وقتی که بلوط پیر
در جشن طلایی پاییز
مهمانی سفید هر سال را
دست می تکاند
وقتی مرد رهگذر
تکیه ای مهربان از آغوشت خواست
وقتی سبزه زار خاموش
سفرهء سبز تابستان جمع کرد
شکوفه های بهاری سابق
میوه های سرخ آتشین امروزی
دستهای لطیفت را نوازش کنند
راحتت کنم
لحظه ها هنوز زیباست
هوا سرد است؟
کامت تلخ است؟
نامه ها گم شده؟
عکس ها سوخته؟
فاتحان ظالمند؟
مغلوب و مغبون؟
آخرین امید زندگی
تنها همین نفس بعدی
یا شاید همین پلک زدن بعدی است؟
بیا.
اینجا کنار غروب
توی همین شهر غریب
میان این سیلاب آهن
یک بار دیگر
چشم را به خدا باز کن
لطفی که ما بین همین دو پلک زدن
شاید هم کمتر
شاید هم بیشتر
چه فرقی می کند؟
بوسه هایش را گرم تر و گرم تر
در حاشیه افق برایت می گدازد...
کودکم
امید را باید قسمت کرد.
باید خندید.
باید زیست.
باید سرخ بود.
باید سبز بود.
باید شاداب
باید پرید
گرچه تنها.
گلگونگی های گونه هایت کو؟
پراکنش کلماتی چند از دهانی نامعین. کشکولی بدون کشک و کول. سازمانی بی سر و ته ولی منظم تر از تمام حکومتهای ایرانی بعد از فروپاشی کمونیستم
Monday, December 12, 2005
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment