Tuesday, December 26, 2006

از برنامه های روزانه ای که کفرم رو درمیاره یکی همین سوار شدن تاکسی های صبح گاهیه. نیم ساعت توی این باد یخ بسته زمستونی منتظر بمونی و هر ماشین که میاد توی اون سر و صدا جیغ و داد بزنی
سید خندان
و راننده تاکسی احمق که میره صد متر جلوتر ترمز میکنه و دنده عقب هم که نمیاد... بعد که سوار میشی برای مطمئن شدن یه بار دیگه میپرسی که شما سید خندان میرید دیگه؟
میگه آخ شرمنده! فکر کردم میگی ونک
و من در اون لحظه دلم میخواد مغزشو متلاشی کنم... تو دلم میگم آخه جونور قابل ترحم! سیدخندان کجاش شبیه ونکه؟
و این برنامه اونقدر تکرار میشه که از خیر تاکسی گرفتن میگذرم و دوباره خودم رو میچپونم توی یه مینی بوس. که بر طبق قوانین مورفی پر از بیست و نه نفر افغانی و عمله اس و از بوی خوش بدنهاشون تمام راه مست میشی

واقعا من با این حجم عظیم مشکلات چیکار باید بکنم؟ ... اصلا از این شرکت که برام هلیکوپتر اختصاصی نمیفرسته خوشم نمیاد
ایشششششش

امروز مثل دیوونه ها کنار اتوبان ایستادم به خندیدن
قضیه این بود که از باد اتوبان چشمم پر از اشک شده بود. در همین حین تصمیم گرفتم قبل از سوار شدن به ماشین یه فین گنده بکنم که توی ماشین فرفر نکنم. از قضا اصلا دستمال ندارم. یه دستمال کاغذی کهنهء صد بار مصرف که با هزار زحمت باز شد... محکم گرفتمش که متلاشی نشه. مثل اینکه زیادی محکم گرفتم چون تا فین کردم هوا به جای اینکه از دماغم بیرون بیاد از چشمم بیرون اومد و تمام اشکهام پاشید توی عینکم...از این همه لاجیک اونقدر خنده گرفته بود که کنار اتوبان نشستم زمین و غش غش خندیدم
...

این هم خاطره ای از یک مهندس خرس گنده که خیلی دلش میخواد توی عمرش چند تا خاطره از کثافت کاریهاش هم داشته باشه

Sunday, December 24, 2006

مرده شور این غرور رو ببرن که همیشه برای خودنمایی بدترین وقت رو پیدا میکنه
...

از دست خودم خیلی خسته ام

دلم پر از یک دنیا حرفه
حرفهایی که باهاش بشه دوازده تا وبلاگ نوشت
اگر هم کمتر و بیشتر شد اشکال نداره. باز هم تقسیمش میکنم به دوازده تا وبلاگ
اما دلم میخواست
...
دلم میخواست
...
دلم میخواست
...


...


آخ دلم!
من برای دلم خیلی احترام قائلم. برای عقلم هم. عقل و دل با هم جفت شدند و من را ترک کردند.
حالا کودک بی سرپرستی شده ام. هر چیز دل میخواهد عقل گذشت میکند و هر چه عقل میخواهد دل با کمال میل گذشت میکند.
هر دو هم در ادعا صلاح من را میخواهند و من از این توافق بی اندازهء این دو در عجبم.
هر دو را تقدیم کردم به خدا.
فکر نکنی بهتر شد. بدتر هم شد. اراده ام را در اراده خدا ادغام کردم که محکمتر شود. شاعرانه تر شد.
زبانم را بست. چشمانم را باز کرد. دستهایم را باز کرد و پاهایم را بست.
...

خدایا
من قبول دارم که اصلا آدم خوبی نیستم و اینهمه محبتت از سرم زیاد است. ممنون
سکوت میکنم و همه چیز را به خودت واگذار میکنم.
...

زمستان قشنگه. حتی اگه سرما همین طرف پنجره باشه.
من افتاده ام روی دنده لج و با تمام سختی هایی که هست تصمیم دارم فکر کنم زندگی زیباست.
...

این مزخرفات هم همه اش تقصیر دل و عقله.
عقل خسته است. پروسسور لاجیک از جمع و تفریق بدش میاد. حتی حاضر نیست ساعت رو تنظیم کنه. میگه ساعتی که پنج دقیقه اینور اونورش فرق نمیکنه دیگه برای چی باید روی ثانیه حساس باشه؟
دل نگران عقله. میگه با تمام این سختی ها باید نظم رو رعایت کرد چون قشنگه. به طبیعتت نزدیک تره. میگه غر نزن. میگه غر زدن دل آدم رو تحقیر میکنه.
...

خدایا تنهایی هایم تقدیم تو.
...

Saturday, December 23, 2006

.
.
.

...
خدایا
تو میدانی

Friday, December 22, 2006

hush now,
I see the light in the sky,
oh...
It gonna blind me,
I cant believe
I've been touched by an angle with love...

let the rain come down and drown my tears,
let it fill my soul and drown my fears...


چرا نميتوانم باور كنم؟
مي داني چرا؟
ميداني دويدن توي تمام اين كوچه هاي بي انتها چقدر خسته كننده است؟
مي داني؟
مي داني طعم سالها يعني چه؟
مي داني طعم لحظه هاي سرد و خشك
لمس سنگهاي سرد و مرده
ميداني اين تن تب دار چگونه خود را به صليب ميكشيد؟
نه من مسيح نيستم
ميدانم
هميشه ترس و غصه ها سوغاتي رودخانهء تنها بوده برايم
نه من تنها نيستم
هيچوقت تنها نبودم
لااقل هر لحظه كه با تو بودم
اما ميداني كه باور كردن حقيقي ترين چيزها هم گاهي ترسناك ميشود
اگر زياد فريب خورده باشي
و اگر هر لحظه با چه ترس و وحشتي نگران خودت بوده باشي
نه
تكذيب نميكنم
اما اي كاش
فقط و فقط اي كاش
كسي اين دور و بر پيدا ميشد
كه براي يك لحظه ميفهميد كه بايد اين موجود وحشي را بايد با سخت ترين بند ها به بند كشيد
وگرنه اول از همه خودش را پاره پاره ميكند
و بند بند وجودش را از هم خواهد گسيخت
...
خوب نيستم
خيلي غمگينم
و وحشي
و پر از فرياد
و پر از درد
دردهايي كه هميشه احساس ميكردم بايد ازشان لذت ببرم
و زندگيم همه تجمع درد بود
و اين روزها
...
خوبم
خيلي خوب
ترك مرض هم موجب عادت است شايد؟
خيلي تميزم
هر روز خودم را عطر ميزنم
...
غمگينم
خوبم
همه چيز را قاطي كرده ام شايد؟
بدم
فريادم
آرامم
مثل يك دريا
احساسات دچار نوسان ميشوند
من دچار خودم
تو دچار من
...
آي
آه
آخ
...
...
...
خوب ديگه
توهم بس
يه ماسك شيك و تميز و خوشگل و خوش تيپ ميزنم
ميرم ميون جمعيت
و اداي آدمهاي آرام رو درميارم

معني ترس را نميتوان تشريح كرد
مگر با ترسيدن
من از تو بيشتر ميترسم
اما تو از چه و من از چه؟
خداوندا منعمم گردان به درويشي و خرسندي
...
ديشب خيلي خوب بود
سرد بود مثل زمستان
گرم بود مثل خانواده
با طعم انار و هندوانه
ديشب تا صبح توي خيابان داشتم عكس مي انداختم
امروز بهتر بود
...

Wednesday, December 20, 2006

خوب آقاي عزيز
من همراه و یار لحظه های تنهایی ات بودم
از دست همه به من پناه میاوردی
حالا چی؟
خودم دارم برات تنهایی های جدیدی خلق میکنم
از دست من به کی پناه میبری؟
...

Saturday, December 16, 2006

خدا به من ياد داد که ندای دلم «تنها ندايی است که دروغ نمی گويد».

