Tuesday, December 06, 2005

یاد نفرین کردن های پدربزرگ مرحومم می افتم.

در بدترین حالت آه می کشید و می گفت: فلانی... تو که ما رو به خاک سیاه نشوندی. ایشالا خدا بی درد بهت بفهمونه...
من چقدر گیج میشدم از این زمزمه هایی که پدربزرگ در تنهایی هایش زیر لب تکرار می کرد. اما حالا وقتی یادش میفتم میبینم چقدر دلش نازک بود...

سال اول دانشگاه که بودم لبخندش برای همیشه توی کاغذ جا موند. همون جایی که انگار خودم هم برای همیشه جا موندم... وقتی مادربزرگ نشسته بود و براش اشک میریخت رفتم و در گوشش گفتم گریه نکن. تنها نمی مونی. و تمام سالهایی که بود هر لحظه یاد قولم افتادم بی اختیار می دویدم به سمت خانه اش که تنها نمانده باشد... حالا که هر دو پیش هم هستند. ولی من اینجا دیگر کسی را که به بهانهء صاف و سادهء دوست داشتنش شب ها راهم را کج کنم دیگر ندارم... چشمهای پیرزن که هیچوقت نخواست پیر شدن را بفهمد هنوز لای در برایم آواز می خواند و مهربان در آغوش می کشد...

لازم نیست من را از آغوش خیالات بیرون بکشی. زندگی ام واقعی تر از آنست که با تعریف های بچه گانه از لوس بودن و توصیف های احمقانهء خیال پرور بودن رویا گونه شود. اینجا تنهاترین و آخرین نقطه خیالات کودکانهء من است که از هراس دیگر نبودن در آغوش می کشمش. چیزی که نه تو و نه هیچکس دیگر نه می فهمد و نه خواهد فهمید. همان تنهایی ای که هیچوقت هیچ شکنندهء بی طاقتی توان پایان دادنش را ندارد. مگر با سکوت و لبخند.

سعی نکن تصور کنی فهمیده ای.

No comments: