Saturday, December 31, 2005

تا حالا صدای دلت رو شنیدی؟
صدای دل من خیلی جالبه!
نمی گم قشنگه یا جذاب
نمی گم غمگینه یا شاد
اما همیشه جالبه! یه چیزایی میگه که به عقل جن هم قد نمیده! مثلا امروز صبح گیر داده بود و همه اش داشت یه آواز خیلی قدیمی میخوند و غر غر میزد که هوس بستنی سالار کرده.
هر چی بهش میگم آخه دل جون، با این گلوی گریپ و آب دماغ آویزون اگه بستنی بخوریم که دیگه هلاک؟ میگه من نمی دونم. یا مرگ یا بستنی...
حالا هم ازم قهر کرده و داره آواز می خونه:
چی میشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره...
(البته بدون سانسور!)
یادش به خیر. یه موقعی برای خودم این موزیک رو با ویولون میزدم و صدام رو کلفت میکردم می خوندمش...

Friday, December 30, 2005

respondi mi...

کالسکه ای فاخر
شش جفت شوالیه به نگهبانی
زرین فام و نقره بافت مخملی
نشانه های ثروت و شاید خوشبختی
جاده ای پر درخت و طولانی
غروب آفتاب در حاشیه دشت
اما نه! این جای رودخانه ای موج میزند
میان این تنها نشستهء این کاروان شاهانه
نفسی سرد و گونه های تکیده
جادوگران شعبده باز قصر حتی
خسته از سرخاب کشیدن این صورت خسته
...
آهای سوار ثروتمند سرزمین آفتاب
اینجاست
کنار این جادهء باریک
با درختان سر به فلک کشیده
قطار قطار شاهدان هر شب عبورت
دستهای گره خورده و نگاه خیره
اینجاست
اینجا نشسته گوشه نشین فقیری
که دستهایی برای زدودن اشکهایت دارد
و لبخندی برای گلگون کردن گونه هایت.
صدایم را بشنو
این پری کوچک غمگین کنار جاده
دختر پادشاه پریان دریاست
که به مهمانی عامیانهء تو لباس فقر پوشیده
صدایم را بشنو سرورم
صدایم را بشنو
دستهای پر جلالت را برایش بگشا
گنجینهء کاخ قدیمی را به پایش بریز
او فرزند مهتاب و خورشید است
چشمانش را ببین؟
آبی دریاهاست و سبز ساحلها
دستانش را ببین
ظرافت مرجان های شمالگان است
و خنده هایش
نوازش نسیم روی دریاچه های جنوب
قطره های مذاب برف است روی شکوفه های سیب
طلوع مهتاب است در باغ های گل سرخ ولز
صدایم را بشنو سرورم
صدایم را بشنو
قدمی به سویش بردار...

الهام از اپرای una melodi amoria - Emma Shappelin (اما شاپلین) خواننده ایتالیایی. شعر موزیک از افسانهء قدیمی «پری دریایی» الهام گرفته که توسط خواننده سروده شده.

Wednesday, December 28, 2005

پروپاگاندای ایام زیبا

قدیما یه شعری بود راجع به قشنگ بودن زندگی.
خوب اون موقع ها شکلات ها به شکل قلب نبودن بلکه این قلب ها بودن که طعم شکلات داشتن.
اون موقع لبها کمتر مزهء ماتیک میداد. شاید ذائقه مردم عوض شده.
اون موقع ها زمستون طعم برف داشت و تابستون طعم هندونه. لباس ها مارک مادرکر داشت ولی آدمها از آمریکایی بودنش نمی ترسیدن.
اون موقع هم نفت به غارت می رفت. الان خیلی فرق نکرده. الان به جای یکی دو نفر بیست سی نفر از پول نفت پولدار میشن.
اون موقع ها یه مهندس جوون و پر انرژی با صد هزار طرح و سی هزار توانایی حداقل نگران داشتن یه خونه نبود. اما الان درست بغل دست شرکتی که من کارمندش هستم و هر ماه سر پرداخت به موقع و کامل حقوق بحث ناموفق دارم، یه برج هست که هر متر مربعش معادل چندین ماه حقوق منه. جای نگرانی نیست. لابد من هم یه روز صاحب همچین خونه ای میشم. خونه هایی که هر کدوم میلیاردها تومن قیمتشه. طراحی اش با من. ساختش با من. قشنگ شدنش با من. تعدادش؟ حدود چهار هزار دستگاه. واقعا جای امیدواریه. این یعنی چیزی حدود چهار هزار خانواده وجود دارند که بیشتر از هشتصد میلیون پول برای سکونت در یک آپارتمان مرتفع بدهند.
بله. عرض میکردم قدیما یه شعر بود راجع به قشنگ بودن زندگی.
خوب شاید دلایلی داشت. اون موقع ها یه مارک چای شهرزاد داشتیم و دو تا مارک نوشابه. اون موقع ها آب نبات با مزه توت فرنگی خیلی شیک بود و مزه موز خیلی کمیاب بود.
این روزها دیگه حتی کاندوم ها هم مزه موز میدن. چه برسه به گوز آقای راننده اتوبوس.
اون موقع ها وقتی عاشق میشدی خیلی صاف و ساده میرفتی یه قلب میکشیدی روی کاغذ و اگه دچار مشکل میشدی میشد از روی زندگی ات فیلم لاو استوری ساخت. هر جا هم میرفتی عمرا اگه کسی تو سرت میزد که از هر سه ازدواج یکی به طلاق منجر میشه. خوب شاید اون موقع ها لازم نبود برای زنده موندن عاشقی رو کنار بزاری. خیلی ها بحث میکنن که وقتی تصمیم گرفتن و اقدام کردن موفقیت های زیادی به دست آوردن. میدونی؟ همون آدمها که وقتی اراده کردن به سادگی رفتن دانشگاه برای دانشگاه رفتن ده دوازده هزار تا رقیب بیشتر نداشتن. همون آدمها این روزها سئوالات کنکور رو به قیمت های چند میلیونی میخرن و هر کدوم چندین میلیون خرج معلم خصوصی و بقیه خزئبلات بچه هاشون میکنن.
اون روزها گرفتن گواهینامه شش ماه طول میکشید. اما این روزها تعداد باباهایی که برای زندان نرفتن بچه شون برای ایجاد تصادف های مرگبار چک های میلیونی میکشن از تعداد راننده های اون موقع بیشتر شده! اون روزها همه دنیا از ایران بدشون میومد و یه نفر به نام امام خمینی بود که میگفت همه دنیا به فلان. همه شون خفه میشدن میرفتن دنبال کارشون. ما هم یاد گرفته بودیم کامپیوتر اختراع کنیم و فکر کنیم که واقعا هیچ چیز از دنیا کم نداریم. این روزها بیست و هشت مدل ماشین خارجی مونتاژ می کنیم و انواع کامپیوتر رو وارد می کنیم و زار زار هول میزنیم که اگه آمریکا اینترنت رو برامون تحریم کنه به خاک سیاه میشینیم یا نه؟
اون روزها دختر و پسر تو خیابون راه میرفتن و توی خونه بوس بازی می کردن و توی شرکت کار میکردن. این روزها فقط تو شرکت راه میرن. توی خونه کار میکنن و توی خیابون بوس بازی!
...
دغدغه هامون بچه گانه است! شعر غمگین میگیم در رثای کسی که سال گذشته عشقش نکشید قیافه مون رو تحمل کنه. زندگی مون سیاه میشه. ترک تحصیل میکنیم. ترک کار میکنیم. مریض میشیم. همه اش داریم تو سر خودمون میزنیم که ثابت کنیم وفاداریم!
بزرگترین اختراعاتمون رو توی هفت تا سوراخ قایم میکنیم که کسی ازمون ندزده. و بی خاصیت ترین ایده هامون رو توی روزنامه و تلویزیون منتشر میکنیم. اونقدر بیچاره ایم که سی ان ان شبهای برره رو محبوب ترین برنامه تلویزیونی بدونه و تازه وقتی تفسیر کرد تعداد بیننده های شبهای برره دو برابر بشه!
اگه حوصله اش رو نداشته باشیم میشینیم یه وبلاگ سیاه مینویسیم و توش به همه عالم و آدم فحش میدیم و رئیس جمهور رو به لجن میکشیم.
اگه خیلی اینکاره باشیم با فوق دکترای علوم اجتماعی دنبال یه شغل آبدارچی گری میگردیم و سعی میکنیم خیلی خودمون رو جایی مطرح نکنیم. اگه خیلی دیگه اینکاره تر باشیم و نتونیم اینها رو تحمل کنیم خیلی بی غل و غش راهمون رو میکشیم میریم دوسلدورف ویلا میخریم و پیشرفت میکنیم. تا جایی که به قول فاطمه بعد از پدیده فرار مغز ها کم کم متوجه فرار بی مغز ها بشیم.
راستی این چه اخلاقیه که ما داریم؟
چرا ایرانی ها همه جای دنیا موفق ترین آدمها هستن و مملکت خودشون همیشه پایتخت فلاکت و مظلومیته؟

دو دقیقه

شازده کوچولوی همیشه مسافرم.
نمیگم دلم برات تنگ شده. ممکنه دلتنگی در دور بودن برای تو بیشتر دردناک باشه تا من.
نمیگم چقدر محتاج دیدنت هستم. ممکنه از توان تو برای تاب آوردن فقط ذره ای مونده باشه و من با کلماتم توان تو رو کم کنم و به زانو دربیای.
طاقت بیار.
خیلی خیلی طاقت بیار.
زانوهایت را محکم نگه دار.
من هم هنوز به زانو در نیومده ام.
بی رحمانه لبخند میزنم و اصلا نه از دلتنگی حرف میزنم و نه از خستگی.
بگذار خستگی و دلتنگی را برای همیشه فراموش کنیم و فکر کنیم بیشتر از دو دقیقه نیست که از هم فاصله گرفته ایم...
همان دو دقیقه ای که من و تو همیشه با همه فاصله داریم.
به قدر همان دو دقیقه ای که خوندن این نوشته تا اینجا وقت می گیره.

بهترین و متهورانه ترین کار در یک شرکت باآدمهایی که همه با هم رودربایستی دارند، راه انداختن یک اسپیکر و صدای ملایم موسیقی کلاسیک اونهم با همون سلیقهء سختگیرانه و دقیق همیشگی است. اثر بسیار خوبی روی روحیهء گروه داره. اما بهتر از اون اتفاق اینه که مدیا پلیر رو تنظیم کنی روی رندوم و وقتی جناب مدیر عامل وارد سالن میشه، مدیا پلیر بسیار عزیز یادت بندازه که یکی از همکاران یک کپی از آخرین آلبوم جلال همتی رو روی کامپیوتر کپی کرده و اشتباها به فهرست موزیک های کلاسیکت اضافه اش کرده.
صحنهء بسیار جذابیه که در محیط بسیار ساکت و محترمانهء دفتر بعد از یه سکوت پنج ثانیه ای در پایان قطعه شاعرانهء دانوب آبی و لبخند مهمانان خارجی و مدیر عامل بسیار عزیز، یک دفعه کامپیوترت با عزم راسخ و صدای جذاب آقا جلال شروع کنه به خوندن:
مهین تاج ... دام دام*
اقدس ... دادام دام
شهپر ... دادادادام
مهوش ... دادام دام
پریوش ... دام دام
چه بد کرد
غلط کرد
شوهر کرد!
همه را در به در کرد...

پ.ن.: * خارجی ها به این کلمات میگن action vocals

Tuesday, December 27, 2005

پالون

هر وقت خندیدن سخت شد
بی تعارف و بی برو برگرد
صاف پاشو بیا پیش خودم
تا ببینی چطوری میشه عـــــیــــن دیوونه ها
همه غصه ها رو فراموش کرد
عـــــــیـــــن گاو ساکت شد
و خندید!
اشکالی نداره.
سعی نکن از اینکه به یه حیوون شبیه میشی احساس ناراحتی کنی.
اون دنیا قیافه ات ممکنه شبیه یکی از همونا بشه.
خاصه همون که بیشتر از همه ازش بدت میاد.

هیچ اشکالی نداره آدم گاهی عین اسب بخنده و شیهه بکشه.
این اصلا بی کلاسی نیست که آدم گاهی عین خوک فرت و فرت بگوزه و همه جا رو به گاف بکشه.
مثلا الان خودت داری عین سگ پاچه میگیری.
عین خرس زخم خورده به روی همه چنگ میندازی.
عین مار نیش میزنی.
عین روباه همه اش داری کلک میزنی.
عین میمون دلقک ادای همه رو در میاری و مسخره شون میکنی.
عین الاغ جفتک میندازی.
عین سگ سوزن خورده موقع رانندگی همه اش داری وق میزنی و چپ و راست لایی میکشی.
فعلا بیخیال بقیه اش میشیم.

اما نه!
من جدا فکر نمی کنم اشکالی داشته باشه آدم همهء کاراش عین حیوون باشه.
حالا فرضا قیافه اش آخر بچه خوشگل تراشیده و خوش تیپ باشه و مرسدش بنز سی ال کا هم سوار بشه.
خر همون خره. حتی اگه پالونش زرین شده باشه.

Monday, December 26, 2005

آق گیجه

ظاهرا از قدیم الایام جنون گاوی در ایران مرسوم بوده. متوجه شدم این گوگیجه (گاو گیجه) بیماری ای با علایم مشابه جنون گاوی بوده.

پ.ن. زین پس به جای واژه نامانوس و بیگانه و بی ادبی «گوگیجه» بگوییم: «بیماری صعب العلاج و خطرناک جنون گاوی». مثال: به جای اینکه بگوییم: «آق مهندس گوگیجه گرفته بود» بگوییم: «آقای مهندس دچار بیماری صعب العلاج و خطرناک جنون گاوی شده است». !!!

خودم

چقدر دلم برای خودم تنگ شده بود!
دیروز که خودم رو توی کوچه پس کوچه ها دیدم میخواستم برم به طریقه پسر دبیرستانی ها یک پس گردنی فک بر انداز بزنم به خودم و بهش بگم کجایی بی معرفت؟ بیخود نیست میگن رسم روزگار رسم بی وفاییه ها!
الان دیگه دلم تنگ نیست. یه جورایی دلم میخواد ایندفعه که خودم رو دیدم همچین یه حالی به خودم بدم که اون سرش ناپیدا...
شاید با ماشین برم تو شکم خودم. حالا باید قرعه کشی کنم ببینم ماشین ریش تراش بهتره یا ماشین دوخت؟ راستش ماشین رخت شویی یه کم برای همچین کاری وزینه و صد البته بی مزه...

ذ

رابطهء ریاضی

تجربه ثابت کرده هرچی لیوان چایی ات داغ تر باشه و لبریز تر، شدت عطسه ای که توی دماغت میپیچه بیشتره. اونهم با این عطسه های فیلی که من میکنم که با هر کدومش شیشه های ساختمون پایین میریزه، نسبت این معادله تقریبا لگاریتمیه. یعنی به ازای یه لیوان نیم لیتری محتوی چای با دمای 99 درجه که فقط یک میلیمتر سرش خالی باشه معادل شش و نیم مگاتن حجم انفجار عطسه ای ات میشه به شکلی که وقتی در زیرزمین رخ داد، در طبقه سوم مدیر عامل محترم خیس بشه.
یکی بیاد قربون من بره...

Sunday, December 25, 2005

کلاس آشپزی

به یه نفر می گفتم حال و روزت چطوره می گفت عین کته ای که بی قابلمه بخوای بپزی. لابد باید برنج رو به سیخ بکشی. حالا زندگی ما هم شده عین کسی که میخواد با دینامیت کباب بره درست کنه.

کسی راه حل بهتری بلده؟

Thursday, December 22, 2005

توکل

خیلی ساده اتفاق میفته!
خیلی خیلی ساده...
یه روز می فهمی که دیگه هیچ چیز نداری و روز بعد چشم میگردونی به یه طرف که تاحالا نگاه نکرده بودی و میبینی که ارزش مند ترین چیزهای زندگی ات رو اونجا از چشمهات جا گذاشته بودی.
خیلی ساده اتفاق میفته.
این روزها بزرگترین دشمن من احساس بدبختی ایه که هر لحظه یقه ام رو میگیره و خفه ام میکنه.
انگار که توکل تو زندگی ام کم رنگ شده...

Tuesday, December 20, 2005

آموزش عملی: بیایید «خر» باشیم

تجربه ثابت کرده بهترین جواب برای سخت ترین مسائل، احمقانه ترین جوابیه که میتونه به ذهنت خطور کنه.
در این جور موارد من خیلی سعی نمی کنم خودم رو عاقل جلوه بدم. احمقانه ترین حرفی که به ذهنم میرسه رو در اسرع وقت به زبون میارم. بدترین اتفاقی که میفته اینه که دیگرون بهت اعتراض می کنن (یا تو ذهنشون فکر می کنن عجب خریه!) . اینجوری دیگه تمام تلاش و فعالیت فکری ات رو هدر ندادی برای جلب نظر اونا.
باور کن همه چی خیلی ساده میشه.

مثلا یارو راجع به اثر میدان مغناطیسی روی شنوایی حرف میزنه و ازت میپرسه راستی می دونستی برای استفاده از تلفن باید حتما از گوش چپ استفاده کنی؟... و تو با یه قیافه متفکرانه به یه نقطه دوردست خیره بشی و بگی: اومممم. آره. این قضیه منو یاد اون مثل قدیمی میندازه که می گفتن خیار رو اگه از ته بخوری تلخ میشه...(به ربطش اصلا فکر نکن)

در نود و نه درصد مواقع وقتی از این روش استفاده می کنم طرف یک دفعه سورپرایز میشه! میگه وای! این کاملترین و بهترین چیزی بود که شنیده بودم! تو چقدر دانشمندی!!! تو واقعا همه چیز رو میفهمی...

Sunday, December 18, 2005

خاطره

دوست بسیار بسیار عزیزم:
یک مهمانی بسیار مجلل در حضور پر ادعا ترین فامیل ها و بستگان داخلی و خارجی، برای تو بهترین فرصت است تا با کبریت جنس رومیزی را امتحان کنی تا مطمئن شوی واقعا ابریشم هست یا نه. ضمنا بچه های احمق دیگری در اطراف میز مشغول فوت کردن شمع ها هستند. بنابراین هیچ کس تو را برای به آتش کشیدن بزرگترین میز مجلس سرزنش نخواهد کرد.

فقط راه فرار را یکبار دیگر دقیقا بررسی کن.

پ.ن. این داستان واقعی است. پسرک هیچوقت از آزمایش کردن نترسید. اخیرا بزرگ شده و جاهای دیگر را به آتش می کشد.

Friday, December 16, 2005

الو

الو؟
سلام!
عرضی نیست. تو تنها نور زندگی من هستی. با تو چه زندگی ام روشن است.
من همیشه حالم خوب است و این را مدیون تو هستم.
می دانستی؟

Thursday, December 15, 2005

عرصهء عرضه

می گفت: آن جفا که کرده ای به خود کرده ای که گرد ستم تو چگونه به او رسد؟ پس به دل و به زبان بر او توبه کن و ستم هايت را بر وی عرضه دار تا باران رحمتش ترا پاک گرداند و حالی ترا همان رساند که تراست.

(فيه ما فيه)

Wednesday, December 14, 2005

هر روز لبریز تر از دیروز
حرف زدن مرا از یاد می برد
مغبون تر از ظلم
ظالم تر از مجنون
هر روز دیروز تر از لبریز
در تصادمی خونین
فی المثل هم آغوشی
از نوع مرغ آتش با افق سرکش
پا می فشارم از قدوم نامبارک امروز
نه! نه!
این مستی نیست.
دیروز لبریز تر از هر روز
امروز تر از فردا
فردا تر از دیروز
چه می دانم
موهوم تر از رویا
یا رویا تر از تزویر
می بوییدم؟
باز هم نمی دانم.
این تک شاخه گل که نگهدارستم.
من نیستی بیش نیستم.
دوستی بی مقدار شاید
تنها مانده در غبغب
پر نخوت
دست ناگشوده شاید؟
دست به کجا باید؟
مباد. مباد.
آری.
سهمی خواستن
از زندگی شاید
بودن تان آی...
آدمیزاد های پر نخوت:
مجموع نیست
در همگامی و تلاشی بی انتظار
این دروغ نیست.
گرچه من پاک نیستم.
زبانم هر چند گزنده
اما!

دریا میزبانم
کوه همگامم
من: فرزند دشتم.
تنها عابرم. گاهی می نگرم و دیگر گاه:
مزاحمی بیش نیستم!

...

...

... آه.

روز ها دیگر می شوند.
دیگر ها روز می شوند.
می شوند ها دیگر روز.
ها روز دیگر می شوند.
من افتان و خیزان می پرم.
افتان می پرم و خیزان من.
میپرم خیزان و من افتان.
من افتان خیزان و می پرم.

...

دارم شعر میگم... صبر کن...پیداش کردم:

من می پرم.
روزها افتان و خیزان:
دیگر می شوند.

در ماورا
آنجا که شبدیز شناور است
بوسه های آبی رنگ صبحت
تن های تب دار را به سحر می سپارد و شفا می بارد
به دعا دست بلند می کنم
و اشکهایت را که گوهر اعجاز خلقتی
گواه می گیرم بر قسمی که هیچکس نشناخت
و تو را می ستایم.

(تقدیم به امام هشتم. شهید غریبی که میزبان میزبانانش است)

Monday, December 12, 2005

وقتی که بلوط پیر
در جشن طلایی پاییز
مهمانی سفید هر سال را
دست می تکاند
وقتی مرد رهگذر
تکیه ای مهربان از آغوشت خواست
وقتی سبزه زار خاموش
سفرهء سبز تابستان جمع کرد
شکوفه های بهاری سابق
میوه های سرخ آتشین امروزی
دستهای لطیفت را نوازش کنند
راحتت کنم
لحظه ها هنوز زیباست
هوا سرد است؟
کامت تلخ است؟
نامه ها گم شده؟
عکس ها سوخته؟
فاتحان ظالمند؟
مغلوب و مغبون؟
آخرین امید زندگی
تنها همین نفس بعدی
یا شاید همین پلک زدن بعدی است؟

بیا.
اینجا کنار غروب
توی همین شهر غریب
میان این سیلاب آهن
یک بار دیگر
چشم را به خدا باز کن

لطفی که ما بین همین دو پلک زدن
شاید هم کمتر
شاید هم بیشتر
چه فرقی می کند؟
بوسه هایش را گرم تر و گرم تر
در حاشیه افق برایت می گدازد...

کودکم
امید را باید قسمت کرد.
باید خندید.
باید زیست.
باید سرخ بود.
باید سبز بود.
باید شاداب
باید پرید
گرچه تنها.

گلگونگی های گونه هایت کو؟

Sunday, December 11, 2005

نظرتون چیه که من شروع کنم به آدم شدن؟

صدایی را شنیدم که از برکت شنیدن هیچ حس دردناکی در تمام وجودم نماند.
وجود بزرگوار و پر نوری که...
از حرارتش هنوز گداخته ام. از تمام توصیفاتی که در کلماتم بلدم انگار جز بزرگوار هیچ کلمه دیگری پیدا نمی کنم...
راستش تصمیم گرفتم تمام دوست داشتن و دوست نداشتن و لبخند و خلاصه تمام بود و نبود این دنیا را برای همیشه کنار بگذارم و تا آخر عمر فقط بابت همون یک لحظه که صداش به گوشم رسید ازش تشکر کنم.

دیروز همه مردمی که آق مهندس رو کنار خیابون دیدن که با یه پیرهن آستین کوتاه راه میرفت و یکباره نشست و سر به زمین گذاشت شاید متعجب شدند. شاید هم ندیدند.

دیگر مهم نیست.
دیگر هیچ چیز مهم نیست...

فرصت زیادی برای آدم شدن ندارم...
باید شتاب کرد

Thursday, December 08, 2005

انحلال

وقتی روی ماسه های ساحل می نشینی
با این سکوت غربت انگیز دم کرده
از پشت سر همهمهء گروهی به نام انسان ها
زمزمه های مبهمی به ادعای بودن
زمین آرام و مهربان
ساحل تفتیده به آتش ظهر
و دریایی به شفافیت اشک که آنقدر آرام لب روی لبهای ساحل گذاشته
و زیر چشمی می بینی که برق نارنجی در چشمهای دریای غروب تو را به این مواصلهء بی انتها دعوت می کند
آرام لب سنگ ها می نشینی
از خیر لباس و تیپ و خز و تلفن کوفتی و همه نقشه های دیگران برای خوشبخت شدن خودشان و بدبخت شدن خودت هم میگذری.
بگذار همه با هم در دریا حل شویم... من، تو، این گرفتاری های بی سر و ته، خنده های شیطانی و تفکرات جهنمی...
شسته می شوی. نفرت هایت بی معنی می شوند. لبخند درست مثل رطوبت، تلخی وجودت را می شوید و می برد.
مرجان های ساحل با دسته گل مریم که از دستت می افتند هم سرود می شوند و مروارید های گمشدهء دریا گردنبند بی نشان زنجیر دلت می شوند...
می نشینی و خیره میشوی در تصویر رقصان ماهی هایی که بی خیال نگاهت می کنند...
برای ماهی ها دست تکان می دهی:
سلام!
خوش به حالتان!
گاهی توی شناوری هاتان جای ما آدمهای فقیر را هم خالی کنید...
صمیمانه از ته قلب عرض می کنم که دلم نمی خواست انسان بمانم!

شلپ:
این گوی شیشه ای که در آب غوطه می خورد را هم به مادر دریاها نشان بدهید.
برایش تعریف کنید پسر بچه کوچک دل بزرگ هیکلی اینجا بود که دلش را در دریا انداخت.
بدجنسی کرد.
از فردا که می پرسند دلت کو؟ دریا را نشان می دهد و همه در تخیلاتشان فکر می کنند چقدر دلش بزرگ بود!

راستی؟ دل شما کو؟ نمی اندازیدش توی دریا؟

Tuesday, December 06, 2005

یاد نفرین کردن های پدربزرگ مرحومم می افتم.

در بدترین حالت آه می کشید و می گفت: فلانی... تو که ما رو به خاک سیاه نشوندی. ایشالا خدا بی درد بهت بفهمونه...
من چقدر گیج میشدم از این زمزمه هایی که پدربزرگ در تنهایی هایش زیر لب تکرار می کرد. اما حالا وقتی یادش میفتم میبینم چقدر دلش نازک بود...

سال اول دانشگاه که بودم لبخندش برای همیشه توی کاغذ جا موند. همون جایی که انگار خودم هم برای همیشه جا موندم... وقتی مادربزرگ نشسته بود و براش اشک میریخت رفتم و در گوشش گفتم گریه نکن. تنها نمی مونی. و تمام سالهایی که بود هر لحظه یاد قولم افتادم بی اختیار می دویدم به سمت خانه اش که تنها نمانده باشد... حالا که هر دو پیش هم هستند. ولی من اینجا دیگر کسی را که به بهانهء صاف و سادهء دوست داشتنش شب ها راهم را کج کنم دیگر ندارم... چشمهای پیرزن که هیچوقت نخواست پیر شدن را بفهمد هنوز لای در برایم آواز می خواند و مهربان در آغوش می کشد...

لازم نیست من را از آغوش خیالات بیرون بکشی. زندگی ام واقعی تر از آنست که با تعریف های بچه گانه از لوس بودن و توصیف های احمقانهء خیال پرور بودن رویا گونه شود. اینجا تنهاترین و آخرین نقطه خیالات کودکانهء من است که از هراس دیگر نبودن در آغوش می کشمش. چیزی که نه تو و نه هیچکس دیگر نه می فهمد و نه خواهد فهمید. همان تنهایی ای که هیچوقت هیچ شکنندهء بی طاقتی توان پایان دادنش را ندارد. مگر با سکوت و لبخند.

سعی نکن تصور کنی فهمیده ای.

و یک نفس بعد
حتما حسرت خواهی خورد
از نبخشیدن ها
از خودخواهی ها
از لذت هایی که بی دریغ نثار نکرده باشی
از لبخندهایی که دریغ کرده باشی

و من تنها حسرتی که نمی خورم
حسرت لحظات رفته است
که زیبا بوده و همیشه زیبا خواهد بود
حتی اگر هیچوقت به دستشان نیارم
یا حتی اگر دیگر هیچ لحظه زیبایی در عمرم تجربه نکنم

گوهری زیبا در شریعت من ساخته شده از جنس آتش و دل
بلورش تابنده تر و همیشگی تر از همه لبخندهایم که ساعت به ساعت جز پوسته نازکی روی صورت رنگ پریده ام رسوب نمی کند. اما انگار سخت تر و سخت تر و سخت تر از هر لحظه می شوم. شفاف تر و نشکن تر. دارم بزرگ می شوم.
سکوتم ساکت تر می شود و خاطراتم رفته تر.
دیگر حتی سعی نمی کنم وقتی کنار این دریای شفاف جنوبی که همیشه کنارش عشق میورزیده ام به یاد خودم یا دیگران بیاورم که نفس هایش لحظاتی بوده اند یا سالها و حتی قرنها ...
دیگر همه خاطراتم را روی دستمال کاغذی های یک لا با جوهر بیرنگ می نویسم و تقدیم همان دریا می کنم و وقتی رفتم و برگشتم بار دیگر انگار که اولین بار است که دیدمش و باز هم خاطره ای را نه توی شیشه حبس می کنم و نه توی کاغذ...

پارسال دل قابل اثباتی از خودم نداشتم و از دریا گوهری قرض گرفتم. اولها شیشه ای بود. اما انگار این گوی شیشه ای که قرض من بود روحی از خود را به من ارث داد و دیگر من ماندم و آتش دلتنگی و ندیدن دوبارهء دریایی که به من با هر موج درسی تازه میداد...

گوی بلوری که یک سال پیش به طمع همیشگی شدن آغوش دریا از دریا گروگان گرفته بودم تا همیشه دلم را به او متصل کند امروز پس دادم. آن را ندیده بودی. حتی خودم هم جرات نمی کردم نگاهش کنم. پنهان تر از همه خودم و همه خاطراتم عهدی را با دریا بسته بودم تا آن مروارید را در دست دیگری برایش پس بیاورم. اما در کمال شرمساری از خودخواهی نابخشودنی ام آن را با هزار بوسه و اشک به آب انداختم و بجای همراه بردن دلم بدون آن مروارید اینبار دلم را تقدیم کردم به دریا. اینبار دلم را اینجا جا میگذارم تا روزی خودش بداند که زندگی زمینی را سهمی نداشته به خودخواهی...

اینبار که به خانه برگردم جای خالی دلم کمی دلگیر می نماید. اما زندگی را انگار شیرین تر می توان از یاد برد...

و من همچنان عاشق دریای جنوبم.

Thursday, October 13, 2005



و داني که آتش محبوس چگونه باشد؟
داستاني دارد
و آنگاه واي بر پشت کنندگان
که آن روز را انکار کردند
...
و داني که مکان ابرار کجاست؟
داستاني است مکتوب
چشمه اي که دوستانش نوشندگانند
ايمان آورندگاني که خندان باشند
...
و کافران چه سخت بازگشت بينند...




دعایی بزن
برای مقدسین و برای گناهکاران
کودکم به بازگشت است
دعایی بخوان
اشکی بریز
پنهان پنهان
آیا به غم و غصه عادت خواهد کرد؟
آه کودکم
آیا روزی به دنبال عشقی خواهد گشت؟
آیا روزی تصور خواهد کرد که عشقش
قلبی پر از آتش است؟
موجی از اعماق بهشت است؟
گرمایی برای تمام سعادت است؟
آیا نفسی است برای زنده ماندن؟
دعایی بخوان
به خدا
به تقدس
به خرافات
به عوام
وردی بزن به دیوار
چشم زخمی به در
خط و خراشی به صندلی کهنه ته انباری
کودکم به بازگشت است
التماس کن
کودکم را به طوفان های سخت
یار و یاوری نیست
جز دلی پاک و خاطری آرام
جز عشقی که قلبی پر از آتش است
موجی از اعماق بهشت است
گرمایی برای تمام سعادت
و نفسی برای باقی ماندن...
دعایی بخوان
اشکی بیندوز
کودکم در راه است.



خداوندا:
نه. خسته نخواهم شد.

تو به عنوان خدا
و من به عنوان بنده

می دانم و می دانی.
از نخوردن٬ نپوشيدن٬ نخواستن و نخوابيدن همانقدر خسته نخواهم شد که از خوردن و پوشيدن و خواستن و خسبيدن. اينها همه غذايی برای اين بدن بی مقدار خاکی است که به دوش می کشيمش و به دوشمان می کشد...

برای شکست دادن من از قدرتت استفاده نکن. به نيم تار مويی تمام اين توان به نابودی سر بگرايد.

وعدهء بهشت٬ غذاهای رنگارنگ و شهوات و لذات٬ همه و همه را برای بندگان محتاج خود قرار بده که از صدهزارش نيز سيری نپذيرند و خون خلق به آرزويش بريزند. ما را با وعده اتصالی شوقمند کن که بيدارمان کند. وعده به زندگانی ای غير از اين حيات حيوانی. جدا از غرايز و عاری از شهوات. و اگر ناممکن است پس نابودمان کن و از يادها ببر.

تو چون پروردگار
و من چون بنده ای ناچيز.

و خود آگاه تری از راز دل ما...

Saturday, March 12, 2005

دارم دیکشنری عبارات مذاکرات فنی رو تهیه میکنم. منتظر اخبار داغ باشید!
الف- ما متوجه اشکلات جزئی در بخشی از نقشه ها شدیم. ترجمه: متاسفانه در جلسه متوجه شدیم همه نقشه ها به طور اساسی غلط هستن.
ب- ما قسمتی از کانسپت دیزاین رو تغییر دادیم. ترجمه: تکنولوژی به کل عوض شد. تمام نقشه ها باطل است!
ج- این دستگاه طرح وزینی (Robust design) دارد. ترجمه: آنقدر قطعات را سنگین طراحی کرده ایم که برای جابجا کردنش نیاز به یه جرثقیل ده هزار تنی دارید.
د- این دستگاه نیاز به تعمیر و نگهداری ندارد! (maintenance free) . ترجمه: این دستگاه با کوچکترین اشکالی تبدیل به یک آشغال شده و باید آن را دور بیاندازید!
ه- در محاسبات پروژه متاسفانه اندکی خطا پیش آمده که هزینه های مختصری را تحمیل می کند. ترجمه: چیزی حدود دویست درصد افزایش قیمت پروژه!
و- این دستگاه تحت شرایط سخت کار خواهد کرد. ترجمه: ...و نه هیچ وقت دیگر!
ز- به نکات بسیار جالبی اشاره کردید. ما حتما آنها را بررسی خواهیم کرد! ترجمه: من هیچی نفهمیدم! باید از سر مهندس شرکت بپرسم!

Sunday, January 16, 2005

در خصائص مردمان

نه تنها عجب صبری خدا دارد! بلکه عجب رویی بعضی ها دارند!
وقتی در یک جلسهء خصوصی با سران تصمیم گیر مملکتی حرف از سرمایه گذاری برای تصفیهء آلودگی های یک کارخانه بزنی و ایشان آمارهای رسمی که به دلایل امنیتی غیر قابل افشا است را برایت ورق بزند و جایی ببینی به سادگی نوشته شده: در اثر آلودگی این واحد صنعتی متاسفانه بیش از بیست و دو هزار مادر باردار دچار مسمومیت شیمیایی شده اند که بیش از هشتاد درصد آنان دچار مشکلات شدید زایمان شده یا خواهند شد...
قبل از این برات تعریف میکردم از پختن کته بدون قابلمه. ایندفعه باید کتلت آدمیزاد داشته باشیم وقتی که عنصری به نام مادر در ضریبی به اندازه بیست و دو هزار ضرب بشه.

من اصلا به این کنایه که مرد گریه نمیکنه پابند نیستم. وسط جلسه به پهنای صورتم اشک بود که میریخت. دوستی تعریف میکرد از تفاوت جنس اشک در حوادث مختلف. فکر کنم این یکی واقعا اشک بود.

گفتم مهندس چطور میتونی عدد بیست و دو هزار رو کنار کلمهء مادر بذاری و شب رو راحت به صبح برسونی؟

طلا

در جستجوی طلا.

لطفا کفش محکم بپوشید. این جور راه ها اتوبان چهاربانده اسفالت شده نیست! گاهی کوره راه هم نیست. گاهی اصلا راهی نیست. راه را باید ساخت، باید صاف کرد، باید اسفالت کرد.

اگر خسته شدید و راه دیگر را انتخاب کردید: بروید. انتهای آن راه شاید از دست فروشها گوشواره ای تقلبی یا نیم کیلو موز خارجی گیر بیاورید. شاید شاید به طلافروشی ها برسید. اما طلا را نخواهید یافت و طعم پیدا کردنش را نخواهید چشید. تشویقتان کردم بروید. برای اینکه لایق طلا بودن اول از همه زانوی درست و حسابی لازم دارد و پایی که از زخمی شدن نترسد، نه چشم نگرانی که دائم نگاهش به ته دره باشد و آوازش ترس از افتادن. من نه به ته دره نگاه میکنم و نه از افتادن میترسم. به خاطر بسپارید که نترسیدن به معنی شجاع بودن با نترسیدن به معنی گستاخ بودن خیلی فرق دارد! گستاخان زیادی را در حال سقوط میبینم. اما تا بحال شجاعی را ندیدم که سقوط کند. برای هم قدم نبودن هیچ بهانه ای بین آدمهای شجاع قابل قبول نیست.

برایم آرزوی خوشبختی نکنید.
من فقط نیازمند دعای آدمهای مستجاب الدعوه ای هستم که بدون منت و ادعا سکوت میکنند و دعا میکنند