Monday, December 11, 2006

میدونی؟
یه دوستی به من میگفت: اگه دوست داری ببینی چقدر در دل دوستانت هستی بعد از خداحافظی برگرد و نگاهشان کن
بعضی دوان دوان میروند
بعضی آهسته ولی حتی یک بار هم نگاهی به پشت سرشان نمی اندازند
گاهی ممکنه اتفاقی برگردن و ببینن که ایستادی و نگاهشون میکنی
متعجب میشن
چرا ایستادی و نگاهشان میکنی؟
دست تکان میدهند و میروند
اما بعضی
تا وقتی داری دور میشی چند بار برمیگردن و نگاهت میکنن
بعضی ها هم اصلا نمیرن
اینقدر می ایستن تا تو کاملا از نگاه محو بشی
...

راستی میدونی چطور میشه یه نفر رو در یه لحظه هم خیلی دوست داشت و هم ازش متنفر بود؟
یعنی اونقدر دوستش داشته باشی که دلت بخواد براش بمیری
و در همون لحظه احساس کنی حتی یک قدم هم نمیتونی به سمتش برداری
چون احتمالا ممکنه از فرط نفرت بگیری و خفه اش کنی؟

تجربهء واقعا دردناکیه
واقعا دردناکه
احساس میکنم باید کمی دلم رو تربیت کنم
که کمی یاد بگیره بعضی آدمها رو نباید دوست داشت
کمی یاد بگیره

خیلی چیزها رو باید کمی یاد گرفت
گرچه خیلی درد داشته باشن
ولی به نظرم خیلی مفید باشن
به هر حال دوست داشتن خیلی از آدمهایی که عقل به هیچ وجه تاییدشون نمیکنه
فقط و فقط ظلم کردن به آدمهاییه که میتونی دوستشون داشته باشی و داری دوست داشتن هات رو به راه های دیگه هدر میدی

اینجوری شد که روزی روزگاری در قفس دل رو بستم
و بهش گفتم دیگه حق نداره کسی رو دوست بداره
گفت من از کسی اجازه نمیگیرم
گفتم اهرم قدرتت اینه که دستور بدی؟
گفتم فکر میکنی هزار هزار منو مریض کنی من بهت اهمیت نخواهم داد
و این شد که جنگ شروع شد
ساعت به ساعت
روز به روز
تب کردم
اشک ریختم
اما به حرف دل گوش نکردم
دل همچنان قدرتش را حفظ کرده
و من همچنان تب میکنم
اما باز هم به حرفش گوش نخواهم داد
باز هم فریاد میکشه
فکر نکن من از کسی اجازه میگیرم
و من موذیانه نگاهش میکنم
بهش میگم: تو راست هم میگی؟
ساکت میشه
و زمزمه میکنه
من همه رو دوست دارم
اما حسود نیستم
من به همه محبت میکنم
اما حق انحصارطلبی به کسی که تعهدی به من نداره نمیدم
تو خودت میدونی که مردم همه مثل هم نیستن
خیلی هاشون نه طاقت دوست داشتن های تو رو دارن و نه ظرفیتش رو
هر چقدر دوستشون داشته باشی بیشتر میخوان
بدون اینکه حقشون باشه
همه از اشتباهات خودشون خیلی ساده میگذرن
و از اشتباهات تو خیلی سخت
هیچوقت نمیشه به همین راحتی که من میبخشم از دیگران توقع بخشیده شدن داشته باشم
زخمی ام
...
به دلم گفتم
با تمام این داستان ها که گفتی
به من حق میدی که زندانی ات کنم؟
دوست ندارم مرگت رو ببینم
دوست ندارم چند روز دیگه بشم یکی از همین آدمهای دل مرده وحشی صفت
دوست ندارم زندگی دیگران زخمی و لگدمال شدهء رفتارهای من باشه
دوست دارم دل زنده باشم
و همیشه صفت عاشق آزاد رو برای خودم نگه دارم

دل من
فعلا در اطاق سنگی خودت میمونی
تا شاید روزی دیگر
وقتی دیگر


.
شاید تو هم آرزوهایی داشته باشی.
اما من دلم میخواد یه بار هم که شده یه لیست از تمام آرزوهام بنویسم
بعد همه شون رو از خدا بخوام.
خوب اگه صلاح بدونه حتما بهم میده
البته یه لیست هم از آرزوهایی که تا بحال خدا بهم داده تهیه میکنم
شاید کاغذ کم بیارم
اما بخاطرش خدا رو شکر کرده، میکنم و خواهم کرد
...


Thursday, December 07, 2006




شریک جدید ساعتهای ساکت تنهایی های دلخواهم
به زندگی من خوش اومدی

عادت ندارم از خودم دفاع کنم و بخواهم به هزار دوز و کلک و هزار ریز و بغل توجیه کنم که دارم چه اشتباهی مرتکب میشم یا اینکه دقیقا چه اشتباهی مرتکب شده ام.
عادت دارم هر کس هر حرف سرزنش آمیزی به هر کس دیگه زد به خودم بردارم و هزار بار خودم رو حتی به خاطر اشتباهات دیگران سرزنش کنم
عادت دارم فکر کنم این من نیستم که داره از دیگران سخنان محبت آمیز بشنوه
همیشه عادت داشته ام که همه سرزنشم کنن و با فریاد توی سرم بکوبن که دوستم دارن
و بعد من بفهمم که از تمام آزارهایی که میبینم باید مفهموم دوست داشته شدن را باید برداشت کرد
عادت نداشته ام وقتی کسی را دوست میدارم آزارش بدهم
عادت داشته ام همیشه فکر کنم که وقتی کسی را دوست دارم
دلم میخواهد همیشه ببینمش
اما نمیدانم چقدر
کافی نیست
عادت داشته ام همیشه باور کنم که خیلی از آدمهایی که دوستشان دارم چه به دلخواه و چه غیر ارادی باید دور از من زندگی کنند
عادت دارم به هر زوری هست به خودم بباورانم که باید برای همه شان آرزوی خوشبختی کنم
و یک قدم آنطرف تر به فکر خودم باشم و تمام احساساتی که برایم همیشه تنها همین فاید را داشته اند
که به هر کسی دل بستم
بعدا با تمام درد و سکوت به سادگی و بدون اینکه حتی یک کلمه صدا
دل بکنم و بروم پی کارم
باور کردم که تقصیر من نیست که یاد گرفته ام همه را دوست داشته باشم
حتی اگر آن آدم از من متنفر باشد
باور کردم که این فقط یک هدیه خداوندی است
که ساعتها مقابل یک نفر آدم بنشینی
باهاش حرف بزنی
تشویقش کنی به زندگی
روی اعصابت راه برود
غصه ات بدهد
بعد هم وقتی رفت احساس کنی که هیچ منفعتی برای زندگی ات نداشته
و فقط داشتی تمام این ساعتها دوست داشتن هایت را بی هیچ حرف و حدیثی تقدیم میکرده ای
به جز اینکه تمام شب از درد قلب و سینه و مابقی اعضا و جوارح ضجه بزنی
و او فردا از کرمانشاه به تو زنگ بزند که حرفهای دیروز تقریبا هیچ فایده ای نداشته و او حتی به خودش زحمت نداده که به حرفهای تو فکر کند
...
ما مردها اینجوری هستیم. نسبت به هم واقعا بی تفاوتیم. نسبت به تمام آنچه از احساس و عاطفه در درون یکدیگر میبینیم بی رحمیم
ما زنها هم همین شکلی هستیم که هستیم. انعکاساتمان صد برابر بیشتر از آن است که بتوانیم خودمان درک کنیم
به سادگی دل میبندیم و به سادگی آزرده میشویم.
...
شاید فکر کنی که من آدم بی عاطفه ای هستم
شاید هم باشم

اما میان بهت و سکوت
دوستانم را بدون احساس دوست دارم
دوستانم را تا بی نهایت دوست دارم
دوست دارم مزاحمم باشند
دوست دارم مزاحمشان باشم
دوست دارم وقتشان را بگیرم
دوست دارم یکی را داشته باشم که با تمام عقلهای عمیقمان
با همدیگر فقط و فقط احمق باشیم
هیچ احساس پنهانی نسبت به هم نداشته باشیم
و اگر هم روزی حرفی زدیم که باعث آزردگی شد
باز هم با هم بمانیم و سعی کنیم همدیگر را ببخشیم


...

Wednesday, December 06, 2006

به نظرت دل بستن راحت تره یا دل کندن؟

گاهی سایز آدمها خیلی کوچک تر از اونه که بتونی در مورد مسائلی از این دست باهاشون حرف بزنی
نمیدونم تحقیرت میکنم یا تقدیس

کاش این حس گناهکار برای همیشه تنهایم میگذاشت

Tuesday, December 05, 2006

احساس امنیتم رو از دست داده ام
این اصلا روزگار خوبی نیست
این اصلا هیچ چیز خوبی نیست
ساعتهای پر از ترس
دقیقا فقط و فقط ترس

بگذریم
برای هیچکس اهمیتی نداره
البته نباید هم داشته باشه

احساس یک دستکش آهنگری کهنه و لهیده
یا شاید یک لیوان شکستهء دور انداختنی

این احساس ها را دور می اندازم
روزی روزگاری این مجسمهء شیشه ای هیکل زیبا و خوش تراش رقاصی دلربا بود
اما نمیدانم کدام دستی آن را از ویترین زندگی ام ربود
نمیدانم کدام نگاه آلوده چرکینش کرد؟
نمی دانم
مراقب خودم نبودم
فکر میکردم شیشه خراش برنمیدارد
یادم نبود که بعضی اگر نتوانند خراش بندازن حتما با چکش خدمتش میرسن
یادم نبود
یادم نبود
فراموش کرده بودم
این روزها دلم رو دستم گرفته ام و فقط میدوم
مثل گدای کثیف و بی همه چیزی که توی دستش لیوان شکستهء قدیمی ای را میبینی
و هیچوقت نمی فهمی این چیز شکستهء کهنهء بی ارزش که اگه جلوی سگ هم بندازی بهش نگاه نمیکنه
چرا اینقدر براش ارزش داره؟
سخت نگیر
چشمهایم هم شکسته
کمی خسته ام
استخوانهایم خرد شد
بار بیش از طاقتم برداشتم
روحم خراش برداشته
خون ریزی شدیدی داشت
روش سنتی شما را اجرا کردم و رویش خاک اره ریختم
حالا سیاه زخم گرفته
باز هم سخت نگیر
یک روز دیگر میگذرد
من روحم را دستمال میکشم و برق می اندازم
اما آرزوی دستهای تو که شانه هایم را بگیرد
نگو که به گور خواهم برد
...
نگو
...
باور نمیکنم
...
حتی اگر حقیقت داشته باشد
...
امید را نمیتوانی از من بگیری

Tuesday, November 21, 2006

میان دریچه ای از نور ایستاده ام... دستی دستم را گرفته است... می خواهم عبور کنم... ترس از سقوط من را فرا گرفته... محکم دستت را می گیرم... اما با این همه نمی دانم کدام طرف سقوط خواهد بود... چشمانم را می بندم... صدای محزون زنی آواز میخواند... دیگر تنهایی های تو آزارم نخواهد داد...میان خطی از سیاهی هنوز ترسی من را تهدید میکند... قلبم دارد از جا کنده می شود... دستی دستم را گرفته است... بوی رودخانهء آفتاب خوردهء تابستان لابلای مشامم قاصدکی می پراند... میخواهم عبور کنم...بوسه های باد و انعکاس زانوهای خیسم که روی سنگها خراش شیشه خرده ها را سکوت میکند... قطره اشکی از لای نرده های صندلی روی زمین پاییز زده می چکد... در دلم فریاد میزنم: چرا؟... خدایا این چه سهم بود برای دل من که در عمر یاد نگرفت دلی را بشکند؟...دریچهء نور آهسته آهسته بسته میشود... من هنوز عبور نکرده ام... میلرزم... نفسم بند می آید... جایی میان خلوت ها... نه... چرا به خطا میروی؟... کسی هست که بگوید کجا دارم خطا میکنم؟... آیا این یک توهم است؟... دریچهء مهربانی که من بندهء پرسش و پرستشش شدم از ازل باز بود و نورانی... باز هم دریچه بسته میشود و دل من را با قطرهء دیگری از اشک خراش میدهد... خداوندا چشمانم... دارم نابینا میشوم... این ستارگان کور از کجا ظاهر میشوند؟... شب تا صبح بی خواب... صبح تا شب بی تاب... خدایا باز هم باید دوید و صدایی که دائم پشت سرت تکرار میکند: هست... هست... هست... باید باشد... باید رفت... باید یافت... باید همه جا را سرک کشید... دشنام میدهد: ... ناامید شده ای!!!... نامید شده ام؟... ای معرفت و آرامشت را قسم... تو کجا دیدی که سرپیچی کنم از آنچه گفتی؟... امتحان بندگی است؟... لبخند میزند... تو حتی بنده هم نیستی!... از پا می افتم... راست می گویی... بنده نبوده ام... گوشه گیر بوده ام... از تو به خودت پناه بردم... از تو نترسیدم و امیدوارم رحمتت شدم... از رحمتت هراس کردم و ترسناک غضبت شدم... بین بیم و امید... چاهی از خود کندم و از وحشت زبان دیگران در آن پنهان شدم... اما دریغ از دستی که به جز تازیانهء سرزنش و دشنام چشمهای عتاب گر یاریم کند... باید از خوابی دیگر جست... باید... دستم را بگیر... دریچه ازلی انوار تابنده جایی همین نزدیکی هاست... چشمها را باید شست... خواب ها را باید دید... معابر تعبیر را نیز کتابی دیگر باید جست...
...
عصر که از خواب روزانه بیدار میشوی انگار سرزنش گر روزهای رفته کارش را آغاز میکند...

Sunday, November 19, 2006

امضای وبلاگم رو عوض کردم
تصمیم گرفتم دیگه یه پسر کوچولوی بیچاره نباشم
poor little boy

از این به بعد من فقط یه آق مهندسم
Mister engineer!

احترام بگذارید
!!!

Saturday, November 18, 2006

نمی دونم کی هستی
نمی دونم چه جور آدمی هستی
اما همیشه هستی
و این کمترین مایهء دلگرمی برای آدمیه که دوست نداره تنها باشه
توی دنیایی که با یه جزیرهء متروکه زیاد فرقی نمیکنه
چون بالاخره یه روزی از گرسنگی و تشنگی خواهی مرد
...

Thursday, November 16, 2006

بعضی آدمها
واقعا لیاقت دارن که بهشون بگی دنیا دنیا دوستشون داری
واقعا لیاقت دارن که دنیا دنیا بهشون احترام بذاری
اما همیشه یادت باشه که باید یه دیوار خیلی کوچولو و نازک بکشی
یا بهتره بگیم یه خط قرمز نازک و مودبانه
که مواظب باشی بیش از حد پاتو از گلیمت دراز نکنی
...

اون کلمات ساده و مودبانه
ممکنه گاهی به مذاق هر کسی خوش نیاد
یا تعبیر خوبی نداشته باشه


ترجیح میدم مردم خودشون به من بگن که دقیقا چه حرفی رو دوست دارن از دهانم بشنوند

باران


مسافرت های من هر چه کوتاه تر...

خاطره انگیز تر میشوند

Sunday, November 12, 2006


نمی دونم وقتی داشتم نگاهم را بی مهابا به تو میدوختم
تو دقیقا چه فکری در مورد من داشتی
اولین دیدار که بخواد آخرین دیدار باشه یا خیلی دردناک میشه یا خیلی بی تفاوت
اما شاید یه روز فرصتش به دست بیاد که بهت بگم
که من تصمیم گرفتم این دیدار به هر قیمتی که میخواد باشه
نباید آخرین دیدار باشه
گرچه هنوز هست
برای همین بود که با تمام نیرو خدا رو صدا کردم
گفتم خدایا اگه تو ضعف حافظه داری من غیر ممکنه اشتباه کرده باشم

...
باور کردنی نیست که فراموشی عمیقی گرفته ام
انگار همه زندگی را از یاد برده ام
این آواز محزون و وحشی تمام صبح و شبم را پر کرده
و من دارم با تمام وجود تقاضا میکنم که این شادمانی
هر چقدر احمقانه و سبک و بی روح
و بلکه هر چقدر ساده و غیر صمیمی و دست نیافتنی
حداقل به این سادگی ها از درونم رخت برنبندد

...
باور کردنی نیست
تو که دیگه باید یادت باشه که اون روزی که من رو صدا میکردی
یا لااقل اون روزهایی که به سادگی من رو نگاه میکردی
هر روز وعده میدادی که نزدیکی هر روز و هر روز
وعده میدادی که به زودی سر میرسد این قصهء طولانی
اما هر روز که ناباورانه منتظرتر از قبل روز دیگری را شروع میکردم
انگار خسته تر میشدم و خسته تر
حالا چی؟

ببینم اصلا یه سئوال؟
بازی ات گرفته؟
هیچ معلوم هست چیکار داری میکنی؟
ببین
خسته ام
خیلی زیاد
فکر نکن این خستگی منو از پا میندازه
ممکنه اشکم در بیاد
ممکنه اخلاقم به هم بریزه
ولی
اعتقادم به تو؟
هرگز
...

همین که گفتم
هرگز


Friday, November 10, 2006



تا میخوام از غم تو
حرفی با دل بزنم
میگه این مشکلیه
که از اون دل بکنم
...


Tuesday, November 07, 2006

خیلی فاصله نیست
بین این نفس که فرو میرود
و نفس بعدی که برآید
و چقدر سخت است دست کشیدن از این یکی به امید آنکه بعدی فرا برسد
اینکه بر می آید
و بعدی انگار که به قهقرا میروی
چشمها سیاه میشوند

میدونی؟
دلم میخواد این نفس که پایین رفت
دیگه نفس بعدی وجود نداشته باشه
دلم میخواد همون فرو رفتن به سیاهی رو ادامه بدم
دلم میخواد همینجور توی خودم فرو بریزم
ضربان قلبم که همینجوری کم کم کند میشه
کند بشه
و کند تر
و به جایی برسه که مثل یک نفس عمیق
آخرین ضربه رو بزنه
و بعدش بگه
تموم! دیگه تموم
و بعدش من با صدایی که از ته دلم در میاد بگم
آخیش
راحت شدم

زندگی در این قالب تنگ و بچه گانه جز زجر و آزاری نیست
و من که همیشه ماسکی از خنده و شوخی دارم
دیگر برای چه کسی فرق میکند که من لبخند بزنم یا سفید شده باشم؟

Monday, November 06, 2006

چه فرقی میکنه که فقط ذره ای تنها باشم یا خیلی؟
از تو تنها هستم و پیدایت نمیکنم
لااقل از روزی که گمت کردم
و آن روز روزی بود که تو کنار من بودی و من تو را نداشتم
و وقتی کنارت نبودم انگار هیچ چیز عوض نشده بود
هر چه تلاش کردم به تو نزدیک تر بشوم
جز به قهقرا رفتنی بیش نبود
و حال
ندیدنت و درک نکردنت
انگار سالهای سال و بلکه قرنهاست که تو را ندیده ام
دلتنگی از دل چیزی نگذاشته که دلتنگ بمانم
از من هم چیزی نگذاشته
آن روزها آرزو میکردم بدون تو خیلی زندگی نکنم
این روزها دیگر زندگی نمیکنم
این روزها حتی آرزویی هم برایم نمانده
از تمام خیالات شیرین جاودانگی چیزی جز توهمی باقی نمانده
و تو
که همیشه به من لبخند میزنی
و من را تنها تر از همیشه میکنی

راستی چه شرطی برای نبودن میتوان تعیین کرد؟
اینکه گمت کردم؟
اگر هیچوقت پیدات نکرده باشم چطور میتونم ادعا کنم گمت کرده ام؟
اگر هیچوقت ندیده باشمت؟
اگر تنها حضور یک جای خالی اولین و آخرین دلیل من برای نبودن تو باشد؟

...
خیلی تنهایم
میفهمی؟

Sunday, October 29, 2006

اینجا تلخابه های تنهایی دردمندی بیش نیست
لطفا این وبلاگ را نخوانید

من وبلاگ های بهتری دارم که با خواندنشان بیشتر لذت میبرید
...
دارم از دستت له میشم
وقتی سه کنج دیوار منو گیر میندازی
و اونقدر گلوم رو فشار میدی که نفسم بند میاد
به التماس میفتم
رنگم سیاه میشه
شل میشم
آروم و نرم
و تسلیم میشم که یواش یواش روح از بدنم بیرون بره
اما تو انگار میدونی که این آغاز آرامشه
انتقام سخت تری میخوای بگیری
رها میکنی تا روح فرار نکنه
برمیگردم و باز هم درد میکشم
...
مثل یه موش نیمه جان
اسیرت افتاده ام
هر چه آزار بدهی
یا هر چه نوازش کنی

بی تفاوت
سرد و نیم جان
...
راستی میدونی معنی خستگی چیه؟

Monday, October 09, 2006

دلم نمیخواد باهات حرف بزنم
از قبل هم دلم نمیخواست
اصلا من نمیدونم چطوری شد که ما با هم حرف میزنیم
هر وقت شروع میکنی به حرف زدن یه جوری میخوام خودمو قایم کنم منو پیدا نکنی
تلفن رو هم جواب نمیدم
از خودم صبور تر تویی
نه خسته میشی و نه قهر میکنی
نه حتی تصمیم میگیری که ولم کنی و برای همیشه فراموشم کنی
نمیدونم چه حسی در درونم نمیذاره باهات دعوا کنم
بهت میگم از دستت خسته ام
ولم کن
ازت بدم میاد
اما تو مثل احمق ها فقط به من میخندی و میگی که تو هم از من بدت میاد
...
دوستی ساده و صمیمی؟
آره. یه دشمن خانگی
از گزیدن و جنگیدن با هم خسته شده ایم
حالا با هم راحت تریم
...

Wednesday, September 27, 2006

از آدم نیم مرده خوشم نمیاد
آدم یا باید کامل زنده باشه یا کامل مرده
البته خوب به کسی ربط نداره که من خودم همیشه نیم مرده هستم
اما در آن فاصله که تو ایستاده ای زیاد مرده و زنده من برات فرقی نمیکنه
دقیقا این یعنی اینکه
زنده و مرده تو هم برام فرقی نمیکنه
***

میدونی؟
خشونت بخشی غیر طبیعی و انکار پذیری از درون منه
تو خودت میدونی که قلبا چه موجود رقت انگیزی هستم
و متاسفانه از این نقطه ضعف من داری حداکثر حسن استفاده رو میکنی
که البته به نفع من نیست
اما
راستش اون روز وقتی فقط یک احساس به من گفت که دارم دروغ میشنوم
دلم شکست
احساس کردم خیلی آدم بی لیاقتی هستم
یا خیلی دورم؟
اما اینقدر بود که تو در من توان شنیدن حرف راست را ندیده بودی
یا در خودت توان گفتن
و من تمام وجودم را در تو جا میگذاشتم
همین شد که جا گذاشتم
و رفتم
شاید منتظر بودی یک دقیقه بیشتر یا حتی یک ساعت
اما هنوز که هنوز است
حتی یک دقیقه بیشتر ممکن نشده

زندگی بی مزه ایست
تنها در بهشت

من هم برای تو شدم آدمی که بدون حوا به بهشت رفت
به قول نیچه
وقتی او بود همه جا بهشت من بود

امکان خوب این بلاگ اسپات اینه که بدون باز کردن صفحهء بلاگر میتونم از جی میل پست بزنم

Monday, September 18, 2006

اوضاع خیلی خرابه
پنج روزه که سرور بد جور قاط زده
چهارمین بار از اول بازسازیش کردیم
فایده نداره
کامپیوترمو شش روزه که ریست نکردم
لاگ اینم باطل شده و توی سرور اعتبار ندارم
فایلهایی هم که دارم کار میکنم
نه بسته میشن و نه سیو میشن
در حالی که هر آن ممکنه کلا بپرن
و من مثل بز نشسته ام و باز هم کار میکنم
دیشب که فطیر قاط زدم
...
اشکال نداره
یه بار دیگه شروع میکنم
چشمهامو باز میکنم و شروع میکنم به دویدن
...
روزهایی هم میرسن که احساس میکنی داری قاچ میخوری
حالا بعضی از این روزها از فرط غصه
و بعضی روزها از فرط خوشی
نتیجه میگیرم زندگی یعنی قاچ خوردن
توسط اتفاقات جزئی و احمقانهء زندگی
که تو معمولا تحمل نداری اتفاق افتادنشون رو بیخیالی طی کنی

Sunday, September 17, 2006

وقتی خیلی دلم تنگه
وقتی خیلی خیلی دلم تنگه
وقتی خیلی خیلی خیلی دلم تنگه
...
خوب دلم تنگه دیگه
اصلا حوصله ندارم
از خودم بدم میاد
...
خیلی دلم تنگه

Thursday, September 14, 2006


در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر زخاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم به جستجوی تو باشم

...
راستی
یادم رفت بهت توصیه کنم که وقتی خواستی زندگی یه نفر رو به لجن بکشی
یادت باشه چکمه و دستکش لاستیکی حسابی بپوشی
خوب نیست وقتی رفتی سراغ نفر بعد دست و پات بوی لجن بده
ضمنا مسواک یادت نره
یا یه آدامس نعنایی
اصلا بهتره عوض بشی
چون تمام هیکلت بوی لجن میگیره
روحت رو هم عوض کن
چون اونم بو میگیره

برای همینه که اولین قولی که همه به هم میدن
اینه که میگن تا روزی که مرگ بین ما فاصله بندازه

تا روزی که مرگ بین ما فاصله بندازه

برم بمیرم؟
این فاصله ها هیچ توجیهی نمیپذیره
باور کن


این دوست عزیزمون
در کمال شرمندگی اعلام کرد
که داره پدر میشه
...
به طور دقیق نه ماه و هشت روز دیگه

...
طفلک نديد بديد
دلم براش میسوزه

Wednesday, September 13, 2006


حس میکنم صداتو صد ساله میشناسم
ندای قلبم میگه
...

...
خیله خوب بابا
سی و دو سال و یک ماه
گیر میدی هاااا

میذاری یه شعر در پیتی رو بدون گیر و گور بخونیم؟

گاهی از خودم بدم میاد
خوب این یه کمی با اون اوقاتی که عاشق چشم و ابروی خودم میشم فرق میکنه
فکرشو بکن اونقدر اسکل میشم
که حتی حاضر میشم با خودم ازدواج کنم
و با خودم برم توی رختخواب
...
واه واه واه

...
بعد فکرشو بکن نصف شب با چه وحشتی از خواب میپرم
و فکر میکنم این موجود زشت و پشمالو کیه توی رختخوابم
و وقتی میفهمم خودمم کلی حالم گرفته میشه
فرداش تمام روز از خودم بدم میاد
...
اوه اوه اوه
احساس خفن بودن
یه کمی با احساس خفگی فرق فیرکوله
حالا نمیدونم این احساسی که دارم
احساس خفن بودنه
یا احساس خفگی؟
یه جور احساس خفنگی میکنم
...
خیلی آدم صاف و ساده و بی پیرایه ای هستم
استخاره هم میکنم

خدایا منو ببخش
ولی من واقعا دوست دارم که باهات ارتباط داشته باشم
این تنها ارتباطیه که اصلا کسی به مشروع و غیر مشروع بودنش فکر نمیکنه
ضمناً سودش هم زیاده
چون لااقل با یکی حرف میزنی که اگه حتی حرفشو هم نفهمیدی میزاری به حساب نفهمی خودت
چون خدا جز دوست داشتن کاری بلد نیست
اون هم دوست داشتن از نوع شدیدا عاقلانه
...

خدایا خیلی چاکرتیم
البته میبخشی که ما یه نموره کثافت تشریف داریم

...

Tuesday, September 12, 2006

خیلی دلم میخواد بدونم پداگوژی یعنی چی؟
میترسم تمام آیندهء من وابسته به دونستن معنی این کلمه باشه
تنگ غروبه
دلم گرفته
چشمای نازت منو گرفته

...
نگاه به ساعت نکن
خودم میدونم ساعت چنده
ولی آدم وقتی دلش گرفته
دیگه چه فرق میکنه تنگ غروب باشه
یا گشاد غروب؟

Monday, September 11, 2006

آب اگر پیدا نکردم
آبرو گم کرده ام
...
راستش من سولو میزنم
اونهم ویولون
سخت و خشن و خسته کننده
و وقتی میزنم احساس میکنم به اندازهء تمام دنیا دلم میخواد که اپرا بخونم
و توی دلم با یک صدای کلفت و یک نفس بسیار بزرگ محکم میخوانم
mi amore mi vida...

اما راستشو بخوای وقتی میخوام آهنگ گوش کنم
وحشتناک بدم میاد
از این اپرا ها که یارو با اون صدای کلفت و کشدارش همراه یه ویولون سولو میخونه
...
مشنگم نه؟

سیلاب

سیلابی از بکارت های دست خورده چشم هایم را آزار میدهد.
چشمهایت را از من جدا کن
من هنوز عاشق چشمهای تو هستم و تو میدانی که دور از آنها چه روزگاری میگذرانم
اما
دلم نمیگذارد که دست دراز کنم و دستت را بگیرم
...

Monday, June 19, 2006

Wednesday, January 18, 2006

زمزمه

آماده؟
آتش!

دهن رو باز کنید و چشم را ببندید.
کلمات را کنترل نکنید. بگذارید ببارد گلوله باران حرفها.

- خیلی متاسفم.
من هم همین کار را میکنم. روزی روزگاری نه فقط دهان، که چشم، دست، دل و روحم را تسلیم کردم. تقدیم کردم. به هر چیزی متهم شد و من باز هم بخشیدم. اما انگار تفاوت کوچکی بود که من از یاد برده بودم. من زبانم را به خدا تسلیم کردم و صدایی که از این حلقوم بیرون آمد صدای خدا بود. بعضی آدمها زبانشان را به شیطان تسلیم کرده اند! دهان که میگشایند زبانه های آتش روانت را میسوزاند...
- عرق کردم. درد سلول به سلولم را می توفد.
بله! کاملا شما را درک میکنم. من هم روزی روزگای دردهایم را تقدیم کردم. اما مجانی معامله نکردم. خدا بدون هیچ خساستی همه اش را برداشت و جای آن قلبی پر از شادی گذاشت. اما! شرط کرد که این دل بهاری را دیگر به سادگی تقدیم هر پاییز خشک و زردی نکنم. دلی که هدیهء خدا باشد هدیه گیرنده ای در خور خواهد!
- معامله چه معنی دارد؟
بله! سئوال کاملا به جایی است. تصور کن جلوی یه مورچه ایستادی که تهدید یک قطره آب تمام زندگی اش را به باد میدهد. برای تو پاک کردن آن قطره به قدر یک انگشت تکان دادن است. اما آن مورچه حتی اگر تمام زندگی را بدود حتی به قدر یک لبخند زدن هم نمیتواند به تو خدمتی بدهد. بهش صدا میزنی و میگی آی مورچه! بیا یه معامله کنیم. تو منو دوست داشته باش و من هم اون قطره آب رو همیشه از تو دور نگه میدارم. اون مورچه به نشونهء دوستی بزرگترین دونهء ارزنش رو به تو تقدیم میکنه و تو با بزرگواری ازش قبول میکنی. و حتی ازش تشکر هم میکنی که اینقدر برای تو ارزش قائل بوده. فکر میکنی خودتو کوچیک کردی؟ اصلا به ابعاد تو میخوره؟ دلت میاد وقتی اون مورچه بزرگترین دونهء ارزن رو تقدیمت میکنه باهاش معامله نکنی وقتی میدونی که این تمام دارایی شه؟ خجالت زده نمیشی اگه کاسهء ارزن که جلوی پرنده هات گذاشتی رو به رخ اون مورچه ای بکشی که برای به دست آوردن همون یه دونه معلوم نیست چه فلاکتی کشیده؟ او زندگی اش را از تو گرفته. مهم نیست که تو از اون چی گرفتی!
- و اما معاشقه.
خیلی سخت نیست. فقط فکر کن که اون مورچه همین دلایلت رو برای معامله میدونه. بعد اسم اون معامله از اون به بعد میشه معاشقه. هر دو با هم میدونن که این بده بستان دیگه فقط یک تصور است و آنچه حقیقت است آن دیگر است که ظالمان ندانند و کافران نبینند. فقط و فقط یک احساس است و فقط اهل معاشقه میدانند که چه احساسی است.

...
خدایا. وقتی بزرگی ات رو به یاد میارم. اونقدر احساس کوچکی میکنم که این دردها و این تجملات و زیبایی ها و هر چه و هر چهء دیگر به قدر سر سوزنی پیش قدر و قیمتت ارزش پیدا نمیکنه...
خدایا هر چقدر که دلت خواسته از صبر و حوصله ای که داشتی توی کاسهء من ریختی.
خدایا قلبم رو کردی چشمهء آرامش. به هر چشم نگران و به هر دل غمگین مثل رودی جادویی لبریز بشم از تقدیم و وقتی باز تنهای تنها راهم رو میکشم و میرم سرزنش این رو توی خاطرم همیشه زندگی رو برام جهنم کنه که مبادا حریمی شکست یا دلی تنگ؟
خدایا با تمام این مقایسه ها وقتی با تو معامله میکنم تو بازنده نیستی. اما من همیشه برنده ام. لااقل بزرگ میشم. چون طرف معامله ام تویی. من این معامله رو رها نمیکنم وقتی تو اونقدر بزرگوار باشی که برات فرق نکنه که من چی آوردم. هر چی در دستم بگیرم و به طرفت دراز کنم بدون تعارف برمیداری و در عوض چیزی به من میبخشی که حتی تصور داشتنش هم میتونست زندگیم رو مثل عسل شیرین کنه؟
- نه. من هیچ احساس گناهی ندارم. حتی وقتی مرتکب گناهی بشوم!
خدایا. لحظه ای که تصور کنم منو کنار گذاشتی و فراموشم کردی درست مثل مجسمه ای از ماسه که خشک شده باشه ذره ذره از هم میپاشم...
مباد که از دنیای رحمتت فارغمان کنی.

Tuesday, January 17, 2006

امان از جدايي

جدا شدن سخته.

جدا شدن خیلی سخته.

جدا شدن خیلی خیلی سخته.
جدا شدن خیلی خیلی خیلی سخته.

اون روز که از دندان عقلم جدا شدم اینو فهمیدم.
حتی وقتی که خیلی اذیتت میکنه و حتی وقتی بودنش جز عذاب نیست.
با اینهمه وقتی داری ازش جدا میشی باید بی حس باشی وگرنه دردش کشنده است.
و وقتی جدا شدی جای خالی اش مرکز تمام دردهاته. تا وقتی که کمی عادت کنی به نبودنش.
شاید برای همینه که به هیچ کس وصل نمیشم. همه اش از ترس جدا شدنه.

...

عرض میکردم جدا شدن خیلی سخته!

آخرین دندان عقلم رو که کشیدم یواش یواش احساس میکنم لهجه ام داره عوض میشه!

Sunday, January 15, 2006

دیشب الیزه به این نتیجه رسید که آدمهای واقعی به دو شکل عمده طبقه بندی میشن.
یکی آدمهای معمولی و یکی هم آدمهای عاشق.

ولی بهترین سئوالش این بود:



How do you happen to know you are wise when you are in love?

wish you were here (but not here!)

تبلیغ سرویسهای اینترنت ایرانی:

قیمت های باور نکردنی
از بس که مفت گران است! در حالی که همه جای دنیا حرف از یک سنت در روز و یک دلار در ماه برای رقابت است...

سرعت- کیفیت- آسودگی-امنیت
در خدمات اینترنتی یعنی:
سرعت: سایت های شما در یک چشم به هم زدن فیلتر میشوند.
کیفیت: یعنی هیچ راه فراری وجود ندارد. بدون استثنا همه سایت ها فیلتر میشوند.
آسودگی: یعنی وقتی دی سی میشوید یا لحظه ای که کامپیوتر شما چرخ زنان بیرون از پنجره در حال پرواز است.
امنیت یعنی اینکه ویروس آنفولانزای مرغی یا سرماخوردگی از طریق اینترنت به شما سرایت نخواهد کرد. کسی در مورد فایل های شما تظمینی نمیتواند بدهد

Saturday, January 14, 2006

«آدم»ِ اوریجینال. با روکش فابریک و برچسب ایمنی. دارای هولوگرام منحصر به فرد از درگاه الوهیت. فنِ سی پی یو اینتل اوریجینال که هیچوقت داغ نمیکنه. سیستم عامل نسخه اصلی که هیچوقت هنگ نمیکنه و سایر امکانات اصلی و جانبی مثل انواع ورودی ها و خروجی ها. بی صدا، باند استریو، بدون تشعشع. تربیت شده، بهداشتی، استریلیزه بدون کمترین آلودگی هوا. موتور ان ژکتوری با سوخت جانبی کاملا کم مصرف. رنگ سفید یخچالی لاستیک بریجستون. کیلومتر دو رقمی. با زنجیر چرخ و بیمه بدنه. ضد سرقت و آتش سوزی. زیربنای مکفی. سونا، جکوزی، آیفون تصویری.

- کیلو چند؟

پ.ن. - یادآوری از رفتار و کردار بعضی آدمها که معتقدن اخلاقیات سالهای ساله که دچار فوت شده...

Thursday, January 12, 2006

یه خوانندهء لوس آنجلسی رو نام ببرید که لحنی بسیار بسیار شبیه به لحن شیرین و الواطی من داره:
وقتی حس میگیره و توی شعرهای «قشنگ» اش اونقدر «پیغمبرانه» حرف از خدا میزنه و چهل و هشت تا دختر فیلیپینی لخت کنارش عین اسپند دونه دونه دارن بالا پایین میپرن و حلقه کبود مستی budweiser زیر چشماشه. و از بیست قدمی متصدی دوربین از بوی تریاکش به سرفه افتاده... (خیلی خوب بابا خودم میدونم که تریاک سرفه نمیاره! مثلاً گفتم! تصور بلدی بکنی؟)... با دیدن اینجور آدمها قبول کن که حرف از خدا زدن یه ذره آدم رو توی شک میبره... نکنه منم شبیه همون کثافت بشم؟؟؟

+ دارم میرم که برم خودمو از بالای برج میلاد پرت کنم پایین. کسی با من کاری نداره؟
- ببین سر راه این آشغالا رو بزار سر کوچه. زیاد هم طولش نده. زودم برگرد میخوایم شام بخوریم.

Wednesday, January 11, 2006

کم کمک وقتي خداحافظي ما رسيده
هواي تازه تنهايي که از راه رسيده
طعم يک بوسهء پنهوني به لبهام رسيده
بغلم کن آخرين بار وقت رفتن رسيده
يه کمي خنده واسه روزهاي باروني دارم
که خيال دارم تو کيسه دم دستم بذارم
دو سه خط شعر و غزل حرفهاي موندني دارم
که ميخوام توي جيبم نزديک قلبم بذارم
به درختي که رو ساقه اش اسم ما کنده شده
يه وري تکيه زدم گفتم دلم خسته شده
دل من تنگ برا تنهايي هاي شب شده
هواي تازه ميخوام نفس تو سينه تنگ شده
چند کلام حرف اضافي يه اشاره يه نگاه
و هر چي گفتم و نشنيدي رو توي کاسه صبرم ميذارم
دو تا عکس يادگاري از رو طاقچه بر ميدارم
لاي ترمه اونور شيشهء عمرم ميذارم
يه بغل خاطره از تو توي کوله بارمه
هر چه گفتي رو شنيدم حرف تازه کارمه
يه کمي اشک و گلايه لاي دستمال پيچيدم
وقتي دل تنگ تو شد غم تو توشه راهمه...

شاید این آهنگ رو از زیبا شیرازی شنیده باشید...
این موزیک آواز پیاده روی های بی انتهای من بود هر بار که میرفتم قله آسمانسرا (کوهی در مجاورت شهر منجیل).

Monday, January 09, 2006

داستان

حتی داستانهای خیلی بلند هم از کلماتی کوتاه تشکیل میشوند.
باور کن!
باور کن من و تو هم کلمات کوتاهی بیش نیستیم.
پر از غلط. اعم از انواع املایی، تایپی، مفهومی و حتی سیاسی.
داستانی پر از خط خطی هایی که جاهای زیادی از آن را خط میزنی و صفحاتی از آن را گاهی پاره میکنی. خاطرات عزیزند. حتی خاطرات تلخ. نه برای اینکه درد بکشی. برای اینکه مراقب باشی دوباره درد نکشی.

سرمای زمستان تنها بهانه ای برای لرزیدن است. اما لذت بازی ها گاهی دستهایت را توی برف گم میکند آنقدر که انگشتهایت از سرما بنفش شوند. انگشتهایم فدای لذتش. آنقدر که گر گرفتگی بعد از برف بازی با تمام دردش توی لذت ها غرق شوند. لذتی که گاهی یک صبح تا شب هم به تو را کاملا ارضا نمیکند و فردا صبح دوباره با همان شوق کودکانه شیرجه میروی توی برف ها. آنقدر که روز دوم یا سوم سینه پهلو کنی...
اما وقتی توی کوهستان گم بشوی. برای همان صبح تا شب. همان برف و همان سرما. تا رسیدن به گرما و همان سوزش و درد انگشتان و همان سینه پهلوی زمان بازی. همان لرزش که استخوانهایت را خرد میکند...

سرمای زمستان تنها بهانه ای برای لرزیدن است. درست مثل ما آدم ها که تنها بهانه ای برای عشق ورزیدن هستیم...

ما تنها کلماتی کوچک هستیم. در داستانی بزرگ. پر از غلط و پشیمانی. پر از لحظه های پر هیجان و پر از انواع و اقسام اتفاقات. اتفاقاتی که تمام توصیفشان متشکل از کلماتی است که به سادگی در یک دیکشنری بیست هزار کلمه ای قابل تلخیص هستند.
از چه بگذریم جز معنی؟

مرد
چشم بسته بود
و روي دريا قدم ميگذاشت
و ميرفت ..

همه جادوگرش ميپنداشتند.

Saturday, January 07, 2006

.

بله.
دقیقا همینطوره که عرض کردم.
ما آدمها همه مثل هم هستیم: منحصر به فرد.
یه نفر رو پیدا کنین که مشمول این قانون نباشه.
می خوریم. می خوابیم. با کمی فشردگی در ناحیه سینه تفسیر به عاشقی میکنیم و با کمی دویدن خون زیر پوستمان هیجان زده میشویم.
به طور عام در همدیگر چیزی به نام تفکر را کشف نمیکنیم مگر اینکه بسیار باشد.
همه چیز را اتفاقی تصور میکنیم مگر آنچه از مصدر انسانی صادر شده باشد.
مردها که به کثیفی متهم دائمی و زنها هم به نقص عقل.
میگید نه؟
تعداد آدمهای خوشمزه ای که با استعداد کشف نشده شان به لهجه برره ای حرف میزنند رو بشمرید.
تعداد آدمهایی که در تکراری ترین شرایط خودشون رو منحصر به فرد ترین آدمها فرض میکنند رو هم بشمرید.
تعداد آدمهایی که با اعتماد به نفس فراوان جوک های سال سیصدم قبل از میلاد رو برای همه فوروارد میکنند رو هم بشمرید.
میبینید؟

خوب به این ترتیب فکر کنم بهتره یه هویت بهتر برای خودمون کشف کنیم!
ما انسانیم.
همه مثل هم: منحصر به فرد.

Friday, January 06, 2006

وظیفهء تیر دریدن باشد.
چه شنگرفی زرین و چه آهنین و چه مسین.
اگر به انتظار تیر زرین سینه سپر کردی
فروباریدن هزار تیر مسین و آهنین را هراسی نباید و بل اجتنابی.
و آن تیر زرین را گوی
به انتظار تو بودمی
و چون گوید تو که سینه شرحه شرحه داری؟
گوی تو دریدن دانی.
چه فرق سینهء سپید و خونین را چون بناست که تو نیز قاتل باشی؟
شاید که زخم تو بوسهء آغازین شهادتی باشد:
محض رضای خدا دریغ مدار!

Thursday, January 05, 2006

پدربزرگم تعریف میکرد
روزهای چله بزرگ
که زمین به خواب رفته
و سرما پوست زمین را منجمد میکند
گرمای خورشید بیرنگ میشود
و ابرها جولان میدهند،
زنی در کوه صیحه میکشد
او خودش صدای آن زن را شنیده بود
ناله ای شوم و سرد
که فراریان سرما زده را فریب میدهد
به سمت دره های عمیق و خطرناک
تو در توی سوراخ سنبه های پای کوه
تشنگی و خستگی و سرما
پاهای وز زده از برف و یخ
و تن سوخته از فرار و گزند
صدایش را میشنوی
آه
آه
خدا
دستم را بگیرید
کمک
آه
آه
و تو که جوانمردی
دوان دوان درد را کنار میگذاری
و برای نجات جان دیگری عازم میشوی
و در آنسوی جویباری کم عمق و پهن
لعبتی نشسته را می بینی
جامه دران و بوسه ورزان
آتشی گرم و جامی شراب
که تو را میخواند به خویش
...
غافل
که این صدای رنجور و آن بت مسحور
تنها برای به دام انداختن توست

پدر بزرگم خودش دیده بود
باتلاقی پر از جوانمردان پشیمان انگشت گزیده
که راه بازگشتی برایشان نمانده بود
جز چشمی خیره
و دهانی حیران
...

می گفت
این جا باتلاقی است
که هر گاه توکل را لحظه ای از دست دادی
برای همیشه غرق خواهی شد
و هر بند که فرو روی بیشتر توکل را خواهی باخت
تا آنجا که تن تسلیم آتش دوزخ میکنی
و لعبت خندان را می بینی که غرق شدنت را تماشا میکند
و به لحظه ای که تو را رویگردان ببیند
بار دیگر صیحه برمی آورد و ناله میکند و التماس
...

دل برآر...

دنیا چنین است و دنیائیان...

Wednesday, January 04, 2006

درخت سبز
.
.
.
اول پاییز
سردش شد.
خیلی زیاد.
صبر کرد.
لرزید. برگهایش ریخت.
به انتظار گرما.
آنقدر زیاد.
زمستان که رسید.
دیگر منتظر نشد.
تابستان به این زودیها برنمیگشت.
سر به بالین گذاشت.
تا گرمای بهار از خواب بیدارش کند.
...
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

Tuesday, January 03, 2006

بازي

سیلاب
آنگاه که فریاد کش و توفنده
ویرانگر و خشمناک
دشت بی انتها را می نوردید
فریاد میکشید
از باران
از لطافتی که می بارید
و از زمینی که فرونمی خورد...

فریاد میکشید
کجاست؟
کجاست آنکس که لطافتم را ندید؟
می روبد
و کور و نابینا
می تازد
و قتل عام میکند...

اینجا
کنار بید مجنون
بالای تپهء مهجور مقابل سینه کش کوه
روی چمن های نیم رسته
با شکوفه های زرد و آبی صحرا
دستهای ابریشمین یاسمن
کودک عشق و نعمت آسمان
در سکوت خلوت خود
عروسک چوبی را با آن صدای پر نفس
لالایی می خواند

لرزش زمین
و غرش
صدایش را گم کرد.
چشمهایش سیاه شد از ترس
و صدا در گلو سرد.

اینجا من شاهد عدل باشم؟
که دستهای کوچکش در پناه جویی،
حتی به قدر آغوش کشیدن تنهء نازک بید مجنون هم نیست؟
و صدایش که در میان غرش حتی به عروسک چوبی رها شده میان سبزه ها نرسید؟

نرسید.
و من دایرهء عدل را دیدم
شعاع کوچکی
به قدر قدم های کودک
که حتی تر نشد.

و دشت که تا بینهایت دریا شد
و دخترک که تنها و بی صدا میان همان جزیرهء کوچک
نشسته بود و باز

عروسک بازی میکرد...

Monday, January 02, 2006

آقا این چاک دهنم بد چیزیه ها!
مخصوصا اگه بخوای مودب بمونی...

شده ام عین این حاج آقا تپل ها که یه دستشون تسبیحه و هی سه کنج دیوار رو نگاه میکنن که یعنی من چشمام رو درویش کردم و هی با لهجهء جنوب عربستانی با صدایی که به زور بم کردن میگن: لا اله الا ا...
بچه برو اونطرف تا نزدم دندوناتو بزارم کف دستت!


قضیه از این قراره: یه نفر میخواد کمکم کنه و به منظور کمک کردن تصمیم گرفته از همه چی سر دربیاره: این چیه؟ اون چیه؟ چرا این پرونده رو گذاشتی اینجا؟ این عکس چیه؟ چه خبرته بیست تا دفترچه یادداشت داری؟ چه جوری اینقدر تند تند تایپ میکنی؟ این عروسک چیه گذاشتی زیر مونیتورت؟ اینهمه شماره تلفن رو چرا چسبوندی دور مونیتورت؟ نمی شد امروز ناهار ساندویچ نمیاوردی منم مهمونت بشم؟ این آهنگای جواتی چیه گوش میدی همه اش خارجی بلغور میکنه؟ چرا اسم فایلهاتو اینجوری میذاری؟ این کارت ویزیت که رو جامدادیته مال دوست دخترته؟ چرا داری همه اش میخندی؟ راستی چرا تو زن نمیگیری؟ مهرآرام چی میگه پشت تلفن که ازش تشکر میکنی؟ این علامت سبز چیه که توی فایل دنبالش میگردی؟ چرا این عدد شده چهارصد درصد؟ از کجا فهمیدی اون مقدار یک و دویست شد؟ تو چند روز یه بار موهاتو شونه میکنی؟ چرا این کاغذها رو راه و بیراه میزاری رو هم؟ چرا...؟ چرا...؟ چرا...؟

سرم رو بالا میارم و میگم: تا حالا صندلی تو صورتت خورده؟

Sunday, January 01, 2006

ساندویچ

(1)
به حول و قوه الهی بالاخره بر و بچ آی تی موفق تر از بنده بودند. یعنی تمام 220 پورتی که برای استفادهء دزدکی از یاهو مسنجر بلت بودم رو کشف و مسدود کردن.

(1.5)
پورت های 221 ام تا 256 ام رو گذاشتم برای روز مبادا.

(1.95)
دلم برات تنگ نمیشه.

(1.951)
دروغ گفتم.

(1.96)
حامد جون. من فقط برای اینکه پوز تو رو بزنم رفتم دوازده هزار صفحه کتاب های مهندسی میکروسافت رو خوندم (شیش جلد کتاب دو هزار صفحه ای) (!) ببین تو چقدر برام ارزش داشتی!

(1.978)
نفس کش! حریف نمی بینم!

(2)
فهمیدم که این صدایی که با شنیدنش اینطور قلبم قاچ قاچ میشود صدای تو نیست! صدای شیطان است که خود را به رنگ تو درآورده. شکوفه های دلم هنوز شکننده نیست اما پاییز بعضی صداها چه ساده تمام شکوفه های امید را در دلم میخشکاند... باید فرار کنم.

(2.0001)
دیوانهء لبخند زدن صورتهایی هستم که به جذاب نبودن چهره شان ایمان دارند. اما دلشان به رنگ بهشت است. با نگاه محجوبی که وقتی به نگاهت گره میخورد آرامش مانند دریایی عظیم به درونت جاری میشوند و مانند آبی نه سرد و نه گرم ذره ذره سوزش های سرمای درونت را میشویند و در خود حل میکنند. خداوند برای دیدن این نگاه ها نعمت خالقی اش را به رخم میکشد! خدایا ما که گفته بودیم مخلصتیم...

(3)
فلسفهء قدیم: To be is to do
فلسفهء مدرن: To do is to be
فرانک سیناترا (خواننده): Do be do be do...

(4)
Lovers at first sight
in love forever
...
آهنگی از همون فرانک سیناترای خوش صدا که من خیلی دوست دارم. اگه فرصت کردم مینویسمش. خیلی متن لطیفی داره... آوازش برام عین لالایی های پدرانه در شبهای گریه و بی تابی است. متانت و نوازش مهربانی در صدایش موج میزند...

(5)
آخرین و نفس گیر ترین جوک بی ادبی روز:
Itsi bitsy teenie weenie yellow dental floss bikini
مهندس به من میگه: با این جوک ها دیگه آدم از بی ادب بودن خودش شرمنده میشه!

(6)
می دونی فرق سرکهء هفت ساله با آب انگور دو روزه چیه؟
اگه کمی می فهمی لطف کن فریاد کشیدن را از من یاد نگیر.
عمق بعضی فریاد ها سکوت و تحملی به اعماق سالهای سال دارد.
...
از فریادی که بعد از ماهها هنوز راه بیرون آمدن را پیدا نکرده می ترسم
بارها و بارها توی خلوت ماشینم، صدای ضبط را تا انتها بلند میکنم و از ته دل فریاد میکشم
اما انگار نه انگار...
دلم سجده می خواد. اونقدر که زانو هام تاول بزند و پیشانی پینه ببندد. دستهایم گر گرفته...

دوست من
برای پرسیدن حالم. لطفا به پایگاه اطلاع رسانی ای به نام وبلاگ دایی ناصر مراجعه کن.
بعد اگه دیدی غمگین نوشتم تلفن کن و با اظهار نگرانی به من بفهمان که خیلی مراقبم هستی.
اگر هم نخواندی. یا اگر تلفن نزدی. یا اگر ایمیل نزدی. یا اگر هیچ کاری نکردی...

مهم نیست.

من همیشه نگرانت هستم. هر لحظه برایت دعا میخوانم. ساعتی سه هزار و ششصد بار دلم برایت تنگ میشود. هر سال نو برایت نامهء تبریک سال نو مینویسم و برایت از ته دل آرزوی خوشبختی و سلامتی میکنم. هر بار هم ساعتها می نشینم و جمله بندی ای دقیق و منحصر به فرد می کنم. فقط و فقط برای اینکه بفهمی که به فکرت بوده ام. برایت وقت گذاشته ام. برایت دعا کرده ام. لااقل برایم ارزش داشته که از حرفهایم لذت ببری... آخر دست هم مزاحمت نمیشم که منت گذاشته باشم. ماهی یک بار یک ایمیل میزنم و دو خط کلمات محبت آمیز برایت داخل میگذارم و خودم را به یادت میاورم و به یادت میاورم که برایم مهم است که بدانی من هنوز دوستت هستم. برایم مهم است بدانی که هنوز دوستت دارم. برایم مهم است که بدانی هنوز تو را از یاد نبرده ام. برایم مهم است بدانی که من قرار نیست بمیرم. گرچه مطمئن نیستم زیاد برایت مهم باشد. اگر مهم بود تو هم گاهی اینکار را می کردی. حداقل بدون اینکه سرزنشم کنی یادم می انداختی که به عنوان یه دوست بی معرفتی کرده ام. اگر هم از احوالم بپرسی با خنده جواب میدهم: هنوز زنده ام... و اگر بگویی چطوری بی معرفت؟ فقط می خندم.

از این دوستی های سر سری که حتی برای ابراز دوستی کلمات تکراری دست هزارم را برای هم کپی میکنند و آنقدر سرسری این کار را میکنند که گاهی معلوم میشود حتی ثانیه ای را صرف خواندن آن نوشته نکرده اند... نه. از این دوستی ها نمی خواهم.

کاش همراه با برف های امشب یک دوست واقعی هم برای من از آسمان ببارد. از آن دوستها که در پایان زمستان با آب شدن برف ها ثابت کند که یک آدم برفی نبوده است...




Q. Who loves you?
A. Who cares?


P.S. (me!).