Tuesday, September 23, 2008

قصه تلخ سحر

شب بیست و یکم ماه رمضان
فصل خاموشی صدای حق
و گریستن بر مظلومیت تنهاترین مرد خدا
...

و گریستن بیشتر بر مظلومیتش
آنگاه که چاپلوسان و ملونان نیز برای دریدن بدن مقتول حق
همگی لباس خون آلود دروغ را به تن می پوشند
و خود را منسوب به آن شهید راه حق می کنند
و اساطیر سراسر دروغشان را چنان شاعرانه می خوانند
و چهره در هم گره می کنند، اشک میریزند و چنان بر تن ریا لباس حقیقت می پوشانند
که شبهه میگیردت. مبادا اینها راست می گویند؟

...
و گریستن بیشتر بر مظلومیتش
و گریستن بیشتر بر مظلومیتش
و گریستن بیشتر بر مظلومیتش

چرا؟
چون رهروانش «ما» هستیم.
ظالمانی خودخواه
که هر آینه تنها به آن چیزی اعتقاد داریم که «ما» را عالی و متعالی «نشان دهد»
و در کمال بی رحمی و سنگدلی هر آنچه ما را عالی و متعالی «کند» به زیر خاک مدفون می کنیم
...

آن شب،
کعبه، داغدار تنها فرزندش شد.
فرزندی که هزار سال بود انتظارش را کشیده بود.
فرزندی که هر لحظه و هر ساعت از حیاتش را مایه مباهات بود.
ترکهای کهنهء شاهد تولد روی لبهای سنگ ماسید.

آن شب،
فاطمه زهرا که سلام خدا بر او باد، گریست.
مگر چه کسی بیشتر می دانست که علی چقدر پاک است؟
مگر چه کسی بعد از نبی اکرم به علی نزدیک تر از یک نفس بود؟
مگر چه کسی شاهد تمام تنهایی های علی بود؟

آن شب،
فاطمه بنت اسد - مادر علی - که رحمت خداوند بر او باد، بر غم پسرش گریست.
مگر چه کسی جز او شاهد تولد این فرزند یگانه بود؟
مگر چه کسی جز او شاهد آنهمه عزت میان فرشتگان بود؟

آن شب،
من ایمان دارم. آهن از آهن بودن خودش پشیمان بود.
من ایمان دارم. آن تیغ بی زبان، به درگاه خدا التماس می کرد که تیغ نباشد.
یا لااقل مانند حدیث ابراهیم و اسماعیل، برای لحظه ای از کارگر بودن معاف شود.
اما هیچ معجزه ای رخ نداد.
آهن فرود آمد،
سر شکافت.
 از محل همان زخم قدیمی.
زخمی که از آغاز اسلام از جور کافران بر سرش مانده بود.
و گرامی ترین خون زمین، روی زمین ریخت.
و تیغ بر تیغ بودن خود نفرین فرستاد.
و زمین شرمسار شد
گرمای این خون بسی سوزناک بود.
که اینان همگی مخلوقاتی بودند از جنس همان خاک زمین.

خورشید،
صبح فردا متحیر بود
آن مرد سحرخیز که خورشید برای قضا نشدن نمازش روزی رجعت می کرد،
هر روز صبح آنجا بود و اکنون نیست.
مگر خواب مانده؟
پس چرا خدا فرمان نداد تا بار دیگر رجعت کند تا مگر نماز او قضا نشود؟

آن شب اما،
متین ترین صدای شب،
آهنگین ترین شاعر زیباترین مناجاتها،
دیگر بغض نداشت. گریه نکرد.
لبخند زد
و برای آنکه همه مطمئن باشند که اشتباه نشنیده اند
از ته دل فریاد براورد:
قسم به خدای کعبه، که راحت شدم!

و شما نمی دانید چگونه رنج مرگبار زخم یک تیغ،
که فرق سر را بشکافد
که بسیاری از مردمان در برابر دردش تنها از هوش می روند
و پهلوانان تنها به «آه» بسنده می کنند
چگونه می توان آسوده شد؟

No comments: