Tuesday, December 06, 2005

و یک نفس بعد
حتما حسرت خواهی خورد
از نبخشیدن ها
از خودخواهی ها
از لذت هایی که بی دریغ نثار نکرده باشی
از لبخندهایی که دریغ کرده باشی

و من تنها حسرتی که نمی خورم
حسرت لحظات رفته است
که زیبا بوده و همیشه زیبا خواهد بود
حتی اگر هیچوقت به دستشان نیارم
یا حتی اگر دیگر هیچ لحظه زیبایی در عمرم تجربه نکنم

گوهری زیبا در شریعت من ساخته شده از جنس آتش و دل
بلورش تابنده تر و همیشگی تر از همه لبخندهایم که ساعت به ساعت جز پوسته نازکی روی صورت رنگ پریده ام رسوب نمی کند. اما انگار سخت تر و سخت تر و سخت تر از هر لحظه می شوم. شفاف تر و نشکن تر. دارم بزرگ می شوم.
سکوتم ساکت تر می شود و خاطراتم رفته تر.
دیگر حتی سعی نمی کنم وقتی کنار این دریای شفاف جنوبی که همیشه کنارش عشق میورزیده ام به یاد خودم یا دیگران بیاورم که نفس هایش لحظاتی بوده اند یا سالها و حتی قرنها ...
دیگر همه خاطراتم را روی دستمال کاغذی های یک لا با جوهر بیرنگ می نویسم و تقدیم همان دریا می کنم و وقتی رفتم و برگشتم بار دیگر انگار که اولین بار است که دیدمش و باز هم خاطره ای را نه توی شیشه حبس می کنم و نه توی کاغذ...

پارسال دل قابل اثباتی از خودم نداشتم و از دریا گوهری قرض گرفتم. اولها شیشه ای بود. اما انگار این گوی شیشه ای که قرض من بود روحی از خود را به من ارث داد و دیگر من ماندم و آتش دلتنگی و ندیدن دوبارهء دریایی که به من با هر موج درسی تازه میداد...

گوی بلوری که یک سال پیش به طمع همیشگی شدن آغوش دریا از دریا گروگان گرفته بودم تا همیشه دلم را به او متصل کند امروز پس دادم. آن را ندیده بودی. حتی خودم هم جرات نمی کردم نگاهش کنم. پنهان تر از همه خودم و همه خاطراتم عهدی را با دریا بسته بودم تا آن مروارید را در دست دیگری برایش پس بیاورم. اما در کمال شرمساری از خودخواهی نابخشودنی ام آن را با هزار بوسه و اشک به آب انداختم و بجای همراه بردن دلم بدون آن مروارید اینبار دلم را تقدیم کردم به دریا. اینبار دلم را اینجا جا میگذارم تا روزی خودش بداند که زندگی زمینی را سهمی نداشته به خودخواهی...

اینبار که به خانه برگردم جای خالی دلم کمی دلگیر می نماید. اما زندگی را انگار شیرین تر می توان از یاد برد...

و من همچنان عاشق دریای جنوبم.

No comments: