Thursday, December 08, 2005

انحلال

وقتی روی ماسه های ساحل می نشینی
با این سکوت غربت انگیز دم کرده
از پشت سر همهمهء گروهی به نام انسان ها
زمزمه های مبهمی به ادعای بودن
زمین آرام و مهربان
ساحل تفتیده به آتش ظهر
و دریایی به شفافیت اشک که آنقدر آرام لب روی لبهای ساحل گذاشته
و زیر چشمی می بینی که برق نارنجی در چشمهای دریای غروب تو را به این مواصلهء بی انتها دعوت می کند
آرام لب سنگ ها می نشینی
از خیر لباس و تیپ و خز و تلفن کوفتی و همه نقشه های دیگران برای خوشبخت شدن خودشان و بدبخت شدن خودت هم میگذری.
بگذار همه با هم در دریا حل شویم... من، تو، این گرفتاری های بی سر و ته، خنده های شیطانی و تفکرات جهنمی...
شسته می شوی. نفرت هایت بی معنی می شوند. لبخند درست مثل رطوبت، تلخی وجودت را می شوید و می برد.
مرجان های ساحل با دسته گل مریم که از دستت می افتند هم سرود می شوند و مروارید های گمشدهء دریا گردنبند بی نشان زنجیر دلت می شوند...
می نشینی و خیره میشوی در تصویر رقصان ماهی هایی که بی خیال نگاهت می کنند...
برای ماهی ها دست تکان می دهی:
سلام!
خوش به حالتان!
گاهی توی شناوری هاتان جای ما آدمهای فقیر را هم خالی کنید...
صمیمانه از ته قلب عرض می کنم که دلم نمی خواست انسان بمانم!

شلپ:
این گوی شیشه ای که در آب غوطه می خورد را هم به مادر دریاها نشان بدهید.
برایش تعریف کنید پسر بچه کوچک دل بزرگ هیکلی اینجا بود که دلش را در دریا انداخت.
بدجنسی کرد.
از فردا که می پرسند دلت کو؟ دریا را نشان می دهد و همه در تخیلاتشان فکر می کنند چقدر دلش بزرگ بود!

راستی؟ دل شما کو؟ نمی اندازیدش توی دریا؟

No comments: