Monday, December 12, 2005

وقتی که بلوط پیر
در جشن طلایی پاییز
مهمانی سفید هر سال را
دست می تکاند
وقتی مرد رهگذر
تکیه ای مهربان از آغوشت خواست
وقتی سبزه زار خاموش
سفرهء سبز تابستان جمع کرد
شکوفه های بهاری سابق
میوه های سرخ آتشین امروزی
دستهای لطیفت را نوازش کنند
راحتت کنم
لحظه ها هنوز زیباست
هوا سرد است؟
کامت تلخ است؟
نامه ها گم شده؟
عکس ها سوخته؟
فاتحان ظالمند؟
مغلوب و مغبون؟
آخرین امید زندگی
تنها همین نفس بعدی
یا شاید همین پلک زدن بعدی است؟

بیا.
اینجا کنار غروب
توی همین شهر غریب
میان این سیلاب آهن
یک بار دیگر
چشم را به خدا باز کن

لطفی که ما بین همین دو پلک زدن
شاید هم کمتر
شاید هم بیشتر
چه فرقی می کند؟
بوسه هایش را گرم تر و گرم تر
در حاشیه افق برایت می گدازد...

کودکم
امید را باید قسمت کرد.
باید خندید.
باید زیست.
باید سرخ بود.
باید سبز بود.
باید شاداب
باید پرید
گرچه تنها.

گلگونگی های گونه هایت کو؟

No comments: