادم
آرامم
مثل يك دريا
احساسات دچار نوسان ميشوند
من دچار خودم
تو دچار من
...
آي
آه
آخ
...
...
...
خوب ديگه
توهم بس
يه ماسك شيك و تميز و خوشگل و خوش تيپ ميزنم
ميرم ميون جمعيت
و اداي آدمهاي آرام رو درميارم

معني ترس را نميتوان تشريح كرد
مگر با ترسيدن
من از تو بيشتر ميترسم
اما تو از چه و من از چه؟
خداوندا منعمم گردان به درويشي و خرسندي
...

No comments: