Sunday, December 21, 2008

یلدا

خوب وقت شمردن جوجه های آخر پاییز فرا رسید
و
...


خوب؟
من که توی چنتهء کارنامه امسال کلی نتیجه دارم
زندگی به شدت تغییر کرده و من سرعت زیادی به کارهای مختلف داده ام

Wednesday, December 17, 2008

اندر کفش

دو نفر هستند که همه دنیا با همدیگه مقایسه شون میکنن
یکیشون جرج بوش هستش که یه نفر طی یه حرکت باحال یه کفش طرفش پرتاب کرد
و انگار همه دنیا مثل یک شوت بسیار زیبا در جام جهانی
از گل نشدنش بدجوری آه از نهادشون در اومد
و از حرکت بسیار جانانه اش مثل همون بازی فوتبال همه به هوا پریدن
..
حالا همتای ایرانی باید خیلی بیشتر به لنگه کفشها دقت داشته باشه
چون ممکنه سرعت عمل جرج بوش رو نداشته باشه برای جاخالی دادن
...
برنامه جدید ماموران امنیتی در این جور جلسه ها:
لطفاً کفشهاتون رو در بیارین و به جاش دمپایی حوله ای بپوشین
!!!

Sunday, December 14, 2008

می - نی - آ - تو - ر


و به این ترتیب....
اولین خودروی ایرانی
با نام کاملاً ایرانی مینیاتور
و با املای غلط کلمهء مینیاتور
واقعیت مهندسی و طراحی ایرانی را به جهانیان
...

...

...

بله. نشان داد.

تا قبل از این تصور می کردم مینیاتور را اینجوری می نویسن.
miniature

دو چشم داریم گردالی

تورم بیست  و هشت درصد؟؟؟؟؟؟؟؟

داریم به کجا میریم؟
آقایون دارید چکار میکنید؟

Wednesday, December 03, 2008

بار و کول ات رو عشق است

سخنگو در پاسخ به اين سوال كه « چرا اين‌قدر شغل داريد در حالي كه گفته مي‌شود با يك دست چند هندوانه نمي‌شود برداشت؟» گفت: ما كه نرفتيم برداريم. بار و كولمان را آزاد گذاشتيم، روي آن گذاشتند و اگر برداشته شود، نفس راحتي مي‌كشيم.


نقل از ایسنا (کپی از تابناک)

می دونی یاد چی افتادم؟
از طرف می پرسن چطوری شد قله هیمالیا رو فتح کردی؟
(به دلایل ایمنی و امنیتی بخش دوم که یارو جواب میده والا بار خورد اومدیم رو سانسور می کنم !!!)

آخه سخنگو جون! این حرفها چیه میزنی؟ شما ناسلامتی آدم تحصیل کرده ای هستید؟ مگه نه؟

Wednesday, November 19, 2008

اعتماد

حالا فکر می کنی اگه یه وزیر پولدار باشه و یه بار هم تو مجلس رای نیاورده باشه به درد وزارت کشور نمیخوره؟
نمی دونم والا. ظاهرا بین اون قبلی و این یکی باید یکی انتخاب می شد. اما یه اصل خدشه ناپذیر این وسط وجود داره که هیچکس در موردش بحث نمی کنه.
وزیر کشور انتخابی موظفه رای رئیس جمهور آینده رو تضمین کنه.
به نظر شما این وزیر به قدر کافی عادل هست که اگه جریان رای های مردم تفاوت داشت بر ضد رئیس جمهور فعلی کار کنه؟
اگر این کار رو کرد، معلوم میشه واقعاً آدم قابل اعتمادیه. گرچه ممکنه ما هیچوقت مطمئن نشیم. اما بالاخره خدایی هم اون بالا هست که یه چیزهایی در مورد آدمها می دونه.
...

Tuesday, November 11, 2008

!

پیش بینی اش زیاد سخت نبود. آقای دکتر کامنتم را منتشر نکرده.
اعتراضی نیست. ایشان مالک وبلاگ خودش است و مختار به انتشار یا عدم انتشار حرفهای دیگران خطاب به خودشان.
من هم حرفهایم را در وبلاگ خودم می نویسم.
دو نقطه دی

Tuesday, November 04, 2008

مراسم لگد زدن به جنازه

دوست نداشتم. اما بدجوری دلم میخواست خیلی حرف بزنم.
برای آقای جوانفکر که به استیضاح تاخته و در رثای جناب وزیر چه ها گفته، این کامنت را گذاشتم:

1- تیتر نوشته تان این است: «خدایا تو شاهد باش». من ترجمه می کنم: «قوم ظالمان بر ما مسلمانان تافته اند». جناب جوانفکر: ما هم مسلمانیم. نیازی هم به صدا کردن خدا نمی بینیم. چون می دانیم همیشه شاهد است.
2- نوشته اید: «استیضاح وزیر در کمتر از سه ماه...» من برداشت می کنم: «اعتماد بسیار زیاد مجلس به احمدی نژاد که به این سرعت نابود می شود»
3- نوشته اید: «اقتدار مجلس زیر سئوال می رود». من پاسخ می دهم: «اگر مجلس اقتدار داشت، قبل از استیضاح آقای وزیر درک می کرد که این ماجرا اسمش (یک رسوایی اخلاقی) است.»
4- نوشته اید: «پرهیز رئیس جمهور از عزل ... می تواند تامل برانگیز باشد» . بله تأمل برانگیز بود. چرا رئیس جمهور به خود اجازه می دهد مدرک تحصیلی را «کاغذ پاره» بخواند؟ مگر همین کاغذ پاره ها معیار استخدام کارمندان دولت نیست؟ مگر عضویت در انجمن هایی مثل «انجمن نخبگان ایران» بقدر یک خروار از همین کاغذ پاره ها نمی خواهد؟
5- در باب هزینه های مادی و معنوی که از جیب مردم پرداخت میشود فرموده اید. عرض کنم جیب مردم که فعلاً در اختیار جنابعالی و جناب رئیس هست. نرخ این دعوا را که معلوم فرمودید، هزینه های مدیریت کلان و حوادثی مثل تورم، انرژی هسته ای، قطعی برق، بحران شکر و... را نیز دقیقاً معلوم فرمائید ما تکلیفمان را برای بقیهء برنامه مدیریتی تان بدانیم. از کمر خم شدهء من جوان، چیزی برای شکستن باقی نمانده.
6- فرمودید «اعمال فشار روحی و روانی و تخریب وجهه و شخصیت یک مقام عالیرتبه...». آن را که حساب پاک است، معمولاً در چنین قضایایی دچار فشار روحی نمی شود. مگر اینکه تهدید و ارعاب نموده باشند. چنین است؟ ثانیاً ایشان سابق بر این مقام عالیرتبه نبودند و دائم خودشان را «خدمتگذار مردم» می نامیدند. داستان چیست؟
7- فرمودید: «آقای کردان وقتی با سووالات و شبهات ... درقبال مدرک دکترای خود مواجه شد...». صادقانه عرض کنم: گواهی موقت پایان تحصیلات را که به ما می دادند، هر چند هم ناچیز، حداقل ده بار مرورش نمودیم مبادا خدشه ای داشته باشد. مدرک ایشان را در همان نگاه اول، بدون خواندن یقین کردیم تقلبی است. به نظر شما، اگر جناب وزیر متوجه چنین موضوع پیش پا افتاده ای نشده اند، دقیقاً به عنوان بالاترین پست مدیریتی کشور، متوجه چه چیزی می خواهند بشوند؟
8- زدن مهر بی صداقتی به آقای کردان ، آیا به منزله تشویق ناخواسته دیگران به پنهان کاری و قلب واقعیت ها نخواهد بود؟ جواب: جانم؟ جناب جوانفکر؟ شما و از این حرفها؟؟؟ من فکر می کنم بیشتر تشویق به این امر خواهد بود که هر کس مدرکی از آموزشگاه زبان سر کوچه گرفته، قبل از نمایش دادن آن به افکار عمومی، یکبار حداقل در اصالت و صحت آن شک کند! و لااقل اجازه ندهد در سازمان زیر دستش ایشان را «دکتر» خطاب کند! به خدا ذره ای عدل هم خیلی چیز مفیدی است.
9- در پایان خدا را شاهد گرفته اید و من هم شک ندارم که شما هم جز حق و عدالت در اندیشه نمی پرورید. اما امان از گفتار شما...

برادر کمترین شما

آمادگی قاطع

جناب آقای رئیس
اینجانب آق مهندس معروف به بنده، بدینوسیله مراتب آمادگی خود را جهت همکاری با آن مقام محترم اعلام می دارم و عمیقاً تمایل دارم جای خالی آقای دکتر خالی بند را برای شما پر کنم. لازم به ذکر است در صورت انتخاب بنده به مقام منیع وزارت، بنده آمادگی دارم فی الفور از دانشگاه قازاد واحد عکسفورد مدرک یکترای خود را ارائه نمایم (یکی دیگه از همون مدرکا بگیرم میشه دوکترا اما فعلاً یکترا بیشتر ندارم). این مدرک توسط مدرن ترین نرم افزارهای گرافیکی تهیه شده و اصالت آن از هر جهت تضمین شده است. بعلاوه اینکه کاغذش اصلا پاره نیست و کاملاً سالمه.
ضمناً توجه به سن و سال کم بنده زیاد توجه نفرمائید، چون بنده بسیار زبر و زرنگ هستم و زبان دراز و تند و تیزی هم دارم و با گوش کردن رادیو مجلس یقین کردم که من از وزیر قبلی بهتر بلتم حرف بزنم.

با تشکر
آق مهندس

پانویس: لطفاً در را باز کنید. من الان زیر بارون پشت در وزارت خونه نشسته ام. زشته وزیر مملکت پشت در بسته بمونه

استیضاح

چند دقیقه ای از رای گیری می گذرد.
آقای لاریجانی عدم اعتماد مجلس به وزیر را اعلام می کند
و من هنوز دارم فکر می کنم
...
لاریجانی اون موقع چطور چنین آدمی رو به معاونت انتخاب کرد؟

پانویس: حرفهای دقیقه آخر آقای وزیر، خیلی تفسیر داشت. اما دیگه دلم نمیخواد تفسیرشون کنم. احساس می کنم لگد زدن به جنازه حساب میشه.
انکار نمی کنم که ایشون رو مناسب شغل وزارت کشور نمی دونستم. اما نه نحوهء استیضاح رو خوشم اومد، و نه نحوهء دفاع رو پسندیدم.
مشتی خزئبلات
...

Monday, November 03, 2008

پرسش گاه

امروز که خبر اعلام وصول 15 تا سئوال رو خوندم، یه جستجو زدم ببینم تا حالا چند تا سئوال پرسیده شده... بر اساس تاریخ اعلام وصول میشه این:

2 نوامبر 2008 - پانزده سئوال نمایندگان از وزرا
29 اکتبر 2008 - استیضاح وزیر کشور
26 اکتبر 2008 - 4 سئوال نمایندگان از وزرا
15 اکتبر 2008 - نه سئوال نمایندگان از وزرا
8 اکتبر 2008 - دو سئوال نمایندگان از وزرا
8 اکتبر 2008 - بر اساس مصوبه امروز مجلس شورای اسلامی اگر نمایندگان تا سه بار پاسخ‌های وزیر به سوالات را قانع كننده ندانستند،‌ رای سوم رأی عدم اعتماد خواهد بود.
7 اکتبر 2008 - 5 سئوال نمایندگان از وزرا
5 اکتبر 2008 - 5 سئوال
28 سپتامبر 2008 - 6 سوال
14 سپتامبر 2008 - 2 سئوال

گوگل ریدر تاریخ ها رو به صورت میلادی نگه میداره و من هم حوصله نداشتم به شمسی تبدیلشون کنم.

آی حال می کنم با این نمایندگان اهل پرسش و سئوال!
خوب. طی دو ماه گذشته چهل و هشت تا سئوال از وزرای دولت پرسیده شده، استیضاح یک وزیر قطعی شده و استیضاح یکی دیگر پیچونده شده. حالا یه وقت به من نگین برانداز و دشمن دولت. اما با این تعداد سئوال و تصویب اون قانونه، گمانم دیگه هیچکدوم از وزرا دوام نیارن. طفلک جناب رئیس آخرای دوره ریاست مجبوره یه نفری توی زمین فوتبال بازی کنه. اگه روز اول بهش انتقاد می کردیم یار گیری اش ایراد داره، برای همین بود. حالا موندیم خوشحال باشیم که دولت خودمون از پس مدیریت کشور بر نیومده و با این کارنامهء خراب داره رفوزه میشه؟ باور کن نمی تونم خوشحال باشم. آخه دولت خودمونه... ایرانیه... به خدا خیلی دلم میسوزه. خیلی.

پر از دردم

بی آبرو

خیلی جالبه! رئیس جمهور در دفاع از وزیر کشور میگه ایشون سی ساله دارن تو این کشور خدمت می کنن و مدرکشون برایم من ملاک نبوده!

خدا واقعاً شانس بده! ایشون که مدرک لیسانس و فوق لیسانسش را هم دانشگاه آزار انکار کرده. حالا فرض کنیم به خاطر دکترای جعلی آکسفورد محاکمه بشن. اما اون چیزی که مد نظر منه اون یکیه. منظورم اینه که ایشون سی ساله در پست های عالی و متعالی داشته کار میکرده و کسی هم بهش نمی گفته بالا چشمت ابرو. حالا مای بیچاره اگه یه عطسه بخوایم بکنیم سی دفعه این مدرکمونو باید ببریم برابر اصل کنیم و از دانشگاه صدتا استعلام محرمانه و غیر محرمانه بگیرن و با انجمن اسلامی دانشگاه مشورت کنن که ببینن ما تو دانشگاه نمازمونو سر وقت خوندیم یا نه.

من اصلاً دیگه کاری به هیچ جاش ندارم. نه که تو این کشور عدل از سر تا پاش داره میریزه؟ حالا فقط همینش مونده که آقای رئیس جمهور بگه استیضاح غیر قانونیه چون به عملکردش کار ندارن و به مدرکش کار دارن.
کاش صدای من به رئیس جمهور می رسید و میگفتم اگه راست می گی و اینقدر تو آدم عادلی هستی، یه مرحمتی کن نگاه کن که زیر دستهات با ما که همون کاغذ بی ارزش رو داریم چطوری هیکلمون رو سانت میزنن به معیارهای صد تا یه غازشون.

خوب البته اگه منم همچی پارتی داشتم کسی عمراً جرات می کرد به مدرکم ایراد بگیره. میرفتم فوق دکترا میگرفتم و باهاش وزارت هم می کردم.
البته برای شما که آبرو زیاد مهم نیست. برای همین وقتی هم مدرکتون جعلی میشه، بدون هیچ دغدغه ای خودتون رو میزنین به اون راه و میگین باید بری یقهء دانشگاه رو بگیری
!!!

کاش صدای من به رئیس جمهور می رسید و بهش می گفتم:
خدا... ایشالا یه روزی به شما خواهد فهماند
و آن روز، چهرهء گریان شما دیدنی است



هورااااا

رئيس‌جمهور گفت:  استيضاح وزير كشور را امري در راستاي استيضاح وزير و عملكرد وي نمي‌دانم و به همين خاطر در جلسة مجلس براي اين موضوع شركت نخواهم كرد.

- آخ جووووووون ن ن ن ن ن ن ن ن
!!!

Sunday, November 02, 2008

سرما

سرمای این روزها برای تو شاید تکراری باشد.

من آن ساعت را هنوز می خواهم. همان دقیقه که تو باشی و کمی بیشتر باشی.

دلم گاه گاهی از آن های های گریه کردن ها می هراسد.

تو اما مهربان.

راستی... یادم رفت بگویم.
آن حرفها که در گوش ات زمزمه می کردم، فی البداهه بود.

سرت بی رنج و دلت شاد
خانهء قلبت همیشه آباد
میان هر دو دستت سرسبز و پر برکت باد
مرا هم روز دیگر گر کنی یاد
...

Wednesday, October 29, 2008

حرفهای خودمونی

(1)
این برای این است که اعلام کنم: خسته شدم!

(2)
از خیلی چیزها خسته شده ام و به خیلی چیزهای دیگر علاقه مند شده ام.

(3)
از شرکتی که در آن کار می کنم خسته شده ام. شاید اخراجم کنند. البته اگر آنها زودتر از من تکان بخورند. چون من چند روز دیگر استعفا می دم.

(4)
میخوام برم دنبال ساختن اون موشک آپولویی که دو ساله طراحیش دهنمو صاف کرده.

(5)
شاید هم نرم.

(6)
اما زندگی را دوست دارم. با تمام جزئیاتش.

(7)
می دونی؟ مدتهاست می خوام اینو بنویسم. هی یادم میره.
آدم در مقابل کسی که دوستش داره، خیلی بی دفاع میشه. اصولاً به نظر من آدمی که دوست دار میشه یا در بدترین حالت عاشق میشه، خیلی آدم بی دفاعیه.
اما بدترین واکنش در مقابل این آدم بی دفاع می دونی چیه؟ اینکه نسبت بهش بی تفاوت باشی.
وقتی یه نفر نسبت به تو بی تفاوته، فرق نمیکنه چی میگی، فرق نمیکنه چی فکر میکنی، فرق نمیکنه چکار میکنی، اصلاً هیچکدام از کارهای تو نمیتونه روی اون اثری بذاره.
اونوقت تو احساس میکنی که انگار مثل یه آدم برهنه و بی دفاع، جلوش ایستادی. فیگور بگیری، جذب نمیشه. جیغ بزنی هم اصلاً صداتو نمیشنوه.

(8)
خوب. به نظرت بهترین راه زندگی چیه؟
در مقابل تمام آدمهایی که دوستشان داری و گاهی از فرط بی دفاعی درست مثل یک قربانی برهنه جلویشان در حال لرزیدنی و انتظار داری لااقل کمترین توجهی به تو بکنند و آنچه می خواهی نشانشان بدهی...
در مقابل تمام بی تفاوتی هایشان...

(9)
هیچ. دیگه برات هیچ چیز فرق نمیکنه. یعنی نباید برات فرق کنه.

(10)
اصلاً بیا آدمهایی که تو شماره 8 گفتم رو فرض کن یه بلندگوی یه طرفه اند. فقط از دل خودشان حرف میزنن. اما این بلندگو استعداد چندانی برای رساندن صدای تو به آنطرف ندارند.

(11)
اشتباه نکن.
حتی اگه بلندگو بتونه صداتو ببره اونور، میکروفونی که اونجاس همهء صداتو از بین میبره.

بدبین شده ام

شمارش معکوس برای «ضایع شدن هیجان آنها که دل به عزل وزیر کشور بسته اند» شروع شد
سه شنبهء آینده خیلی جدی خواهید دید که عقل و منطق کجا خواهد ایستاد و من مطمئنم که همه آنها که در آن روز بطور جدی اخبار را پیگیری کرده اند بطور خیلی جدی تر از اینکه اینهمه وقت خودشان را تلف کرده اند پشیمان خواهند شد و محکم روی دستشان می زدند که لااقل چند تا مهره چینی قوی تر هم انجام می دادند و اکتفا به یک حرکت نمایشی مجلس برای بازی کردن «میان پردهء طنز استیضاح وزیر» نمی کردند.

من نمونهء این بازی را در محاکمهء کرباسچی دیدم.
من نمونهء این بازی را در استیضاح وزیر آموزش و پرورش دیدم.
من نمونهء این بازی را در استیضاح وزیر اقتصاد دیدم.
و لابد یادتان هست که بعد هم رئیس جمهور و مشاورش در عزل همان وزیر چه فرمایشاتی فرمودند؟
من نمونهء این بازی را در زمان محاکمهء عوامل 18 تیر هم دیدم.

این بازی تکراری است. کلافه کننده و خسته کننده. حتی کلیشه ای تر از فیلم های هالیوودی و حتی زشت تر از سریال عالیجناب بوتیفار و تحقیقات چندهزار صفحه ای اش.
این بازی فقط برای تحقیر افکار عمومی ساخته شده و ما چقدر ساده ایم که هنوز هم این خبرها را می خوانیم
...

Sunday, October 26, 2008

ببخشید؟

از منفی گویی و دادن خبرهای بد خیلی بدم میاد. اما برای اینکه کمی از قضیه پست پایینی - تورم و اینا - آگاه تر باشین، ارجاع میدم به بانک مرکزی: گزارش شاخص بها در شهریور هشتاد و هفت.

خوب. من عدد ترسناک 3 درصد تورم در ماه رو فکر می کردم. اما متاسف شدم وقتی دیدم تورم شهریور نزدیک به چهار درصد شده.
علاوه بر این مقایسه تورم در شهرها نشان میده که در بعضی شهرها این عدد حداقل سه و یکدهم و در شهرهای دیگری هم به پنج و شش دهم هم رسیده.

چشمتان روشن.
دلتان شاداب.
جیب تان پر پول
...



پ.ن. عبارت انگلیسی اسم خانم سارا پالین را عمداً اشتباه نوشتم. شما هم متوجه شدین؟

نکته

خبر های جدید
نفت ارزان شد

تورم باز هم بالا رفت.

قابل توجه آن رئیس جمهور هایی که تا چند وقت پیش گناه افزایش تورم را انداخته بودند گردن افزایش قیمت نفت. هنوز یادمان نرفته. اما امان از این تورم!

اعلامیه جدید دولتی:
دست به دست هم دهیم به مهر
میهن خویشتن را کنیم ویران

پیش بینی می کنم:
این یکی افزایش تورم را هم می اندازند گردن بحران مالی جهانی که فعلاً فقط اروپا و آمریکا را گرفته و ما که نه در اروپا حساب بانکی داریم و نه در آمریکا اعتباری، بیشتر از همه دچار تورم خواهیم شد.
این خط و این هم نشان. ببینید اگر در مصاحبهء آتی نفرمودند؟

باز هم پیش بینی می کنم: نرخ بعدی تورم حداقل از 32 تا 35% باشد. البته دعا می کنم این یکی پیش بینی غلط بشود
...

Sara Paline?

اسباب خنده این روزهای من غلظت لهجه نویسندگان ایرانی است که با اصرار عجیبی می خواهند اسم خانم سارا پالین را درست مثل آن چیزی بنویسند که گویندگان آمریکایی می گویند. نتیجه اش این میشه که کم کم در روزنامه ها و وبلاگ ها هم بجای سارا پالین می بینید که می نویسن سارا پیلین یا پیلن.
بابا خارجی! بابا لهجه ات منو کشته
!!!

قدم نورسیدهء مشروع مبارک

.مشاور اقتصادي رئيس جمهوري، طرح تحول اقتصادي را "فرزند مشروع سند چشم انداز" خواند
!!!


نقل قول از سایت ایران 1404

البته فرزند مشروع بودن یکی از مهمترین شرطهاش معلوم بودن همزمان مادر و پدر است. حالا جناب مشاور دقیقاً معلوم نفرمودن که سند چشم انداز در نقش مادر فرض فرمودن یا پدر؟ و ضمناً طرف دیگر ماجرا چه چیزی یا چه کسی بوده؟
البته سئوالات دیگری هم داریم که رویمان نمی شود بپرسیم. مثلاً اینکه کی عقد کردن؟ چرا شیرینی شو ندادن؟ خطبه رو کی خوند؟ حالا این فرزند مشروع کی به دنیا میاد؟ حالا چی شد که اصلاً اعلام کردین مشروعه؟ مگه قرار بود کسی در مشروعیتش شک کنه؟ حالا چرا سند چشم انداز؟ نمیشد فرزند مشروع رئیس جمهور می موند؟ و اصلاً یه سئوال مهم نپرسیدنی: چرا تا قبل از این کسی نمی دونست که این رابطه والد-فرزندی بین طرح تحول و سند چشم انداز وجود داشته؟ نکنه آقای مشاور ترسیده که طرح تحول دچار بحران هویت بشه یا اینکه در جامعه امروزی احساس غربت کنه؟ یا اینکه ترسیده بگن پدرمادرش معلوم نیست براش شوهر گیر نیاد؟

امان از حرف مردم کیجا

Monday, October 20, 2008

جاذبه

 

یادش به خیر. دورهء راهنمایی که مدرسه میرفتیم، یکی از همکلاسی ها برادرزادهء مدیر مدرسه بود و در حد اعلا از این نزدیکی فامیلی سوء استفاده می کرد. از بازیگوشی و تنبلی و تهدید کردن معلمها بگیر تا آنجا که به هیچکدام از اخطارهای ناظم گوش نمی داد. (ناظم ما از همانها بود که ترکه انار و فلک کردن جلوی صف مدرسه اش معروف بود). یکی از کارهایی که خون ناظم را به جوش می آورد بازی های غیر عادی روی بارفیکس داخل حیاط بود، در حالی که هیچکدام از دانش آموزان جرات نداشتند به بارفیکس دست بزنند، ایشان بالا می رفت و معلق هایی میزد دیدنی. صد بار هم ناظم بهش اخطار داد که این کارها خطرناکه و بیا پایین. به خرجش نرفت. ناظم هم  بخاطر مدیر نمی توانست تنبیهش کند. دست آخر یک روز در حالی که روی بارفیکس از پا آویزان شده بود با صدای بلند بچه ها و ناظم را مسخره می کرد و بهشون می گفت که هیچ اتفاقی هم نمیفته، ناگهان لیز خورد و با صورت افتاد روی زمین. دماغش شکست و تقریباً روی صورتش صاف شد. گیج و منگ، در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند، در کمال سکوت به یک گوشه رفت و نشست و جوری خودش را پنهان کرد که مبادا کسی متوجه شود و به این حادثه بخندد.  حتی جرات نکرد که زخم صورتش را به ناظم نشان دهد تا به دکتر برساندش. آنقدر ساکت شد که باور نمی کردی تا یک دقیقه پیش چه آتشی می سوزاند. ظاهراً یادش رفته بود که جاذبه زیاد درک نمی کند که تو فامیل مدیر مدرسه ای.

 

غرض از اینهمه داستان پردازی...

«نامه های سرگشاده» است که به سوی آقای خاتمی می رود. نامه هایی که از بی محتوایی حتی لایق لینک دادن هم ندیدمشان. نامه هایی که به زودی تبدیل به «فحش نامه» خواهند شد. اما اگر نویسندهء چنین نامه ای «مشاور رئیس جمهور» باشد، حمل بر تعبیرهایی بی انتها هم می تواند بشود...

خیلی دور نیست که دوباره «برادرزادهء مدیر مدرسه» را ببینید که از نخوت قدرت چنان نترس شده که دست به چه شیطنت هایی میزند. در یکی از همین بندبازی ها و شیرین کاری های به سبک مسابقه محله، از روی بارفیکس به آرامی لیز بخورد و کمی از آن دماغ پر باد که پر از غرور مقام و افتخار به «رای مردم» شده، روی صورت خودشان صاف شود. شاید «ناظم مدرسه» هیچوقت تنبیهش نکند. اما قدرتهایی هم در روزگار وجود دارد که ناظم مدرسه پیشش هیچ است. «جاذبه زمین» کمترین آنهاست.

خیلی دور نیست... به مهلتی که خداوند به شما داده است مغرور نشوید.

 

Saturday, October 18, 2008

مد

میگم تازگیا مد شده هنرپیشه های سینما یکی یکی سر از هالی وود در میارن.

اما در عجبم چرا بعضی از این دوستانی که خودشون به تنهایی یه فیلم سینمایی هستن همچنان در تلویزیون ایران علی الخصوص اخبار اقتصادی و سیاسی باقی موندن.

هالیوود جدیدا فیلم سیاسی نمیخواد بسازه؟ بازیگر مفت زیاد داریم ها
بشتابید
...

Tuesday, October 14, 2008

Dont attack Iran!

قابل توجه آنهایی که خیلی علاقه دارند آمریکا به ایران حمله کند
امروز طبقه بندی شبکه سی ان ان را دیدم از بدترین جاهای روی زمین برای زندگی
که در فهرست آنها شهرهایی مثل موگادیشو و بغداد دیده میشود.
آنهم به دلیل «جنگ های قبیله ای، درگیری های داخلی و قبیله ای»
بله.
این هم رسم و سنت آمریکایی ها است. که با بهانه «آزاد» کردن یک کشور به آن حمله می کنند، حتی علت تمام کشتارها و ناامنی هایی که ایجاد کرده اند را «جنگ های داخلی» اعلام می کنند.
درضمن
میخواستم بگم
خیال نکنید اگر آمریکا به ایران حمله کند وضعی بهتر از این پیدا می کنیم!
نگاه کنید که الان بدون اینکه حمله کرده باشن ما ایرانی ها داریم همدیگر را تکه پاره می کنیم
وای به حال روزی که آمریکا هم حمله کند
وای...

پس بیایید به آمریکا بگویید:
لطفاً به ایران حمله نکن. ما خودمان بلدیم خودمان را تکه پاره کنیم

Monday, October 13, 2008

قصه های مجید

فکر کنید، مجید مجیدی که سالها میرفت قصه های مجید رو فیلم می ساخت، حالا بره فیلم قصه های محمود رو بسازه.

این خبر رو سایت رئیس جمهور منتشر کرده:

دعوت رسمي شمقدري از مجيدي براي ساخت فيلمي از سفرهاي استاني رييس جمهور


شترمرغ های آموزشی یا چگونه فرهنگ مان را به لجن بکشیم - 2

هنوز آن صحنه ای که استفتاء زیر را در تابلو اعلانات دانشگاه می خواندم جلوی چشمم رژه می رود. از خودم بدم آمده بود. احساس چارپایی داشتم که به زور شلوار به تنش کشیده باشند و با تازیانه به او یاد داده باشند که سخن بگوید.

«استفتاء - درس خواندن پسر و دختر نامحرم در کلاس مشترک چه حکمی دارد؟
جواب (بخاطر ندارم فتوا از کی بود): اگر به گناه نیفتند اشکالی ندارد»

دروغ چرا؟ زمانی که من درس می خواندم، روابط دختر و پسر به هیچ وجه به بسط و آسانی امروز نبود. در اوائل دهه هفتاد، پسر و دختر در خیابان اگر راه می رفتند جواب هزار نفر را باید می دادند. این کار در دانشگاه به معنی امضا شدن حکم اخراجشان بود. اگر در راهرو ها می ایستادند و جزوه ای رد و بدل می کردند، به سرعت زیر ذره بین انجمن اسلامی میرفتند.

در همان سال بود که من به اصرار بچه های دانشکده عضو انجمن اسلامی دانشکده شدم. و اولین باری که در جلسه انجمن اسلامی دانشگاه شرکت کردم، به قدری حالم بد شد که دلم می خواست عربده بکشم.
رئیس انجمن اسلامی یکی دیگر از دانشکده ها گزارش هفتگی می داد از فعالیت هایشان: اخطار به دختر و پسری که در راهروی تالار جزوه رد و بدل می کردند. اخطار به پسرهایی که در تریا در نیمکت مجاور خواهران نشسته بودند و با صدای بلند می خندیدند. اظهار نگرانی از باز بودن راهرو های مشترک خواهران و برادران که ممکن است در حین عبور به هم تنه بزنند و به گناه بیفتند...

دست آخر جوش آوردم و در جواب «برادران» انجمن اسلامی که تمام گزارشاتشان مربوط به «دختر و پسر» میشد، با صدایی که احساس می کردم دارم از عصبانیت خفه می شوم گفتم:
برادران عزیز. به نظرم میاد شماها در این دانشگاه از اسلام هیچ چیزی نمی بینید به جز روابط دختر و پسر. به نظرم هیچکس بیشتر از شما از نگرانی این موضوع به گناه نمی افتد. من توصیه میکنم از این به بعد برادرانی که با دیدن جنس نامحرم نمی توانند فکر خودشان را کمی پاک نگه دارند و ممکن از از روی لباس هم طرف را حامله کنند، بروند بیرون دانشگاه برای خودشان کمی سرگرمی پیدا کنند. درس خواندن به دردشان نمیخورد چون مغزشان به جز «روابط مرد و زن» هیچ تفکر دیگری را دریافت نمی کند.

به هم شوریدند. تکفیرم کردند. متاسفانه یا خوشبختانه انجمن مرکزی توانایی اخراج یک عضو دانشکده ای را نداشت. تا سال بعد در انجمن بودم و آنقدر بر علیه همین انجمن فعالیت کردم که سال بعد انجمن دانشکده ما بزرگترین انجمن دانشگاه بود. واحدی که قبل از آن صرفاً یک اتاق کوچک فرسوده و تاریک بود و مرکزی برای مبارزه با همکلاسیها، سال بعد پناهگاه همه دانشجویان بود. جلسه می گذاشت، دانشکده، استادها و حتی آموزش را به چالش می کشید، تفکر را توسعه می داد، مرکز مطالعه بود، بچه ها با عشق و علاقه فوق العاده ای در انجمن جمع می شدند تا با هم متحد باشند در همه چیز. درس، علم، سفر، تفریح و حتی یک صندوق قرض الحسنه هم درست کردیم برای کمک به همکلاسی هایی که خرج تحصیل برایشان مشکل بود. کار می کردند و انجمن حقوق میداد. انجمنی که در طول یک سال شش هزار تومان تمام درآمد و هزینهء سالانه اش بود، سال بعد ششصد هزار تومان درآمد خالص داشت که به انجمن مرکز و دفترتحکیم وحدت ارسال شد.

آنچه در این میان تغییر میکرد، اصول نبود. تنها کمی «مهربانی» بود. ما کسی را بیرون نکردیم. بلکه حتی بچه هایی که آن موقع از نظر انجمن، «عوامل فساد» خوانده میشدند را به انجمن دعوتشان می کردیم، به آنها فرصت می دادیم استعدادهایشان را نمایش دهند، رشد کنند و با دیگران بر سر اعتقاداتشان بحث کنند بدون آنکه احساس خطر کنند.

افتخارمان این بود که حداقل به تعداد انگشتان دو دست، بچه هایی که از نظر اعتقاد «صفر» بودند و بلکه منفی، پسرها و دخترهایی که هر شبشان را یا با دود می گذراندند یا در بستر جنس مخالف، به فعالیت کشاندیم. سال پیش بود که یکی از همین بانوان را در جلسه ای کاری ملاقات کردم. من او را نشناختم. اما او من را به سرعت شناخت. در جلسه با لحنی تشکر آمیز می گفت که آق مهندس یادش نیست اما زمان دانشگاه زندگی من را نجات داد. بعداً به یاد آوردمش. در یک دانشکده دیگر بود. گمانم شیمی. خیلی معروف بود به شیطنت و زمانی شایع شد که او را با هشت پسر در یک خانه دستگیر کرده بودم. با همین خبر شایعاتی، حکم اخراجش صادر شده بود و من بر حسب اتفاق این حکم را در دفتر انجمن مرکزی دیدم. به رئیس اعتراض کردم و گفتم اگر این را همینجوری اخراج کنید، به نظر خودتان دانشگاه را پاک کرده اید. اما او در این شهر غریب بوده و غریب کشی آنهم بر اساس شایعات کار ساده ای است. اگر مردی و به اسلام خودت ایمان داری لااقل قبل از اینکه این نامه را به کمیته انظباطی بفرستی، از نیروی انتظامی تحقیق کن، یا لااقل اگر در اسلام شما جایی دارد، کمکش کن که با حفظ آبرو زندگی اش را دوباره بسازد.
به دفتر انجمن احضارش کرده بودند و کلی سئوال جواب که با فلانی (من) چه ارتباطی دارد. طرف حتی اسم من را هم نمی دانست. بعد نمی دانم چطور شده بود که رگ غیرتشان برآمده بود و تسلیم شده بودند و ازش تعهد گرفتند که اخلاقش را اصلاح کند. اخراج نشد. در دانشگاه ماند و مدتی هم مربی کلاس نقاشی شد و در دانشکدهء ما به دخترها نقاشی مدادرنگی درس می داد. بعدا دفاع از همین آدم یکی از دلایلی بود که انجمن در سال بعد من را از انتخابات محروم کرد. حالا تعریف میکرد که یک سال بعد از فارغ التحصیلی به شهرشان برگشته، ازدواج کرده، در شغلش بسیار پیشرفت کرده و حالا هم مدیر یکی از واحدهای بزرگ یک کارخانه داروسازی شده بود.

خوب. من که در زندگی آن آدم کاری نکردم. تنها یک جمله از سر اعتقادم زدم و تصور می کردم شاید بتوان کسی را به دین بازگرداند.

اما این روزها، آیا شما همین روش را در شهر می بینید؟ به نظر شما بهتر نیست که برای بالابردن فرهنگ اجتماعی، به جای بکار بردن زور و فشار، شاید کمی عطوفت بیشتر و دقت فراوان بتواند روش بهتری برای رشد باشد؟ و نه روش مخوف و دردناکی به نام «گشت ارشاد»؟

مدیریت مستقیم

من گاهی بفهمی نفهمی گاهی کارهای مدیریتی می کنم
و برای روشهای مدیریت و برای تجربیات مدیریتی ارزش قائلم و تقریباً از روش کار بسیاری از آدمها درس می گیرم.
اما واقعیتش اینه که روش مدیریت جناب رئیس کمی برام عجیبه.
مثالهایی که میخواهم به آنها اشاره کنم:
دستور مستقیم رئیس جمهور برای لغو تغییر ساعت تابستانی
دستور مستقیم رئیس جمهور برای تغییر ساعت کار بانکها
دستور مستقیم رئیس جمهور در مورد ریاست کمیته ملی المپیک
حضور مستقیم رئیس جمهور در سازمان ملل به جای سفیر نماینده کشور
مراجعه مستقیم رئیس جمهور به اماکن و شهرهای مختلف و صرف وقت بسیار زیاد در بازدیدها
دستور مستقیم رئیس جمهور در اختلافات تیم ملی فوتبال!
دستور مستقیم رئیس جمهور برای انحلال بخش بزرگی از شوراهای عای و سازمان برنامه و بودجه و تبدیل آن به معاونت رئیس جمهوری

و دست آخر
دستور مستقیم رئیس جمهور برای متوقف شدن موقت قانون مالیات بر ارزش افزوده
...

از زمانی که این قانون ابلاغ شد و کمی با محتوای آن آشنا شدم احساس کردم شاید قدمی باشد برای منظم شدن قوانین قابل اجرا و صد البته مطمئن بودم این مثل کارت بنزین نیست که مجری آن کارگران مطیع پمپ بنزین ها باشند و ایندفعه مجری غول افسار گسیخته ای به نام بازار است.
طبیعتاً روبرو شدن با این بازار وحشی اصلا کار ساده ای نیست که عملاً رگ حیات تمام شاخه های اجتماع ایران را در دست گرفته و به سادگی ممکن است نه تنها به تعطیلی اندک باقیماندهء صنایع منجر شود، بلکه ممکن است بانکها را هم به زیر بکشد و از مردم هم حق نفس کشیدن را بگیرد.
خیلی متاسفم که حتی در آغاز کار هم خیلی به دولت و اقتدار عملکردش اعتقادی نداشتم و خیلی متاسف تر شدم که دیدم در اولین هفتهء اعتراض رئیس جمهور مجدداً مستقیماً وارد عمل شده و اجرای قانون را متوقف کرد.
من اسم این کار را می گذارم یک بی آبرویی مدیریتی.
و صد البته نامه نگاری مستقیم رئیس جمهور برای حل شدن یک مناقشه بیشتر از همه چیز به معنی «بی اعتمادی فرماندهی سطح بالا به مدیران سطح میانی و پایین» است. درست مانند حادثهء خلع وزیر سابق اقتصاد، دو مرحله تعویض مدیر بانک مرکزی و ...

در کمترین موضع، تصور می کردم تعطیلی فروشگاه ها و مغازه های خرده فروشهای بازار، بیش از آنکه به دیگران صدمه بزند به خودشان صدمه می زند. شاید بازار تصمیم به یک خودکشی دسته جمعی گرفته باشد برای ترساندن دولت از اجرای قانون. اما حداقل دولت می توانست از همین موضوع استفاده کند برای خفه کردن رگهای پرقدرت قاچاق و معاملات نامشروع.

در موضع بهتر می توانستیم اینگونه تصور کنیم که دولت بهتر بود با کمی تاخیر چنین دستور قاطعی را بر علیه خودش صادر می کرد و لااقل چاقو را آهسته تر در شکم خودش فرو می کرد.

در یک ایدهء جداگانه میتوانستیم اجرای این قانون را بطور چند مرحله ای اجرا می کردیم تا هم مردم بهتر آموزش می دیدند و هم پذیرش این قانون چنین شوکی ایجاد نمی کرد. اما متاسفانه انگاشتی این دولت تنها به روش حملهء ناگهانی بلد است کار کند. درست مانند قضیهء بنزین، قضیهء بهرهء بانکی و...

در یک تفکر دیگر هم می توانستیم این کار را واگذار کنیم به سطح میانی مدیریت، البته اگر به قدر کافی به آنها اعتماد داشتیم و لااقل آنها را در این کار خبره می دانستیم.

متاسفانه هیچکدام از این کارها رخ نداد و دستور مستقیماً صادر شد. مدیران سطح بالا و میانی به سادگی تحقیر شدند و اینهمه کار کارشناسی (البته اگر واقعاً رخ داده باشد) به سادگی به هیچ انگاشته شد. اجرای قانون رفت برای دو ماه دیگر تا ببینیم بازار قرار است چگونه در برابر دولت مهره چینی کند و ایندفعه از چه موضعی به دولت «کیش» بدهد؟

Sunday, October 12, 2008

سرزنش

خیلی دردناک است. وقتی قصد داشته باشی خیلی از آدمها را به عادل بودن قبول داشته باشی. آنوقت یکی از همین دوستان در ضمن اینکه دارد «گ. فراهانی» را تقبیح می کند که «چرا روسری اش را برداشته» آن را تعبیر کند به بی ادبی و گستاخی نسل جوان و بعد هم اینجوری صحبت کند:

نشانه اش هم همین که از روزی که آقای احمدی نژاد با هزار زحمت پول نفت را سر سفره مردم آورد، سفره آرایی مردم گران تر شد.

بله.
البته جناب آقای مدرسه ما، من معتقدم لقمه حلال و حرام خیلی روی رفتار آدم اثر می گذارد.

«دوست نادان» که همیشه میل داشته باشد «انقلاب پر برکت اسلامی» را مثل لباس تمیز دوخته شده از کهنه پارچه های جمع کرده از تمام ندانسته هایش روی تکه چوب های مترسک به نماش بگذارد، مسلماً دفاعی زیباتر از این نمی تواند از «هیچ» بکند.

روزگاری بود که حکومت فاسد و سلسلهء آدمهای دزد روی کار بودند، از بس که آنها بد بودند، مردم خودشان با نگرانی مراقب حلال و حرام زندگیشان بودند. نان خورهای دولت هم حتی اگر خرده نانی داشتند، به شکرانه اش هزار تلاش می کردند که پولشان حلال باشد.
همین نسل حلال خور بودند که مردان و زنانی محکم و مبارز را تربیت کردند که انقلاب کنند و در جنگ دنیا را به زانو در بیاورند.
فرزندان همین نسل حلال خور بودند که از گرسنگی، سرما و ترس و سیاهی های روزهای جنگ نترسیدند و جنگیدند.

اما دوست من. نادان بودن ما از آنجا شروع شد که از «برکت انقلاب درخشان اسلامی» ناگهان چشمهء «حلال» بودند جوشید و همه چیز حلال شد. کم ندیدیم و کم ندیدید «ریش» و «پیشانی های پینه بسته» ای که به «تحصیلات» و «تخصص» و «توانایی» و «کفایت» برتری یافت. کم ندیدیم و کم ندیدید مردهای شیرین گفتار و تلخ کرداری که با شمشیر دعوت به اسلام می کنند و انگار مهربانی هایشان جایی لابلای سنگ ریزه های «جنگ» جا ماند.

دوست من. این فرزندان، فرزندان خود شما هستند. شاگردان خود شما هستند. سی سالی هست که «استکبار جهانی» را به هر زوری بود بیرون مرزها نگه داشتید تا مزاحم تربیت «نسلی پاک و معتقد به اسلام و انقلاب» نشوند. اولین اشتباهتان این بود که «انقلاب» را کنار «اسلام» قرار دادید. و اگر قرار باشد فهرستی از اشتباهاتتان بنویسم یک دم در میان شما را باید خطا بشمارم که از ابتدا راه «اعتقاد» و «ایمان» را به خطا رفتید.

بله.
جناب رئیس هم «با هزار زحمت» پول نفت را سر سفره مردم آوردند. دیدیم. ایمان آوردیم و در کمال وقاحت می خواهیم: قدر نشناسی کنیم.
این پول حلال نبود و این حرام خوری مردم ما را از «ایرانیانی پاک و متدین» تبدیل به لاشخور هایی کرده که برای پیدا کردنشان حتی نیاز به جستجو کردن هم ندارید. تنها کافیست کمی چشم بگردانید و در برابر «یکی از همین دخترهای آرایش کردهء مسئله دار» یکی هم از «منافقین»ای ببینید که با «بدنه ای از دروغ» زندگی سراسر حرامشان را به قانون «حلال» شما می گذرانند.

دوست من، شما بودید که سی سال است در آموزش و پرورش دارید انواع و اقسام روشهای شستشوی مغزی را روی بچه ها آزمایش می کنید و متاسفانه این روزها «قلیا»ی شما بدجوری با «اسید» برنامه های ماهواره ای ناسازگار است.
دوست من، شما بودید که آنقدر فرهنگ بیگانه را در این کشور «بیگانه» شمردید تا به کمک روش امنیت مصنوعی شما، مردم در مقابل این فرهنگ مانند برهنگان بی دفاع باشند و بعد هم که دیگر کار از کار گذشته بود، باکره های دست خورده تان را دیگر چاره ای جز ملامت «بلد نبودید». بله. دختران خود را به چادر مسلح کردید. اما هیچوقت به آنها یاد نداید از این سلاح چگونه از تفکرشان دفاع کنند؟

دوست من، ما سالهاست که نگرانیم. نگران همین مردم که به روایت شما «دستهای استکبار جهانی» شده اند. اما وقتی در زندگی شان کمی دقت می کنی، چیزی جز «گرسنگی» نمی بینید. آنقدر که شما آنها را به بهانهء ارتقاء روح گرسنگی داده اید، متاسفانه به جای مرتاض های هندی، بربرهای زنگی شده اند.

دوست من. مردم ما گرسنه اند. «گ. فراهانی» هم جزو همین گرسنه ها بود. اما خیری از تربیت شما ندید. او را به حال خود فرو گذارید. من هم در سفری به ولایت غربت دختری را با چادر و مقنعه دیدم که در فرودگاه کپنهاگ بدون حتی شانه زدن موهایش، کشف حجاب کرد و رفت. به این نتیجه رسیدم که خیلی از زنها صرفاً از ترس چشمهای دریدهء مسلمانان خودمانی که همه چیز را به برکت انقلاب حلال خودشان می دانند، داخل صدفی به نام چادر پنهان می کنند.

پس اگر کمی «می دانید» و «درک می کنید»، این یکی را هم درک کنید و به جای نعره زدن و گریبان چاک کردن و خاله زنک بازی، «مسلمان وار« سکوت کنید و اگر هم ممکن است کمی از آن مهربانی و لطافت مسلمانی تان نشان مردم بدهید.

جشن

جشن صادرات 20 میلیارد دلاری؟؟؟؟

لابد در ادامهء جشنهای دوهزار و پانصد ثانیه ای از قبیل
جشن هسته ای (که تا این روز سودی به جز چند برابر شدن تحریمها و نابودی غیر مستقیم بخش بزرگی از تجارت و تولید کشور نداشته و صد البته نه اورانیومی که تولید شده به درد خورده و نه نیروگاه بوشهر راه افتاده)
جشن خودکفایی در تولید گندم (سال بعد که 10 میلیون تن گندم وارد کردیم کسی دیگر حرفی نزد. گرچه بسیاری گفتند همان سال هم خبر خودکفایی دروغ تبلیغاتی بوده)

این هم خبری است واقعی!

آهن تفتیدهء مولا کجاست؟

Wednesday, October 08, 2008

روزانه

1

دیشب در جلسه ای حضور داشتم در خدمت یکی از دوستان سردار-دکتر-حاج آقا
که متوجه شدیم دقیقاً یک تعریف دولتی از شجاعت و صداقت یک سردار، دانش و تسلط یک دکتر و تقوای یک حاج آقا چه شکلی است.

بیرون که آمدیم ناخودآگاه به رئیسم که همراهش بودم گفتم: بیخود نیست که مملکتمون این وضعه وقتی سرنوشت کشورمون دست چنین آدمهائیه!

***
2

آقای رئیس فرمودن افزایش قیمتها شیب منفی پیدا کرده.
جهت اطلاع اونهایی که میخواهند بدانند این جمله یعنی چه، عرض می کنم در تعریف ریاضی این جمله یعنی اگر تا قبل از این قیمتها هر هفته ده درصد افزایش پیدا می کرد، حالا قیمتها با آن سرعت رشد نمی کند و هر هفته فقط نه و نیم درصد افزایش پیدا می کند.

خوشحال باشید!

***
3

مقاله ای که نوشته بودم روز به روز دردسرش بیشتر میشه. رسماً یکی از پروژه ها رو متوقف کردن. توقف پروژه خیلی به ضررشونه. ایمیل زدن و گفتن حاضرن ضرر توقف پروژه رو تحمل کنن اما حضور من در پروژه رو نه. بنده خداها خبر ندارن که کل اطلاعات پروژه رو من دارم تولید میکنم. اگه من نباشم پروژه تعطیل میشه یا لااقل هزینه صد میلیون تومنی پروژه براشون حداقل پنج برابر آب میخوره.

نمی خوام تهمت بزنم. اما بدجوری شک دارم بهشون. یه زد و بندهایی هست به نظرم. بودجه پروژه رو توی گزارش به وزارت خانه حدود دو میلیارد اعلام کردن. حالا برای بیست میلیون خرج کردن شش ماهه دارن صخره نوردی میکنن. وقتی صورتحساب می نوشتم به خودم گفتم این پولها از بیت الماله حلال و حرومش مهمه. سود پروژه رو خیلی روشن توی صورتحساب نوشتم. اولین کاری که کردن سود پروژه رو خط زدن. بعد هم 19 میلیون خرید تجهیزات رو خط زدن و گفتن کلش 4 میلیون بیشتر نمیدن!!! حالا هم که به کلی پروژه رو تعطیل کردن و شبانه رفتن با رفقای خودشون قرارداد نوشتن.

دستشون درد نکنه

Monday, October 06, 2008

من فقط یکی از طلبکارانم

به گزارش مهر، حمید بهبهانی امروز در حاشیه مراسم معارفه قائم مقام وزارت راه و ترابری در جمع خبرنگاران گفت: وزرات راه و ترابری 2 هزار میلیارد تومان بدهی دارد که 700 میلیارد تومان بدهی وزارتخانه و 1300 میلیارد تومان استانها به پیمانکاران بدهکار هستند که در مجموع 2 هزار میلیارد تومان ارزیابی می شود.

به عنوان کارمند یک شرکت پیمانکار که در کمال تاسف طرف قرارداد و حساب وزارتخانه هایی از قبیل وزارت راه است
...
میگویم:
الهی خدا به راه راست هدایتتون کنه.
امیدوارم خدا به نحو مقتضی بهتون این موضوع رو تفهیم کنه که کارکنان شرکتهای پیمانکاری بابت همین پرداخت نشده های شما چطوری دارن زندگی میکنن.
امیدوارم مرتبه بعدی که اسم بدهکاری به پیمانکاران رو به زبون میارین یه کم بدنتون بلرزه.
لااقل یه کم.

من فقط به سهم خودم : ازتون گذشت نمی کنم

پ.ن. شرکت ما فقط بابت یکی از پروژه هاش حدود یک و نیم میلیارد از یکی از نهاد های تابعه وزارت راه طلبکاره که بعد از یک سال و نیم هنوز پرداخت نمی کنن و اشکال تراشی می کنن. شرکت بدجوری تحت فشاره و از مرز ورشکستگی چند قدمی جلوتره. چهار ماه حقوق نگرفتن و زیاد شدن فشارها، استرسها و ... اصلاً خوب نیست. اما به جز خدا به کی شکایت کنیم؟

لینک

قابل توجه

 

این وبلاگ rss هم دارد. اما متاسفانه با توجه به مشکلات فیل ـترین –گ! من دسترسی به سایت بلاگر ندارم که قالب وبلاگم را اصلاح کنم. در واقع اصلاً نمی دانم چرا اون علامت نارنجی رنگ از روی صفحهء من جیم زده؟ لینک آر اس اس من را از اینجا کپی بفرمائید.

 

راستی، شما هم این روش فیل -ترین –گ را لابد دیده اید؟ من دقیقاً نمی دانم چطوری این اثر را ایجاد می کنند. اما سایت های زیادی عملاً مشمول این عملیات هستند.

 

برای آنکه بیشتر متوجه عرض بنده بشوید لازم می دانم بیشتر توضیح دهم:

من از یک خط اینترنت پر سرعت استفاده می کنم. این خط که گاهی سرعت آن به 128 کیلوبیت هم می رسد، برای بازکردن یک وبلاگ حدودآ 10 ثانیه وقت میگیرد. اما بازکردن صفحات خاصی در آن بدون هیچ توضیح مستدلی آنقدر طول میکشد تا تایم اوت شود. از جمله صفحات خاصی که مشمول این مشکل می شوند صفحه مدیریت سایتهای بلاگ نویسی از قبیل بلاگفا، پرشین بلاگ و بلاگر هستند. ابتدا تصور می کردم این مشکل مربوط به مرورگر من است. چون از فایرفاکس استفاده می کنم، سری به مرورگرهای دیگر از جمله اپرا و اکسپلورر نیز زدم. در آنها هم این مشکل وجود داشت. اما بطور همزمان وقتی از یک فیلترشکن استفاده می کنم، مشکل بلافاصله مرتفع می شود و صفحات بدون تاخیر و هیچ خطایی باز می شوند. این موضوع را روی چند آی-اس-پی متفاوت نیز امتحان کرده ام و متوجه شدم که در همه آنها این مشکل با اندک تفاوتهایی در جزئیات نرم افزاری اتفاق می افتد. (داتک – پارس آنلاین – سپنتا – خطوط اینترنت هوشمند)

 

من اسم این روش را گذاشته ام فیل –ترین –گ به روش تعارفی. ظاهراً آی-اس-پی ها موظف شده اند این سایتها را به شکلی بلوکه کنند که قابل اعتراض نباشد و بیشتر شبیه یک خطای نرم افزاری به نظر برسد.

Saturday, October 04, 2008

شترمرغ های آموزشی یا چگونه فرهنگ مان را به لجن بکشیم - 1

متاسفانه در کشور ما مقوله فرهنگ به جز بابی از بابهای بهشت، هیچ تعریف دیگری ندارد. همه از جان و دل نگران آن هستند. برای آن توصیفات متعالی و زیبایی در حد حوری های بهشتی وجود دارد و صد البته همان محافظان و مراقبان حفظ ناموس فرهنگی، در صورت لزوم این حوری بهشتی را به خیمه خود نیز مهمان خواهند نمود.

من قصد زیر سئوال بردن قشر یا گروه خاصی را ندارم. منظور من از این نقد صرفاً دولت نبوده و بلکه در جهت مقابل بیشتر متوجه کسانی است که به اسم «ایران» بسیاری از کارهای غلط را مرتکب می شوند.

روی سخنم به همه کسانی است که به زبان فارسی سخن می گویند و به آداب ایرانی رفتار می کنند.

سعی می کنم با مثال های کوچک، منظورم را بیان کنم:

شعر زیر را بخوانید و با خودتان مفهوم آن را تصور کنید:
She is my fiancé,
I want her,
I look after her,
I take care of her,
and all I have in this world,
would belong to her all away.

خوب. شاید بخشی از یک شعر عاشقانهء رمانتیک اروپایی یا آمریکایی باشد. اما نه.
من این را خودم از یک شعر «درپیت» ایرانی ترجمه کردم.

«نامزدمه میخوامش. دنبالشم، می پامش...»

مطمئنم که از خواندنش خنده تان می گیرد.
اما من منظور دیگری دارم...

اختلاف این دو گفتار «ادب» آنهاست. شما اگر اهل شعر فارسی باشید، دیده اید که اشعار بسیار نغز و پرمعنی و آهنگینی از شعرای معروف قدیمی و جدید ایرانی در باب عشق وجود دارد. اما یک نکتهء ترسناک در آنها همیشه تکرار می شود «عشق عرفانی». که انگاری زمین تا آسمان با «عشق زمینی» توفیر دارد.
باز هم شما اگر حتی چند خط در باب عشق و عرفان خوانده باشید، ابتدای امر به شما دیکته می کنند «عشق آسمانی از عشق زمینی آغاز می شود». و دقیقاً تضاد از همینجا شروع میشود.

شما اگر عشق زمینی داشته باشید و با هنرهای انسانی (و نه مریخی و فرازمینی) آشنا باشید، تمایل بی انتهایی دارید که از شعر و موسیقی برای نمایش این عشق استفاده کنید.
و نکته دردناک از اینجا آغاز می شود که شما در فرهنگ امروزی زبان فارسی عملاً هیچ حقی برای ابراز اینگونه احساسات ندارید!
در حقیقت آموزگاران زبان فارسی، شما را از داشتن ابتدایی ترین حق، یعنی حق ابراز علاقه محروم نموده اند. اما در زاویه مقابل، انسانهایی که به هر دلیل مایل به تبعیت از این آموزه ها نبوده اند، یا به تعریف دقیق تر «قانون شکنان» به سادگی از آزادی های خود برای سرودن این احساسات بهره برده اند.
نتیجه؟
شما در بخش شعر و فرهنگ «عشق ورزی آدمیزادی» یعنی آنگونه احساساتی که بطور کاملاً طبیعی بین یک مرد و یک زن رخ می دهد و در قانون مند ترین و «متعالی ترین» شخصیت آن، این احساسات منتج به ارتباطی به نام ازدواج می شود، در فقر و فرسودگی عجیبی به سر می برید.
نتیجه؟
با داشتن کتابخانه ای غنی از زیباترین و موزون ترین اشعار عرفانی و معنا گرای جهان، شما برای مهم ترین حادثهء زندگی بشری «هیچ» سرودی ندارید.
به همین دلیل فهرست سرودها و موسیقی «ازدواج» شما منحصر می شود به فرهنگ آفرینانی به نام «لوس آنجلسی ها» و مانند ایشان.
خوب مگر این لوس آنجلسی ها چه کسانی بودند؟
مگر غیر از این است که اکثریت قریب به اتفاق آنها بی فرهنگهایی بوده اند از پایین ترین قشر اجتماع، با کمترین سطح دانش و آگاهی، با کمترین سطح شعور و آموزش اخلاق و ادب؟

موضوع بسیار بحرانی تر از آن است که حتی بتوان نگرانش شد. این گروه بی فرهنگ و آموزش ندیده، چیزی جز رنگ گرفتن مطربهای رو حوضی و شش و هشت خواندن، هنر دیگری نداشتند.
آنها آنقدر از این خلاء موجود استفاده کردند که تمام فضای اخلاقی جامعه لبریز شد از انواع شعر های بی محتوی و موسیقی تهوع آور.

نتیجهء نهایی:
اینگونه است که می بینید، یک شعر یا یک مضمون، وقتی در دو زبان مختلف بیان می شود، چقدر «احترام» در خود مستور خواهد داشت.

بیان لوده، بی وزن، بی شخصیت و بی روح یک خوانندهء بی سواد که صرفاً برای رنگ گرفتن بدون کوچکترین احترامی برای مضمون به زبان رانده را مقایسه کنید با ساده ترین یا عمومی ترین موسیقی های جهان، و عمق احترام و شخصیتی که برای عشق بین دو انسان قائلند.

به نظر من، از بین رفتن احترام یک زبان به همین سادگی رخ می دهد.

در بخش های دیگر به زوایای دیگری می پردازم.

چرا نمایش سازها ممنوع است؟

عصر روز عید، لابد تلویزیون را دیدید؟
البته شاید علاوه بر دهها فیلم سینمایی روز دنیا که بعضی از آنها در دنیا فروش فوق العاده ای داشته اند و اصلاً تابلو نیست که فیلم را از نسخهء «پرده ای» با سرعت نور دوبله نموده اند.
و حتماً متوجه شده اید که شاید تنها شخصیت پیرزن داستان بر حسب اتفاق در یکی از سکانس های فیلم به دلیل پیدا بودن سه بند انگشت زیر گلو یا چهار سانت بالاتر از مچ دستش به شکلی زیبا مورد سانسور واقع شده یا با تصاویری ماننده مرغابی و مرد ماهیگیر جایگزین شده است.
و احتمالاً شما که مثل من یک تماشاچی قهار هستید، متوجه شده اید که تنها بیست ثانیه بعد، بخشهای سانسور شده جای خود را به سانسور نشده هایی میدهد که دهانتان باز بماند. مثلاً صحنهء لباس عوض کردن نوهء همان خانم با تمام جزئیات.
و احتمالاً همان موقع نمی دانید به چشمتان شک کنید یا به عقلتان؟ آخر مگر کدام اینها سانسور شدنی تر بوده اند؟ و آیا آن آقای موسیو قیچی (در نقش پدر روحانی در فیلم سینما پارادیزو) چطوری است که برای آن سه بند انگشت یقه باز چنان یقه درانی کرده و صحنه بعدی اینجور خوابش برده؟

حتماً شما هم از مشتریان پر و پا قرص سریالهای پر محتوای رمضان هم بوده اید و شاهد رجمه و هجمهء شدید موج «بی محتوایی» برای پرداختن به موضوعات فراگیر روز، البته بر اساس علایق سازمان.

بگذریم
خوب با همه این احتمالات شاید شما برنامهء زنده ای که از شبکه دو پخش می شد را دیدید که یک گروه آواز ایرانی با اجرای تار ، کمانچه و دف سرودی بسیار زیبا و عرفانی از مولانا را اجرا نمودند که روح آدم را به رقص در میاورد و لابد از خودتان پرسیدید
«چرا نمایش سازهای موسیقی در سیما اینجور مورد بی مهری واقع می شود؟
چرا با تصویر کمانچه و تار - که اصیل ترین سازهای ایرانی هستند - همان کاری را می کنید که با تصاویر زنهای برهنه؟
هدف شما از تولید این فرهنگ چیست؟»

چرا؟

دوربین سیما چنان از روی سازهای گروه فرار می کرد و پشت گلدان ها پنهانشان می کرد که احساس می کردی داری گزارشی از یک نودیست پارتی را تماشا می کنی

بعضی ها

یک منبع آگاه سیاسی، ضمن انتقاد از بسیاری از فعالیت های بعضی جریانات سیاسی در مصاحبه اختصاصی خود با یکی از خبرنگاران یک خبرگزاری خصوصی گفت:
«بعضی ها بهتر است قبل اقدام به بعضی کارها یک بار دیگر به کاری که می خواهند بکنند فکر کنند.»
وی در ادامه گفت:
«متاسفانه در کشور جریاناتی وجود دارد که میخواهند بعضی از کارها را متوقف و بعضی کارهای دیگر را جایگزین آن کنند، اما این افراد نمی دانند که دیگر زمان اینجور کارها گذشته و باید به روش دیگری فعالیت نمود»
وی ضمن اعلام رنجش شدید خود از جریانات مخرب که با انجام بعضی کارها قصد داند بعضی از آدمها را تخریب کنند گفت:
«من از همین جا اعلام می کنم که این افراد باید هر چه زودتر بعضی کارهای خود را کنترل و متوقف کنند. در غیر این صورت لحن صحبت ما تغییر خواهد نمود و ما خیانتهای آنان را برای آگاه کردن امت اسلام فاش خواهیم کرد.»

---

آق مهندس هم در حالی که دهانش از این همه سخنان فاش و برهنده باز مانده بود به خودش لرزید و از اینهمه قاطعیت و شفافیت دچار کف زدگی حاد شد و به همین دلیل نام خود را به «پودر رختشویی با کف کنترل نشده» ارتقاء داد.

من مانده ام که «بعضی» آدمهایی که در «بعضی» از این مصاحبه ها مورد تهدید واقع می شوند، چگونه شب خوابشان می برد؟ نکند دست به دامن «بعضی» قرص ها می شوند؟

راستی؟ کی از کجا می فهمه که منظور چنین مصاحبه هایی کیه؟

Tuesday, September 30, 2008

از اثرات فیلم های تلویزیونی

وقتی شما در اثر گذار بودن این سریال های آموزنده شک می کنید،
خداوند برای شما برهانی دندان شکن می آورد.
این خبر واقعاً دهانم را بست! فهمیدم که مثلاً سریالی مثل «داداشی» می تواند چنین تاثیر شگرفی ایجاد کند!

حالا بروید و هی به جان تلویزیون غر بزنید.

Monday, September 29, 2008

رسمی بودن یا نبودن! مسئله این است

1

از آنجا که کشور ما بسیار کشور فعال، پر انرژی و زادآفرینی است، و به هیچ وجه از اول ماه رمضان تا یک ماه بعد از ماه رمضان وارد وضعیت نیمه تعطیل نمی شود یا لااقل با هر حسن همجواری یکی از تعطیلات شریفه مملکت برای یک هفته از اینطرف و اونطرفش به حالت کاملاً تعطیل نیمه رسمی و غیر رسمی وارد نمیشود...

دولت اعلام کرد: پنجشنبه تعطیل رسمی نیست

نقطه.
سر خط


2

این سریالهای ماه رمضون رو دیدین؟ تا بیست و پنجم ماه خون به جیگرت می کنه از ترک تازی و لگد مال نمودن اعصابتان.
از بیست و پنجم ماه ناگهان اتفاق عجیبی می افتد.

من که تلویزیون را مدتهاست ترک کرده ام. اما امان از دوستانی که با حرارتی وصف ناپذیر می خواهند بدونن «بالاخره کار این مرتیکه به کجا رسید؟» انگاری هیچوقت تو عمرشون در ایران تلویزیون ندیدن که آخرش واضحه کی با کی عروسی می کنه و کی با کی آشتی می کنه و کی از اعمالش پشیمون میشه و توبه می کنه و...

به قول معروف
به به!
به به!


3
مقاله ای که در همشهری چاپ شده بود برام دردسر شده. حالا سازمان بجای اصلاح عملکرد خودش، دائم توی پروژه هایی که یه جوری به من وصل باشن با کمال وقاحت کارشنکی (مضاعف) میکنن و هر بار هم یه جوری که انگاری اصلاً در جریان نیستن، کاملاً پرسشگرانه به من میگن «راستی مهندس اسم کوچیک شما چی بود؟»
و بعدش توضیح میدن که «یه نفر با اسم مشابه شما همچین چیزی تو روزنامه منتشر کرده و مدیرای سازمان سایه اش رو با تیر میزنن»
بله. من کاملاً در ادراکم از اینهمه جنبه و انتقاد پذیری و پاسخگو بودن

Thursday, September 25, 2008

جنبه های شخصیتی

البته این فقط نظر شخصی منه
اما به نظر من خیلی جنبه میخواد که رئیس جمهور یه کشور دیگه بیاد توی کشور شما و هر چی دلش میخواد بهتون بگه، مسخره کنه و بعد هم فاتحانه راهشو بکشه بره.

و صد البته به نظر من آدم باید خیلی مهمان بی ادبی باشه. حتی اگه این میزبان یه کافر باشه. که به کشور اون میزبان بره هر جوری که دلش میخواد به رئیس جمهور اون کشور توهین کنه.

خوب. شما چند تا مخالف میشناسین که به ایران بیان و در مصاحبه با تلویزیون بگن: البته آقای خاتمی خیلی وقته که میخواد جنگ راه بندازه اما خوب عقلای زیادی در ایران هستن که جلوی اون رو میگیرن.

البته هر عاقلی میفهمه چرا نوشتم آقای خاتمی

راستی؟ به نظر شما جو ایران چقدر معنی این آزادی بیان رو درک میکنه که تمام شبکه های تلویزیونی آمریکا اجازه داشتن با رئیس جمهور ما صحبت کنن و تمام این حرفها رو منتشر کنن؟ یه وقت براشون شائبهء ضد دولت بودن، براندازی، تشویش اذهان عمومی یا توهین به ارکان نظام پیش نیاد؟ یه وقت دستگاه فضایی محکومشون نکنه؟ یه وقت به جرم توهین به مقامات کشور نگیرن چوب تو آستینشون کنن؟

Tuesday, September 23, 2008

مهمان مامان

یادداشت روز

ما دیشب طی یک عملیات انتحاری، برنامهء خفن و آموزندهء مهمان کلوم بیا (چیزی تو مایه های فیلم سینمایی مهمان مامان) را دیده شدیم و آموخته شدیم که عجب رئیس خفن و کارکشته و سیاستمداری داشته شده ایم.
همچنین ما دیشب اشک از دیده ریخته شدیم که چقدر رئیسمان آدم متواضعی است که اینهمه فراست و دانشمندی را انداخت گردن امام زمان و خدا.
همچنین متوجه شدیم که در همین راستای اسرائیل که رئیسمان فرمودند ما با هیچ ملتی دشمنی نداریم، چقدر استاد فینکلشتاین در آمریکا مظلوم می باشد درست مثل رئیس خودمان.
آدم اینقده دلش براش میسوزه که دلش میخواد بره روی ماهشو ماچ ماچ. البته منظورم دکتر فینکی بود.
بعدشم که ما دیشب باور کردیم که توی اون جلسهء چند ساعته، اینها همه اش از رئیس در مورد اسرائیل می پرسیدن و اینا که ما هم روشونو کم کردیم و گفتیم ما باهاشون مشکلی نداریم و فقط میخواهیم سر به تنشون نباشه. اصلاً حرف از چیزهایی که مردم می خندیدن و اینا نشد و اینا. همه اش کذب محض بوده.
بعدشم واااااای دیدی؟ چقدر قشنگ پوز همه شونو به خاک مالید؟ همچین حالشونو گرفت که تا ده سال جیکشون در نیاد.
بعدشم اون آقا پیره خیلی قشنگ خورش بادمجونو تکمیل کرد. حال کردم. متاثر شدم. اشک تو چشای آدم جم میشه. فقط کاش یه کم دارچین بهش میزد.

قصه تلخ سحر

شب بیست و یکم ماه رمضان
فصل خاموشی صدای حق
و گریستن بر مظلومیت تنهاترین مرد خدا
...

و گریستن بیشتر بر مظلومیتش
آنگاه که چاپلوسان و ملونان نیز برای دریدن بدن مقتول حق
همگی لباس خون آلود دروغ را به تن می پوشند
و خود را منسوب به آن شهید راه حق می کنند
و اساطیر سراسر دروغشان را چنان شاعرانه می خوانند
و چهره در هم گره می کنند، اشک میریزند و چنان بر تن ریا لباس حقیقت می پوشانند
که شبهه میگیردت. مبادا اینها راست می گویند؟

...
و گریستن بیشتر بر مظلومیتش
و گریستن بیشتر بر مظلومیتش
و گریستن بیشتر بر مظلومیتش

چرا؟
چون رهروانش «ما» هستیم.
ظالمانی خودخواه
که هر آینه تنها به آن چیزی اعتقاد داریم که «ما» را عالی و متعالی «نشان دهد»
و در کمال بی رحمی و سنگدلی هر آنچه ما را عالی و متعالی «کند» به زیر خاک مدفون می کنیم
...

آن شب،
کعبه، داغدار تنها فرزندش شد.
فرزندی که هزار سال بود انتظارش را کشیده بود.
فرزندی که هر لحظه و هر ساعت از حیاتش را مایه مباهات بود.
ترکهای کهنهء شاهد تولد روی لبهای سنگ ماسید.

آن شب،
فاطمه زهرا که سلام خدا بر او باد، گریست.
مگر چه کسی بیشتر می دانست که علی چقدر پاک است؟
مگر چه کسی بعد از نبی اکرم به علی نزدیک تر از یک نفس بود؟
مگر چه کسی شاهد تمام تنهایی های علی بود؟

آن شب،
فاطمه بنت اسد - مادر علی - که رحمت خداوند بر او باد، بر غم پسرش گریست.
مگر چه کسی جز او شاهد تولد این فرزند یگانه بود؟
مگر چه کسی جز او شاهد آنهمه عزت میان فرشتگان بود؟

آن شب،
من ایمان دارم. آهن از آهن بودن خودش پشیمان بود.
من ایمان دارم. آن تیغ بی زبان، به درگاه خدا التماس می کرد که تیغ نباشد.
یا لااقل مانند حدیث ابراهیم و اسماعیل، برای لحظه ای از کارگر بودن معاف شود.
اما هیچ معجزه ای رخ نداد.
آهن فرود آمد،
سر شکافت.
 از محل همان زخم قدیمی.
زخمی که از آغاز اسلام از جور کافران بر سرش مانده بود.
و گرامی ترین خون زمین، روی زمین ریخت.
و تیغ بر تیغ بودن خود نفرین فرستاد.
و زمین شرمسار شد
گرمای این خون بسی سوزناک بود.
که اینان همگی مخلوقاتی بودند از جنس همان خاک زمین.

خورشید،
صبح فردا متحیر بود
آن مرد سحرخیز که خورشید برای قضا نشدن نمازش روزی رجعت می کرد،
هر روز صبح آنجا بود و اکنون نیست.
مگر خواب مانده؟
پس چرا خدا فرمان نداد تا بار دیگر رجعت کند تا مگر نماز او قضا نشود؟

آن شب اما،
متین ترین صدای شب،
آهنگین ترین شاعر زیباترین مناجاتها،
دیگر بغض نداشت. گریه نکرد.
لبخند زد
و برای آنکه همه مطمئن باشند که اشتباه نشنیده اند
از ته دل فریاد براورد:
قسم به خدای کعبه، که راحت شدم!

و شما نمی دانید چگونه رنج مرگبار زخم یک تیغ،
که فرق سر را بشکافد
که بسیاری از مردمان در برابر دردش تنها از هوش می روند
و پهلوانان تنها به «آه» بسنده می کنند
چگونه می توان آسوده شد؟

Sunday, September 21, 2008

پهلوون

به دختران کشتی پهلوانی آموزش می دهند؟

صفارزاده اضافه مي کند: در ساير کشورهاي عضو بحث حضور بانوان در اين ورزش را مطرح کرده‌اند و به دختران کشتي پهلواني آموزش مي دهند!

خوب حق دارند!
آنها هم باید یه جوری با مشکلات زندگی زنان کنار بیایند دیگر!!! همه اش که نمیشود بار زندگی روی دوش مردها باشد!
مگه نه؟

فنچ؟

رييس جمهور در پيامي فرا رسيدن روز ملي مالت را به ادوارد فنچ آدامي رييس جمهور ، دولت و ملت اين كشور تبريك گفت.

به نقل از سایت پرزیدنت

باز خوبه. خدا رو شکر می کنم که از باب اسم کشور و اسم رئیس جمهور خیلی شانس آوردیم

Saturday, September 20, 2008

علی

برای آنکه بدانید انسانها، به چه سادگی قدم در جای پای کسانی میگذارند که خود دشمن میدارند، متن زیر را بخوانید:

گزیده ای از خطبهء «شقشقیه» حضرت علی...

آنگاه « سومى » برخاست ، در حالى كه از پرخوارگى باد به پهلوها افكنده بود و چونان ستورى كه همّى جز خوردن در اصطبل نداشت . خويشاوندان پدريش با او همدست شدند و مال خدا را چنان با شوق و ميل فراوان خوردند كه اشتران ، گياه بهارى را . تا سرانجام، آنچه را تابيده بود باز شد و كردارش قتلش را در پى داشت . و شكمبارگيش به سر درآوردش.


* * *

بله. ایام اینگونه است. این یادداشت را در سالگرد ضربت خوردن علی (ع) می نویسم. آنکس که اولین بود در لبیک گفتن به پیامبر خدا و آخرین بود در سکوت.

و ایام اینگونه است. آنان که دین را «نشناختند» و آن را جز لقلقهء زبانی بیش نداشتند. آنان که دین برایشان «میراث» شد و جان و مال مردم هم لقمه ای حلال. آنان که تفسیر خود را از دین «حکومت» کردند و در تهمت بستن به خدا، از کافران پیشی گرفتند، تا آنجا که «علی» را کافر بخوانند و به جرم «دین» مردم را لایق کشته شدن. آنها تنها دین خود را دین می شمردند و دیگران را «حیواناتی نادان».

بله. ایام اینگونه است. اینها بودند که «علی» را شهید کردند.

این روزها را قیاس نکنید وگرنه افسرده خواهید شد از آنچه می بینید و میشنوید.

همچنان تاریخ در تکرار است که «ابوبکر» ها خلافت را موروثی کنند و «عمر»ها به ناحق «عثمان» را بر علی چیره کنند و همین مسلمانان بالفطره که تنها افتخارشان همقدمی با پیامبر است، زندگی را چنان بر علی تنگ کنند که مبادا دم برآرد...

همچنان تاریخ در تکرار است که «معاویه»ها بر جان و مال مسلمانان مسلط شوند و دروغ و کفر کوچه و خیابان را بگیرد. متملقان و دروغگویان سهم طلب کنند و چاپلوسان و مزوران به یکدیگر نان قرض دهند.

همچنان تاریخ در تکرار است و همچنان صدای علی فریادی است که هرگز ساکت نخواهد شد...

صدای علی را با تمام خشم و فریادش هنوز می شنوم:

«شيطان را ملاك كار خود قرار دادند و شيطان نيز آنان را شريك خود ساخت . پس ، در سينه‏هايشان ، تخم گذاشت و جوجه برآورد و بر روى دامنشان جنبيدن گرفت و به راه افتاد ، از راه چشمانشان مى‏نگريست و از زبانشان سخن مى‏گفت ، به راه خطايشان افكند و هر نكوهيدگى و زشتى را در ديده‏شان بياراست و در اعمالشان شريك شد ، و سخن باطل خود بر زبان ايشان نهاد . »

ما می توانیم

تعجب امروز
ما می توانیم:
پروژه های تخیلی منحصر به فردی را تصور، تصویر و به مرحلهء سرمایه گذاری برسانیم.

ما می توانیم:
حتی این پروژه ها را حتی وقتی همه دنیا می دانند غیر فنی و غیر اقتصادی است، با گزارشها و جنجالهای تبلیغاتی به مردم قالب کنیم و بعد هم بصورت یک قرارداد به یک شرکت مجری واگذار کنیم و چند میلیارد سرمایه را روی آن نابود کنیم.

ما می توانیم:
بعد از سالها متروک ماندن پروژه و اطمینان صد در صدی حتی خواجه حافظ شیرازی از غیر ممکن بودن پروژه، شعر قدیمی «کی بود کی بود من نبودم» را با تبحر بلا منازع سر بدهیم.

ما می توانیم:
حتی یک ریال از سرمایه های نابود شده را بدون توضیح، به جای اولش بر نگردانیم.

ما می توانیم:
نه تنها پروژه های واضح و روشن، بلکه هزاران پروژهء دیگر را در تاریکی کامل به همین سادگی به اجرا برسانیم و میلیاردها ریال بودجه مملکت، تنها عددی است روی کاغذ. ما مسئول نابود کردنش هستیم. نه مسئول به ثمر رساندنش.

بله. ما می توانیم. و توانسته ایم:
پروژه برج میلاد را سالهای سال به درازا بکشانیم.

پروژه تونل رسالت را نه سال معطل نگهداریم.

پروژه اتوبان تهران- شمال را به قیمت نابود کردن هزاران هکتار جنگل، بعد از سالها بدون هیچ نتیجه ای باقی بگذاریم.

پروژه مترو تهران را بعد از سی و اندی سال با تمام سختی ها و تلخی هایش باز هم به امان خدا رها کنیم.

چون خیلی متخصص راه آهن و مترو هستیم، فوری فوتی بچسبیم به قطار هوایی. چند میلیارد پول ناقابل که در این پروژه هدر رفت به تره هم حساب نمی شود.

باز هم چون ما خدای پروژه های راه آهن و مترو هستیم، میخواهیم قطار هوایی را بین تهران مشهد هم بسازیم. ملت شریف لطف کنن چند میلیاردی اخ کنن. ایشالا در دوره مدیران بعدی پروژه توجیه ناپذیر و تعطیل خواهد شد.

از آنجا که ما خیلی پروژه شناس هستیم و مدیریت مان نظم خداوند را بدجوری شرمنده کرده، چهار سالی هست که داریم دهن خودمان را صاف میکنیم شاید یک نیروگاه هسته ای دوهزار مگاواتی را راه بیندازیم. هزینه های مستقیم و غیر مستقیمی که در این پروژه هدر رفته را فقط خدا می تواند بشمارد. ما فقط مسئولیم که صندلی مان کج نشود. بیت المال مسلمین به درک.

خوب ما چون یکی از فاتحان قلل ارتباط با جهان و بهبود روابط هستیم، شرکت هواپیمایی مان با نوزده میلیارد دلار ضرر، بلیطهایش را همچنان گران می کند.

و به سیاق مستقل شرکت های ایران خودرو و سایپا مان هم خودرو های درپیت و مدل صد سال پیش را به قیمت مرسدس بنز به ملت پیش فروش می کنند.

و برای اینکه کسی جیک نزند، به ماشین های خارجی چنان مالیات می بندیم که ملت برای خریدنش کمرشان خرد شود. بعد هم از بنزین سوبسید دار محرومشان می کنیم تا بیخودی طرفداری غرب را نکنند.

هر کس هم حرف زد بهش میگیم «شما به قدر کافی تمکن مالی داشته اید که چنان ماشینی بخرید. بنابراین نیازی به سوبسید دولتی ندارید!!!»


ما حتی می توانیم و توانسته ایم:
پرونده حساب های گمشدهء مالی شهرداری را به فراموشی بسپاریم. چون ممکن است اعتبار نظام لطمه بخورد.

پرونده حساب های نامتوازن صدا و سیما را در گلوی خیلی ها خفه کنیم.

با واردات شکر کارخانجات داخلی را به زانو دربیاوریم.

پرونده های جگر خراشی مانند کرسنت و ال نود را در سکوت تبدیل به یک جنجال سیاسی کنیم، مگر آنکه به نفع خودمان باشد و مسئول مذاکرات هم وزیر خودمان شود. فروش مملکت سوژهء این دعوا نیست. درآمدهای سیاسی مهم تر است.

با مدیریت پنج ستاره مان، درآمدهای میلیارد دلاری نفت را چنان در مملکت به گردش دربیاوریم که تورم به انفجار برسد و اقتصاد مملکت متزلزل شود.

با فضولی در کار هر کس که هست از بانک گرفته تا باشگاه های ورزشی، خودمان را نخود هر آشی کنیم.


بله. ما می توانیم. شما هم اگر توانستید بتوانید

در دنیای دیگر، سئوال کننده دیگر ما نیستیم. خدا است. در دنیای دیگر مجازات از جنس آتش سوزناک است و نه توبیخ و عزل و اخراج و این سوسول بازیها.

===

لابد از دل پر آق مهندس خنده تان می گیرد؟
این وبلاگ که دو سه تا خواننده بیش ندارد. بگذارید پس راحت درد دل کنیم. اگر هم به مذاقتان خوش بود به دیگران هم بگویید.

روزی برای نگفتن

امروز روز دنیا نیست.
دیگر روزها روز دنیا نیستند.
آن روز را به یاد بیاور.
گرچه من می دانم که تو ایمان را ترک گفته ای.
گرچه من می دانم که تو راه را نرفتن گزیده ای.
آن روز را به یاد بیاور.
آن روز که جان به حلقوم آید.
و تو هیچ نداشته باشی برای گفتن.
و تو هیچ نگفته باشی برای گفتن.

Wednesday, September 17, 2008

چگونه به موفقیتی چشمگیر برسیم؟

من راز موفقیت بسیاری از انسانهای بزرگ جهان را کشف کردم!

خوب؟ شاید فکر می کنید همینجور مفت و مجانی باید بهتون بگم؟
اشکال نداره. میگم. شما هم عمل کنید. بعداً اگه موفق شدین، یه دعایی هم به جون آق مهندس کنین که همه دانششو مجانی در اختیارتون گذاشت.

خوب. راز موفقیت بسیاری از آدمهای بزرگ جهان چی بوده؟
مثلاً بیل گیتس؟ قورباغه را قورت داده بود؟
یا مثل لری پیج؟ دنبال پنیرش می گشت؟
یا راه دور نریم. دانشمندان ایرانی که در همه جهان درخشیده اند چی؟ از دستورات کتاب «هزار و یک نکته برای موفقیت» پیروی کردند؟

نه. اشتباه نکنید.
همه آنها مثل من و شما شاید ده درصد بیشتر تلاش کردند تا به آنجایی که هستند برسند.

رمز کار اینجاست:
آنها در ایران زندگی نمی کردند.

دو نقطه دی

Tuesday, September 16, 2008

صدا و سیما

به امید سر کویش پر و بالی فکنم... شعر بسیار زیبا و مست کننده است. دقیقاً برعکس سریالی که این شعر در تیتراژ انتهایی اش خوانده می شود.

حکایت آنکه کچل را صدا زدند زلفعلی. حالا صدا و سیمای ما هم انگار مسابقه گذاشته برای آموزش انواع و اقسام روشهای اعتیاد، دروغگویی، پست فطرتی، زشتی و بی اعتباری آدمها. در سریالهای رمضان که به حول و قوه الهی یکی از یکی پر بیننده ترند، مسابقهء نامرئی کارگردانان و نویسندگان سریالها را می بینی که برای هر چه زشت تر کردن چهرهء آدمها از هیچ اغراقی فروگذار نمی کنند. شما را از عبادتتان خجالت زده می کنند. در تعجبم که چه حکمتی در این برنامه سازی مبتذل وجود دارد؟

شاید منظورشان دعوت مردم به حق و حقیقت است. برای همین است که برادر کشی و حرام خوارها را اینقدر با جزئیات کامل تصویر می کنند. سریال «بزنگاه» مثال جالبی از محبت خانوادگی است.
شاید منظورشان دعوت مردم به پاکی و صداقت است. برای همین دروغگو ها را بسیار موفق و پیشرو نشان می دهند. در تمام سریالهای این ماه «دروغ» یک اتفاق ساده است که هر کسی انجام می دهد، اشکالی ندارد، جرمی نیست و عقوبتی هم ندارد. البته بعد از فاش شدن دروغ، اطرافیان داستان کمی آزرده شوند که آنهم به سادگی رفع می شود.
شاید منظورشان دعوت مردم به عبادت و توبه است. برای همین انواع و اقسام گناهان را طوری نشان میدهند که انگار بخشی از زندگی مردم است. خوشبختانه صدا و سیما در نشان دادن گناهان خیلی دستش باز نیست و گناهان قابل تصویرشان فقط دروغ، غیبت، دزدی و شاید آدمکشی باشد. خدا را شکر که همین موارد را هم چنان با مهارت نشان می دهند که مسلمان و کافر همگی سر این سفره بالسویه نشسته اند.
شاید منظورشان دعوت مردم به حفظ اعتقاد و عقل دینی است. برای همین مومنان و معتقدان هر داستان نیز به نوعی ناقص العقلی منحصر به فرد از آب در میایند! نقش مادر مسعود با آن عبادتهای سوزناکش که با مرگ عروس از پسرش متنفر می شود و با خشک مغزی منحصر به فرد نقشی درخشان می آفریند، یا نقش مادر خانواده در «مثل هیچکس» که با ریختن گندمها جامه سیاه می پوشد و در تمام خوبی های خدا و معصومین شک می کند و پیشاپیش به استقبال فاجعه می رود را در این کلکسیون کنار نقش بقیه افراد ساده لوحی بگذارید که نمازشان ترک نمیشود و هیچ عقلی هم برای متدین بودن ندارند: آنها صرفاً از روی عادت مسلمانند، نه از روی انتخاب و تفکر. مسلمانانی که من می شناسم صد پله از ایشان بالاتر و بهترند!

نمی دانم دیگر چه منظوری دارند. اما دیده ام که در انتها، ظالم ترین آدمها بدون دیدن عقوبت های آنچنانی ناگهان به خود می آیند! دروغگوها خودشان خود به خود پشیمان می شوند و گناهکاران ناگهان بر اثر تابش اشعه ای الهی از آن بالا به راه راست هدایت می شوند. به حول و قوه الهی هر کس هم که مسلمان باشد در تلویزیون در گروه مردانه با ریش و در گروه زنانه با چادر قابل تشخیص است. بقیه هم که کشک. عملاً گروه مسلمانان عادتی، خیلی نمی دانند چگونه کسی را باید به راه صلاح آورد، چون خودشان هم هیچوقت هدایت نشده اند. آنها بر حسب اتفاق در مسیر هدایت قرار گرفته اند.
عجیب تر از این حکایت، بازی پر مهارت تمام بازیگران است که بطرز معجزه آسایی، تمام بازیگران نقش منفی چنان در قالب خود ذوب شده اند که انگار حرامزادگان بالفطره ای هستند و نود و نه درصد زمان هر برنامه به نشان دادن ایشان مشغول است. اما در مقابل نقشهای مثبت چنان کمرنگ، ضعیف و مغلوب هستند که دست آخر نمی دانی کارگردان قرار بوده طرف کدامیک را بگیرد و توهم میگیردت که متاسفانه در آخر سریال کارگردان بر خلاف میل شخصی اش، ناچار شده نقش مثبت را موفق نشان دهد.
همه این ترکیب جالب، بعد از همه فراز و نشیب های داستانی و مفهومی، به موضوعات مشترکی می رسند که انگار به سادگی مشخص است دستورالعمل کتبی مشخصی در پس پرده آنها بوده است: دستور العمل سریال های ماه رمضان!
در همه سریالها به اعتیاد اشاره مستقیم و واضح شده است. از چهار سریال، سه تای آنها یکی از شاخص ترین پرسناژهای داستان معتاد است. داستان اختلافات خانوادگی و دختر و پسرهایی که از اولین قسمت سریال، معین می کنند که دقیقاً در آخرین قسمت قرار است عروسی کدامشان حسن ختام داستان باشد، حضور یک نقش منفی بسیار موفق و نافذ در مقابل یک نقش مثبت رنگ باخته و منفعل و در اکثر موارد بی عقل و سبک رفتار، فقرهای تلویزیونی در خانه های چند هزار متری و... بعد از همه این برتری های انکار ناپذیر، شعرهای عرفانی و موسیقی و تیتراژی که حتی کمترین ارتباطی به داستان فیلم ندارد. طبق دستورالعمل افراد منحرف و خطاکار بایستی مشمول رحمات ماه برکت شده و دست از بدی هایشان بردارند و در موارد بسیار جزئی تنبه شوند و در اکثر موارد مفت و مجانی بخشیده شوند.

اما واقعاً در کدامیک از این سریالها شما نقش مثبت را دارای عقل کامل، موفق و قدرتمند می بینید؟ واقعاً کدامیک از این سریالها به شما نشان می دهد که انسانهای متدین و پرهیزگار از مقام امن و موقعیتی صحیح برخوردارند؟ کدامیک از این داستانها شما را متقاعد می کند که خوب بودن بهتر از بد بودن است؟ کدامیک از این سریالها بجای نشان دادن جنبه های منفی زندگی اجتماعی ایران امروزی، کمی هم شما را خوشحال کند که در ایران زندگی میکنید؟
اما واقعاً کدامیک از این برنامه ها حتی به قدر یک اپسیلون به شما فرهنگ خوب زندگی کردن را یاد می دهد؟ کدامیک از این سریالها به مردم این فکر را القا می کند که باید از گناه ترسید؟ باید از خدا و عقوبتش ترسید؟ باید نگران حق الناس بود؟

زنگ هشدار برای ترویج ابتذال و فرودستی، نه به آن معنی که در آگهی های نیروی انتظامی می بینید، بلکه به شکل واقعی را باید به صدا در آورد. ابتذال و فرودستی فقط مواد مخدر و بی حجابی نیست.

باید به همه هشدار دهیم. چادر حجاب خوبی است، اما همه چیز نیست. اعتقاد فقط پختن سمنو نیست، اعتقاد «محکم بودن در برابر توفان حوادث» است.

باید به همه هشدار دهیم. نماز کامل ترین عبادت است. اما فراموش نکنید! «خوارج همه از نمازگذاران بودند و حافظان قرآن». مومنان واقعی «دروغ نمی گویند»، «غیبت نمی کنند» و «همه از دست و زبانشان در امان اند» و «حق الناس را محترم می شمارند».

باید به همه هشدار دهیم. گناه، فقط خوردن روزه نیست. گناه، فقط اعتیاد نیست. «دروغ» دشمن زندگی است. نابود کننده انسانیت است. «غیبت» موجب زوال اجتماع است و تمام روابط انسانی را مثل اسید نابود می کند.

باید به همه هشدار دهیم. متاسفانه میکروفون دست آدم صحیح نیست. آدمهایی که اگر کمی دیگر پیشرفتشان بدهی، برای خنداندن مردم حتی از توهین به مقدسات دین هم ابایی ندارند. جداً درد میکشم از آدمهایی که حتی نمی دانند چگونه «چادر» سر کردن را باید یاد دخترها داد. من حتی حالم به هم میخورد وقتی قربان صدقه های خودشان را می بینم در هنگام ارائه گزارشات تحلیلی و اینکه این برنامه قرار بوده چه چیزهایی را آموزش دهد و من بیچاره فکرم به هر کوره راهی رفت جز این کلمات به صلاحی که آقایان می فرمودند.

جداً به حال صدا و سیما اسف می خورم که بجای مکانی برای پیشرفت انسانها، تبدیل به باتلاق ابتذال فرهنگ و اخلاق شده است: سال به سال دریغ از پارسال

Sunday, September 14, 2008

نظریه آشفتگی

آقای آقازاده در ماشین تولید بحران نوشته: «جامعه از نظر نقد به اشباع می رسد و نقد تاثیر پذیری خود را از دست می دهد»

با ایشان موافقم. اصولاً خیلی اتفاقات عجیب است. مثلاً همین اتفاقاتی که شاید در یک دولت خارجی یا حتی دولتهای قبلی می توانست بحرانی غیر قابل حل و منجر به سقوط دولت شود، در این دولت یک حادثه پیش پا افتاده و بعد هم جزو خاطرات خنده دار می شود. ماجرای واردات شکر، طرح های نوآورانه نیروی انتظامی، مدیریت باورنکردنی شبکه برق کشور، مدیریت بی سابقه مالی و کسر بودجه های عشق ورزیدنی، آشتی تاریخی با اسرائیل، انتصاب خبرسازترین مرد ایران به سمت وزیر کشور و از همه جالبتر درگیری تعداد زیادی از وزرا به درگیری های مشابه، تعویض اقساطی دولت به طریق عزل و نصب های مسلسل وار وزرا بدون حتی لحظه ای در نظر گرفتن هزینه هایی که هر وزارت خانه بابت تغییر مدیریت می پردازد. سفرهای بی شمار مسئولین به اقصی نقاط ایران و جهان و صدور هزاران دستور اجرایی خارج از بودجه و دستورالعملهای قانونی و مترتب بر آن نوشتن میلیونها عریضه ملت گرسنه به «شخص» آقایان روسا و...

اصولاً همه اینها عجیب است.

شاید در مورد نظریه آشفتگی چیزهایی بدانید. در نظریه آشفتگی، خیلی از تغییر حالتها به دلیل آشفتگی بیش از حد محیط، دیگر تابع قوانین فیزیک معمولی نیستند.
مثلاً در یک ظرف شکر، علیرغم جامد بودن دانه ها، به دلیل آشفتگی بیش از حد و مشخص نبودن اتصالات، تمام خصوصیات محیط مانند مایع است. اگر فرض کنید نیروی لازم برای خرد کردن یک کریستال شکر (نبات) برابر ایکس باشد، شما بدون هیچ نگرانی می توانید ده برابر این مقدار را به محیط وارد کنید و باز هم هیچ اتفاق جدیدی مشاهده نکنید.

خوب در محیط کشور ما هم چنین فضایی ایجاد شده است. در این فضا انسانها علیرغم رسیدن نقطه حداکثر فشار، کمترین آسیب پذیری را دارند. ارتباطات بین انسانها از فرم عادی خارج شده و شما به سادگی افراد زیادی را می شناسید که بیش از هزار اسم در دفتر تلفن روزمره شان دارند. افراد در سمت های مسئولیت دار، به سادگی در مقابل فشارهای سئوال و تهدید از در بی تفاوتی وارد می شوند و اتفاقی هم نمی افتد. در بدترین شرایط اگر هم اتفاقی افتاد از یک جا به یک جای دیگر می روند و سر و صدا متوقف می شود. شما در عین حال آدمهای زیادی را سراغ دارید که مخارج روزانه شان روی کاغذ دو برابر درآمدشان است و باز هم زنده اند. نهایتاً با کمی دوندگی و شاید قرض مجددی از آینده شان می کاهند برای دفع وقت.

اینها هم عجیب است.

اما این اجتماع فوق بجرانی آشفته، مزایایی هم دارد.
شما در این اجتماع هیچ خطری را حس نمی کنید. در حقیقت شما در وضعیت فوق خطر هستید. نیازی به جنگ نیست. شما با نداشتن امنیت خدمات اجتماعی، خدمات بهداشتی، خدمات درمانی و هزاران خدمت الزامی دیگر که فقط اسمی از آنها باقی مانده، دیگر تهدیدی را علیه خود حس نمی کنید.
شما در این اجتماع فقر را حس نمی کنید. با اینکه میدانید درصد باور نکردنی از مردم فقیر تر از آنند که بتوانند درآمد روزانه خودشان را داشته باشند، اما شما به سادگی همه رستورانها را لبریز از آدمها میبینید. نمایشگاه های لباس، حراجی ها، نمایشگاه کتاب و سیل آدمهایی که با نگاه به خریدشان ایمان داری که بیش از نیم میلیون تومان خرج کرده اند.
شما در این اجتماع بحران کمبود منابع را حس نمی کنید. در هر کشور دیگری قطعی برق به احتمال بسیار قوی منجر به یک فاجعه می شود. اما در این کشور شما بدون هیچ نگرانی بدون آب، برق، نان، گاز ، تلفن، موبایل، بنزین یا حتی نفت به زندگی تان برای چندین روز متوالی ادامه میدهید. عملاً همه این مواردی که نام بردم نتوانسته اند مردم ایران را به «ترس» بیندازند.
شما در این اجتماع از بسته شدن راهها دچار هیچ مشکلی نمی شوید. ترافیک های بی انتها، عقب افتادن یا حتی کنسل شدن پروازها یا قطارها، عدم ارسال یا دریافت ارتباطات و مکاتبات، بلوکه شدن حسابهای بانکی بین المللی، تحریم کالا، و... هیچکدام حتی برای لحظه ای اجتماع ایرانی را به «وحشت» نمی اندازد.
شما در این اجتماع دچار بحران «کمبود متخصص» نمی شوید. بسیاری از کشورهای دنیا را «بحران کمبود متخصص» چنان تهدید می کند که ناگهان برای تامین این متخصصان حاضرند جایزه های کلانی از قبیل مهاجرت بسیار آسان، درآمدهای عالی و مانند آن بدهند. در کشور ما هرگز چنین بحرانی نه تنها حس نمی شود، بلکه رخ نخواهد داد.
و...

مدتهاست که روی این نظریه تمرکز کرده ام و مشغول تحقیق هستم.
در پست های بعدی در این مورد بیشتر خواهم نوشت.

میز کار و کامپیوتر من

من هم بازی.

این تصویر میز کار و کامپیوتر من است.
البته این عکس را پارسال گرفته ام. قیافه میزم فرق چندانی نکرده. اما آدمی که پشت آن میز می نشسته این روزها خیلی عوض شده.

توی این یک سال...
هر چند که ارتقای شغلی نداشتم و درآمدم کم شده.
هر چند که خواب شبانه ام از شش ساعت به سه ساعت کم شده.
هر چند که سوپرمارکت توی کشو سومی میزم تعطیل شده.
هر چند که بسیاری از معیارهای زندگی مرفه را دیگر ندارم.
اما
مونیتور را عوض نکرده ام چون مونیتورهای اس سی دی رزولوشن 1280 ندارند و شرکت هم حوصله خریدن ال سی دی گرانقیمت را ندارد.
رم را دوگیگ کردم. سرعتش بدک نیست. فقط اتوکد گاهی سر به سرم میذاره.
حجم اطلاعات پروژه ها از 13 گیگ به 19 گیگ رسید
لپ تاپ جدید که شرکت به من داده دو برابر قبلی ضخامت داره و سه برابر سنگین تره
به همین دلیل حجم پرزنت هایی که ارائه دادم از سه ماه یکی به ماهی سه تا ارتقا یافت و من شدم یک قهرمان وزنه برداری با لپ تاپ.
خوب. توی مناقصه ها خیلی موفق نبودم. با اینکه بیش از یک میلیارد دلار حجم پروژه هایی بود که براشون پیشنهاد تنظیم کردم.
اما توی طرح های توسعه ای بدک نبودم. بیست و سه تا طرح ابداعی تهیه کردم که چند تاش در آخرین مرحلهء مذاکراته.
برای چهار اختراع جدید تشکیل پرونده دادم.
و بطور غیر مستقیم ایکس میلیون ریال به درآمد شرکت اضافه کردم. مقدار ایکس متاسفانه محرمانه باقی میمونه.
زبان ویژوال سی را یاد گرفتم
چندین تا کتاب خواندم بطور دقیق 7 جلد - حدود دو هزار صفحه.
447 تا کتاب دانلود کردم در 11 رشته مختلف و از هر کدوم چند صفحه ای را خوانده ام.
بیش از بیست هزار جستجو کرده ام و سایتهای علمی فوق العاده ای را پیدا کرده ام که حتی به عقل مهندس هم نمیرسد! قصد هم ندارم لو بدمشان.
بیست مقاله آموزشی نوشتم و سی و سه مقاله تحقیقی
یک بانک اطلاعاتی خیلی شیک نوشته ام با کلی اطلاعات.
یک نرم افزار تحلیل اجزا نوشته ام که هنوز دارم باگ هاشو میگیرم.
و خیلی کارهای بزرگ و خوب که هر کدامشان را جدا جدا دوست دارم.
با خودم عهد بستم دیگر نمازم قضا نشود.
با خودم قسم خوردم همیشه بخندم.

و از همه مهمتر
دیگر غمگین نباشم.

شما هم در این بازی شرکت کنید و میز کار یا کامپیوترتان را نشان بدهید. ضمناً اگر دوست داشتید الان خودتان را با ماه رمضان پارسال مقایسه کنید.
فرم های اطلاعات اقتصاد شخصی تان را تحویل داده اید؟
آیا بعد از پر کردن این فرم، که اصولاً هیچ جایی برای تصویر کردن مشکلات زندگی در آن تعبیه نشده، احساس نکردید که شما عجب آدم مرفه ای هستید؟

امروز گزارشی را دیدم که در آن معیارهای تعیین سطح درآمد افراد با استفاده از این فرم را ذکر کرده بود.
و یادم افتاد که من هم وقتی این فرم را دیدم تعجب کردم.
ما قرار است فرم را پر کنیم که بخشی از مشکلات خودمان حل شود؟ یا اینکه چی؟

راستی؟ در شرایطی که هنوز قانون تعریف مشخصی از «حریم خصوصی افراد» ندارد، شما چطور جرات کردید اطلاعات فردی و شخصی تان را به همین راحتی ارائه بدهید؟
راستی؟ شما هیچ فکر کرده اید که جریان اطلاعات این فرمها از چه قرار است؟
کسانی که فرم را پر نکرده باشند هم لابد از حق حیات محروم میشوند؟
البته طبق قانون فقط «مرفهین بی درد» این فرمها را پر نخواهند کرد.

احساس می کنم این روند قصد دارد از مردم گرسنگانی بسازد
که مثل قحطی زده های اتیوپی، دنبال کامیون نان بدوند و روی تکه نانی که از پشت آن پرتاب می شود شیرجه بروند.
حالا فرض کنید ما هم گرسنگانی باشیم تحت ویندوز
فرم پرکنیم و به مرکز آمار بدهیم تا گرسنه نمانیم
...

باور کنید احساس بدی است.

Wednesday, September 10, 2008

چگونه نان یک دزد را آجر کنیم

امروز یک ایمیل به دستم رسید گفتم شما هم خبر داشته باشید.

ظاهراً روش جدید دزدها این است که تکه یادداشتی را روی شیشه عقب ماشین می چسبانند. شما که در حین بیرون آمدن از پارک یا حالتی مشابه آن متوجه این کاغذ می شوید، بدون هیچ اقدام امنیتی از ماشین پیاده میشوید و یک ماشین روشن، آماده دزدیده شدن را همراه با کیف پول و بسیاری امکانات دیگر در اختیار آقای دزد قرار می دهید. بنده حدس میزنم تا چند دهم ثانیه بعد از پیاده شدن خودتان هم نمی دانید کدامیک از جملات زیر را بهتر از بگویید:

1- وا؟ این چرت و پرت ها چیه روی این کاغذ نوشته؟
2- وای خدا جون! حال کردم! ماشینم چه شتابی داره!!!
3- عجب! من که پشت فرمون نیستم پس چرا ماشینم داره میره؟
4- آهای آقا! اشتباهی سوار شدی! اون ماشین من بود!
5- ای مرده شور این شانسو ببرن! هم کیف پولم تو ماشین جا موند هم کارت بانک، هم کلید خونه، هم موبایلم! اوخ! کاش برام پس بیاردشون!!!
6- نکنه این یارو دزد بود که داره ماشین منو میبره؟

نتیجه گیری اخلاقی: اگر یک کاغذ یادداشت روی شیشه عقب ماشینتان دیدید، اصلاً برای برداشتن و خواندنش عجله نکنید. مطمئن باشید اگر آن یادداشت به نفع شما بود حتماً آن را روی شیشه جلو میگذاشتند.

توصیه غیر اخلاقی: به دوستانتان هم یاد بدهید. شاید آنها به آقای دزد بگویند که این روش خیلی زود کهنه شده است
!!!

دردسر

فکرشو بکن آدم یه مقاله بنویسه علیه یه سازمان دولتی و توش مدیریت سازمان رو حسابی مشت و مال بده.
از قضا با همون سازمان در حال همکاری باشه و برای گرفتن صورتحساب یک کار خیلی ساده بیش از دو ماه باشه که توی همون سازمان در حال دوندگی باشه.
از قضا چون چند تا اختراع هم در همون زمینه داره با مدیران ارشد سازمان هم برای گرفتن بودجه تحقیقاتی ماه ها باشه که در حال سر و کله زدن باشه.
بعد در همون کش و قوسی که دائم با سر دواندن و تحویل نگرفتن خسته اش کردن، یه روز چشمش به روزنامه بیفته و ببینه که مقاله اش چاپ شده
...
بعدش در حالیکه در کمال شجاعت و ناامیدی میره که ببینه شاید بتونه یه بار دیگه کارشو پیگیری کنه، مشاهده کنه که همه کارکنان سازمان همون مقاله رو روی میزشون گذاشتن و انگاری که کتاب درسیه دارن هی مرور می کنن.
بعد هم هر کی بهش میرسه با هیجان باهاش دست میده و احوالش رو میپرسه و اساسی تحویلش می گیره و بعد هم یه نگاه معنی داری میندازه به اون روزنامهء لعنتی

...
کم آوردم
نمی دونم بذارم به حساب با جنبه بودنشون یا اینکه چی؟

اسرائیل یک دشمن است و دیگر هیچ

جناب آقای نوری زاد

بیایید از این جنبه به قضیه نگاه کنید:
معاون رئیس جمهور ایران گفت: ما با مردم اسرائیل مشکلی نداریم.

خوب. رئیس جمهور اسرائیل هم در جواب این جمله محبت آمیز گفت: حمله به ایران یک اشتباه است!

***

من جداً از این بازی تابو شکنی خیلی خوشم می آید. قضیه آمریکا و اسرائیل هم چیزی است در مایه های ریش گذاشتن مسئولین نظام. خیلی ساده ترجمه می شود به مسلمان و کافر بودنشان.

آنهم در شرایطی که بخش قابل توجهی از اهالی اسرائیل، یهودیان ایرانی هستند، زبان فارسی در اسرائیل تدریس می شود و حتی محله های شهرهای تهران را هم به بچه هایشان آموزش می دهند.

اما در ایران چه؟ تابویی به نام اسرائیل. نقشهء مجهولی به نام فلسطین اشغالی که بجز مسجد قبه الصخره که اتفاقاً بصورت تقلبی در تمام کتب ایرانی بنام مسجد الاقصی معرفی شده و دیگر هیچ.

آنهم در شرایطی که تمام دانشجویان برتر دانشگاه های کشور، و بسیار از مغزهای درک نشدهء کشور مسافران بدون شک آمریکا هستند...

***

خیلی نوشته بودم. همه اش را خودسانسوری کردم

به نقل از تابناک

زنان ارباب رجوعی که در مورخ 13/6/87 به ساختمان معاونت راهسازی یکی از ادارات دولتی استان کرمان مراجعه کردند با صحنه ای دور از انتظار مواجه شدند . نگهبانان این اداره کل طبق دستور ، از ورود این زنان که عمدتا نمایندگان شرکت های پیمانکاری و مهندسین مشاور طرف قرارداد این اداره هستند به ساختمان معاونت راهسازی جلوگیری کردند .

این عده در پاسخ به اعتراض های خود این پاسخ را دریافت کردند که؛ از این به بعد باید تمام نمایندگان شرکت های پیمانکاری و مهندسین مشاور ، مرد باشند و دیگر به زنان اجازه ی ورود به این اداره کل و پی گیری کارهایشان داده نخواهد شد .

***

میدانید؟ دوستان مان از پیامبر هم مسلمان تر شده اند

Tuesday, September 09, 2008

بازدید سرزده

از آنجایی که اخیراً بازدید سرزدهء مسئولین مملکتی از اماکن و مناطق مختلف بسیار وارد بورس شده، اخیرا خبر جیدی هم روی تلکس ما مخابره شد:

«بازدید سرزدهء آق مهندس از محل کار خود» به مناسب سال شکوفایی و نوآوری
به گزارش خبرگزاری چیزنا صبح روز گذشته آق مهندس بصورت سر زده وارد دفتر محل کار خود شد و جمع کثیری از همکاران خود را مبهوت نمود. وی در پاسخ یکی از حضار که پرسید چطوری توانسته بصورت سرزده وارد محل کارش شود، جواب داد «به سادگی!»
به گفته یک منبع آگاه، وی برای اینکه بتواند سرزده وارد محل کارش شود بیش از دو هزار تومان هزینه کرده و نزدیک به نیم ساعت در آرایشگاه محله شان توقف نموده است که شواهد کافی مبنی بر این حضور اصلاح طلبانه قابل ارائه بوده و در صورت تکرار اینگونه مواضع، وی اسناد اصلاح طلبی ایشان را افشا خواهد نمود.
به گفته یکی از شاهدان عینی، وی برای اولین بار در سی سال اخیر بدون آنکه جای تیغ روی گردنش باقی مانده باشد مشاهده شد.

Sunday, September 07, 2008

امروز فهمیدم که بسیار بی جنبه ام.
وقتی مقاله ای را در روزنامه خواندم و احساس کردم چقدر جملاتش برام آشناس.
و وقتی اسم خودم را زیر تیتر مقاله دیدم.
صورتم نیم متر کش اومد.

Saturday, September 06, 2008

رابین هود

گزارشی را می خوانم که از پیدا شدن «رابین هود» های مدرن خبر می داد که در پی «وخیم شدن» اوضاع اقتصادی و رواج بیکاری، به سوپرمارکت ها حمله می کنند و مواد غذایی آنها را به رایگان بین مردم تقسیم می کنند.
چیزی که در این گزارش برایم جاب توجه بود آمار و ارقامی بود که از شرایط وخیم ارائه شده بود: تورم 5 درصدی که در ده سال گذشته بیسابقه بوده و آمار بیکاری چهار درصدی.
با خودم فکر کردم مردم ایران چقدر نجیبند که آمار تورمشان به 26 درصد میرسد و بزرگترین صدایی که میشنوی تلاش مردم برای «برقراری دموکراسی و عدالت» است.
با خودم فکر کردم چقدر فرهنگ این مردم والا و بالا است که هنوز هم در این بحران و طوفان بی فرهنگی و ضد فرهنگی، هنوز هم اینقدر آرام و سر به راهند.
لطف کنید و در نوشته ها و کامنت هایتان این مردم را بخاطر چنین آرامش و نجابتی «گوسفند» نخوانید. خود شما هم جزئی از همین مردم هستید.
مردمی خسته که «انسان بودن» آنها از میراث فرهنگ چندهزار سالهء آنهاست که «کردار نیک»شان را «مردار نیک» آلوده کرده، «پندار نیک»شان دستخوش «روان ناپاک دروغگویان» شده و «گفتار نیک»شان را نویسندگانی از رادیو آمریکا، بی بی سی یا هر آدم دیگری تبدیل به «گوسفند انگاری عوام الناس» کرده.
بسیار زیادند ایرانیانی که بدون اینکه برای اصلاح این جامعه حتی یک لیوان آب خرج کرده باشند، به کشورهای دیگر فرار کرده اند و آنجا که خیالشان از ترس و پلیس و هر گونه اختلال راحت شد، بوق «ایران پرستی» را بر می دارند و چه راحتند برای «فحش دادن به آخوند جماعت».
در این میان هم بعضی نویسندگان و مبارزان دیگر را هم می بینیم که قیمت های گزافی را داده اند و به وقت طاق شدن طاقت، آرامش را در یک جای دیگر جستند.
اما با این همه، وقتی این هموطنان غربت زده برای ما دل می سوزانند، با خودم میگویم:
«مگر شما هم در همین خیابانها هستید؟»
مگر شما هنوز صبحها برای پیدا کردن یک تاکسی یا اتوبوس به در و دیوار التماس می کنید؟
مگر شما ساعت دو بعد از ظهر در میدان توپخانه برای پیدا کردن یک قطعه الکترونیکی عرق ریخته اید؟
سئوالم از آنها این است که چطور شد که برای شما انجام دادن «یک کار ایرانی» آخر دست منجر شد که ایستادن در صف ویزا جلوی یک سفارت خارجی؟

چطور شد که شما که می دانستید، می فهمیدید و می توانستید...
چطور شد که «شما» بجای اینکه کنار این مردم مظلوم و نجیب بمانید «رفتن» را ترجیح دادید؟
چطور شد که حاضر شدید تمام مال و اموالتان را بفروشید و «پولتان» را برای خرج کردن در یک کشور خارجی همراهتان ببرید؟
چرا غربت در یک شهر اروپایی یا آمریکایی را با غربت در یکی از روستاها یا شهرستانهای دورافتادهء همین کشور عوض نکردید؟
مگر شما غربت را نمی خواستید؟
مگر شما دوری را نمی خواستید؟
مگر شما آزار دیدن را نمی خواستید؟
چه فرقی هست، اگر شما هیچ نخواهید، هیچ نداشته باشید و «از جیب خرج کردن» را به جای تورنتو و نیویورک، در «رودبار» و «سر کوهک» انجام ندهید؟
اصلا یک سئوال:
شما چرا نگران کشورتان هستید؟

Wednesday, September 03, 2008

تعجب

-1-
دیدار هادی ساعی با رئیس جمهور

توضیح: این دیدار یک دیدار خصوصی بود که شخص هادی با شخص رئیس ملاقات داشت و مدتی هم گل گفتند و گل شنفتند.

موضوع تعجب: رئیس جمهور وقتی فقط با ورزشکاران اینگونه است. اگر یکی از نخبگان علمی یا اقتصادی کشور دیداری با رئیس داشته باشد، یا دوربینها هیچ علاقه ای برای نشان دادنش ندارند و یا حتماً در قالب دیدار رئیس با دویست نفر از نخبگان است.

شنیده شده است که ساعی در پایان جلسه خطاب به رئیس گفت: «م م من اگه ت تو رو دو دوباره ن ن ن ن ن نبینمت، می می میرم»...


-2-
توزیع سود سهام عدالت

امسال سهام عدالت 60 هزار تومان سود پرداخت کرد و طبق معمول ما هیچ کس را سراغ نداریم که مشمول این «عدالت» شده باشد. اندر تعجبم که این «عدالت» دقیقاً بین چه کسانی در حال رعایت شدن است؟


-3-
نانسی پلوسی سر خاک هیروشیما فاتحه خواند

بالاخره یکی از مقامات آمریکایی به قربانیان هیروشیما ادای احترام کرد. با شناختی که از آمریکایی ها دارم آنها آنقدر غد و یکدنده هستند که حتی پنجاه سال بعد هم زورشان می آید درک کنند که دقیقاً چه افتضاحی در دنیا راه انداخته اند. حاضرم قسم بخورم قضیه امضای یه قرارداد میلیارد دلاری مطرح بوده که ایشون چنین ریسکی کرده.


-4-
العربیه در تهران تعطیل شد.

قبل از این دفتر بی بی سی هم تعطیل شده بود، دفتر زد دی اف هم بهکذا. اصلاً من نمی فهمم این خبرنگارهای خارجی که همه میدونن برای جاسوسی اومدن رو برای چی راه میدن تو این کشور؟

شعر روز: «این تیریپ ات منو کشته»


-5-
لایحه لایحه لایحه...

بله! لایحهء آقا خوشحال کن ِ خانوم غمگین کن هنوز در دستور کاره. فقط می خواستن سر خانوما رو گول بمالن! خروجی در کار نبود.

به قول بعضی آقایان شکم سیر عدالت مسلک پولدار هیززز (به سبک تبلیغ ماشین لباسشویی که بچهء خردسال عروسکش را به هوا پرت می کند): «هورررااااا...»

Tuesday, September 02, 2008

تعجب

وزير ارتباطات و فناوري اطلاعات با بيان اينکه پهناي باند اينترنت در کشور جوابگوي نياز تمام کاربران اينترنت در کشور است، خاطرنشان کرد: براي افزايش پهناي باند از ميزان موجود بايد تقاضا تحريک شود يا به عبارتي تقاضاهاي موجود بايد بيشتر شود.

به گزارش ايلنا،محمد سليماني در پاسخ به سؤالي مبني بر اينکه آيا پهناي باند اينترنت در کشور پاسخگوي نياز کاربران اينترنت است، اظهار داشت: اين سؤال خوبي نيست، مثل اين است که من از شما بپرسم حقوق شما چقدر است؟ ممکن است بگوييد يک رقم و من بگويم آيا اين رقم کافي است؟

به نقل از تابناک

Monday, September 01, 2008

تعجب می کنم

ایران، یکی از معدود کشورهایی است که از منابع مختلفی کسب درآمد میکند.
نفت - کالاهای صنعتی - محصولات کشاورزی - محصولات پتروشیمی - مواد معدنی - فلزات و...
که هر کدام از این منابع به تنهایی در کشورهای دیگر مولد ثروتی هنگفت بوده اند.

اما وقتی بحث تورم مطرح میشود، اسم ایران در کنار کشورهایی بسیار فقیر مثل برمه و زیمبابوه مطرح می شود.

چه اتفاقی در اقتصاد ما افتاده است؟
تعجب:

سایت دانشگاه اکسفورد در اعلامیه رسمی اش اعطای هر گونه مدرکی به وزیر کشور را تکذیب کرد. اما چند روز بعد دفتر رئیس جمهور موفق شد تاییدیهء صحت مدرک ایشان را دریافت کند.
بی صبرانه دلم میخواهد این تاییدیه را ببینم.
برای اینکه در این وبلاگ فقط منفی بافی و غرغر نکرده باشم این را هم به فهرست تعجب هایم اضافه می کنم

بسیاری از شهروندان تهران شاهدند که پروژه ترمیم آسفالت خیابانها با چه سرعتی درحال انجام است. واقعیتش وقتی شب خوابیدیم و صبح دیدیم که تمام کوچه با اسفالت نوی براق پوشیده شده، چشمهایمان برق زد و بعد بلافاصله تنمان لرزید. از آن روز نگران به خیابان چشم می دوزیم که کارگران مخابرات، آب و فاضلاب یا شرکت برق و یا شاید هم انرژی اتمی از راه برسند و یک کانال خوشگل وسط این کوچه بکنند. آخه آسفالتمون خیلی صاف و براقه. کلی حال میده روش راه بری.

البته به موازات همین قضیه، سرعت عملیات در اتوبان حکیم هم باور نکردنی بود. مسیر چهار کیلومتری عبور من از این اتوبان ظرف دو روز صاف شد. آنقدر صاف که ماشینم احساس مرسدس بودن بهش دست میده!

دست آقای قالیباف درد نکند. لااقل در مدیریت شهری چیزی به نام مدیریت قاطع را نشان داد.

البته ایشان با روش مدیریت قاطع، پروژه تونل رسالت، پروژه تونل توحید، پروژه برج میلاد و خیلی پروژه های دیگر را هم مزین به امضای خود نمود. امیدوارم ایشان بتواند پله های ترقی را در رده های مدیریت طی کند و خیر ایشان به مردم بیشتری برسد.

سئوالی که از آقای قالیباف دارم در مورد نقش شهرداری در کنترل قیمت مسکن در تهران است. کاش ایشان در این زمینه هم راه حلی داشت.
نقشه راه مجلس شورای اسلامی را دیده اید؟

نقشه خوبی است. همگامی و همدلی با مردم، درس گرفتن از تجربیات، آمادگی برای مقابله با توطئه دشمنان، دیدگاه باز و متفکرانه، جلوگیری از فقر و نیز جلوگیری از تجمل گرایی و هزار کلمهء طلایی دیگر.
فرمایشات رهبر، که برای او احترام زیادی قائلم، کلیدهای طلایی و زیبایی برای ترسیم یک نقشه راه خوب است. اما چیزهای دیگری نگرانم می کند که متاسفانه خیلی فراوان تر از این «معتقد نما»یی بعضی از آقایان مشاهده می شود.
به یاد بیاورید نامهء رهبر به رئیس جمهور و درست یادم نیست بعضی مسئولین دیگر که در آن به تورم افسار گسیخته و فقر روز افزون مردم اشاره شده و درخواست شده برای مهار آن کاری صورت پذیرد.
همچنین به یاد آورید نامهء پیگیری رهبر بعد از دو برابر شدن نرخ تورم در یکسال گذشته و تاکید وی بر اینکه ایشان همچنان نامه خود را به تاریخ روز پیگیری نموده و نتیجه طلب می کنند.
اما باز هم میبینیم که کارشناس نمایان خود شیفته برای بزرگنمایی گزارش فعالیت های خود اصلاً فروگذار نمی کنند، اما متاسفانه قطعی برق همچنان ادامه دارد، بنزین به بهانه حذف سوبسید گران و گرانتر می شود، بودجهء بنزین کم می آید؟؟؟؟؟؟ تورم هر ماه رکورد جدیدی میشکند و در همین ایام گزارش بسیار جذاب و دلپذیری هم منتشر می شود از چند برابر شدن تولید نیروگاه ها در دولت نهم.

لااقل کسی پیدا نمی شود که این آخری را جواب بدهد که نیروگاه با نان بربری فرق دارد و ظرف چند روز به وجود نمی آید. بلکه از زمان سرمایه گذاری تا راه اندازی یک نیروگاه بیش از سه سال وقت لازم است و به این ترتیب، این نیروگاه ها ثمره تلاش دولتهای قبلی است.

ترسم از این است که این نقشه راه مجلس شورای اسلامی هم تنها تابلو نقاشی مدرنی باشد که تحت فایل پی دی اف ترسیم شده و به جز پیراهن عثمان بودن کاربرد دیگری پیدا نکند. ترسم از این است که این ها ترسیمی بیش نباشد. ترسم از این است که اینها لقلقه دهانی بیش نباشد. ترسم از این است که اگر رهبر این سخنان را نمی گفت، نقشه راه مجلس جور دیگری بود یا فرقی نمی کند، همین الان هم ممکن است به راه دیگری برود.

تصمیم دارم بصورت روزانه تعجب های خودم را هم یادداشت کنم.

تعجب امروز:
اول
مجلس لایحه دولت برای پرداخت بدهی اش به بانک ها را تصویب نکرد. دقیقاً در اخبار همین امروز آقای باهنر به دولت توصیه کرد که برای کسری بودجه های به وجود آمده لایحه متمم را زودتر آماده کند.

دوم
وزیر نیرو قول داده که از نیمه دوم شهریور قطعی برق نداشته باشیم. شاید آقای وزیر به جداول توزیع بار که در سایت توانیر منتشر می شود نگاهی انداخته و این را گفته. شاید هم نه. اما بر اساس آمار سالهای قبل، پیک بار تابستانی از ابتدای شهریور رو به کاهش می گذارد و طبیعی است که دیگر مشکلی وجود نداشته باشد. در حقیقت خدمتی رخ نداده. همین.
سایت گزارشات آماری توانیر را ببینید

سوم
فمینیست های مدافع حقوق زنان تا دیروز در و دیوار را گاز می گرفتند که لایحه ضد حقوق زن به مجلس رفته. مجلس امروز پرونده لایحه را بست. منتظریم ببینیم دوستان فمینیست دیگر چه چیزی پیدا می کنند برای جیغ زدن. امیدوارم فمینیسم با اسلام تضادی نداشته باشد یا لااقل فمینیستهای کشورمان اندکی مسلمان باشند.

Sunday, August 31, 2008

روسری پنبه ای

رئيس پليس فرودگاه‌هاي كشور گفت: در راستاي اجراي طرح ارتقاي امنيت اجتماعي و برخورد با هرگونه بدپوششي، پليس از سفر 128 نفر به دليل بد حجابي جلوگيري كرد و به171 هزار و 151 نفر نيز تذكر داد و از شش هزار و 799 نفر نيز تعهد كتبي گرفت.

تابناک

پلیس از سفر 128 نفر به دلیل بد حجابی جلوگیری کرده؟؟؟؟؟؟؟؟

نچ. من فعلاً دلم نمیخواد از قضیهء پنبه و شکر حواسم پرت بشه. البته هر کسی سلیقه خاص خودش رو داره. عجالتاً من پنبه و شکر رو به دختران بدحجاب ارجحیت میدم و جلوگیری از سفر رو تجاوز به حقوق شهروندی می دونم.

مافیای اقتصادی در میان پنبه ها

من اهل بلند بالا نویسی و مرثیه سرایی به سبک روزنامه نگارها و وبلاگ نویسهای معروف نیستم. موضوعی را در حد ادراک خودم می دانم و آن را معمولا آنقدر مختصر مینویسم که از مفید بودن هم می افتد.

چند روز پیش که خبر کاهش تعرفه واردات پنبه را شنیدم، گوشم زنگ زد. چند واقعیت در کشور ما رخ داده یا در حال رخ دادن است.
1- فشار روز افزون به صنایع نساجی به دلیل حمایت های اشتباهی و رقابت نابرابر
2- کاهش بارندگی در کشور و به دنبال آن کاهش تمام محصولات کشاورزی از جمله پنبه
3- تجربهء تکراری و بسیار تلخ شکر و به زانو درآمدن صنعت شکر کشور

اما آنچه در ذهنم بی جواب می ماند، این است:
حدس می زنم واردات پنبه برای متعادل نگهداشتن قیمت بازار آسانتر شده. اما آیا کسی هم مسئول کنترل این تعادل هست؟ یا آنکه عده ای از تجار ناشناس که سرمایه های میلیاردی شان آنقدر بیکار هست که یکی دو سال برای چند برابر شدن منتظر بماند، آنقدر پنبه با قیمت ارزان به بازار تزریق می کنند که تمام پنبه کاران و تولید کنندگان از پا درآیند؟
البته در باب پاسخگو بودن که هنوز هزاران راه نرفته داریم. در کشوری که تمام پاسخگو بودن مسئولین این باشد که بیایند و یک مقصر معرفی کنند و قضیه را از سر خودشان بازکنند، حتی پاسخگو بودن هم کاربردی ندارد. آنچه نصیب این کشور خواهد شد، تنها نابودی صنعت و تولید و افزایش مضاعف تورم و بعد هم سخنرانی و محکوم نمودن و...

من باب موخره ذکر می کنم که اگر داروغه ای داشت این شهر، لابد می توانست بسیاری از دزدان اقتصادی را در همین ماجرای شکر و پنبه بشناسد و متوقفشان کند. اما متاسفانه فعلاً بازار کشف تخلفات جزئی بسیار داغ تر است و مردم فقیر گرفتار...

Tuesday, August 26, 2008

اندر حکایت بیست متر

مشاور رسانه‌اي رئيس‌جمهور گفت: دولت نهم به جاي فلسفه‌بافي و ادا درآوردن، آستين‌ها را بالا زد و با حضور نزديك و تلاش بي‌وقفه و خدمت بي‌منت، در حيطه عمل قرار گرفته است.
‌او با اشاره به نرخ زنان بيوه و زنان سرپرست خانوار و جوانان در شـرايط ازدواج، تجمـل‌گـرايـي را دليـل بسيـاري از مشكلات ازدواج دانست و گفت: مي‌توان در خانه 20متري هم زندگي كرد، اين الگوي دشمنان است كه بـايـد و حـتـمـاً صـاحـبـخـانـه باشيم.

نقل خبر از سایت 1404

بله. دولت کریمه دست از ادا درآوردن کشیده و وارد عمل شده است.
آقایان. خانمها، در جریان باشید که می توان در یک خانهء بیست متری زندگی کرد و این که شما باید یک خانه داشته باشید صرفا یک الگوی دشمنان است. البته من الان نمی توانم بگویم دقیقاً کدام دشمنان؟ و البته باز هم نمی توانم بگویم ادای چه کسی یا ادای چه چیزی؟ و اصلاً هم از خودم نمی پرسم مگر قبلاً ادا در میاورده اند؟ فقط فکر می کنم که چقدر خوب است آدم تجمل گرا نباشد و این ظواهر دنیا را به حال خویش رها کند. البته این هم تجمل گرایی است که آدمها بخواهند برای خودشان یک خانه داشته باشند و بهتر است یاد بگیرند که می توان روی روزنامه کنار پیاده رو هم خوابید و این اصلا اشکال ندارد. صد البته داشتن برای شهروند ایرانی داشتن یک خانه بیست متری هزار بار بهتر از کنار پیاده رو خوابیدن است و هزار البته داشتن خانه یک تفکر بیگانه و دشمن گرایانه است و مردم بهتر است بروند و اجاره نشینی کنند و هر آنچه دارند و ندارند بدهند بابت اجاره خانه و به این فکر کنند که با اینکار چقدر آب به آسیاب دشمن نمی ریزند و این آبها را به جیب صاحبخانهء عزیزتر از جان میریزند و دو هزار البته اگر هم پولی آن ته جیبشان ماند، ببرند بریزند به حساب دولت که برایشان در طرح های پنجاه ساله و صد ساله سرمایه گذاری کنند تا نوه نتیجه هایشان بتوانند در حواشی کویر لوت جایی برای زندگی کردن پیدا کنند. چون که الان دولت کریمه از بس آستین بالا زده و وارد عمل شده که الان آستینهایش به دم گردن مبارک رسیده و بی منت دارد تند تند پول مردم را صرف خانه سازی و بازسازی جاده ها و دیگرسازی اقتصاد و ساختن نیروگاه اتمی بوشهر و اصولاً هر گونه کاری که در آن ساخت و پاخت باشد می نماید و مردم اصلاً فکر منحرف هم به سرشان نیاید چون همه این آقایان فقط با نیت خیر آمده اند.

در اینجا اما مشاور محترم نفرمودند اگر یکی از همین مسئولان در حین رانندگی در یک خیابان با نیت خیر برای یک شهروند دیگر که در کنار خیابان مشغول قدم برداشتن است، با مقاصد خیرخواهانه بوق زد، تکلیف چیست؟ اعتماد سازی بشود یا اینکه چی؟ آق مهندس در مصاحبه خیالی با خودش توهم فرمود که ایشان احتمالاً باید از پنجرهء خودرو مذکور سئوال بفرماید «می توان در یک خانهء بیست متری زندگی کرد؟» و اگر راننده تصدیق نمود و مدارک و قولنامه و سند منگوله دار واحد مسکونی مذکور را ارائه داد که فبهالمراد. والا ایشان پیاده و اوشان سواره تشریف ببرند تا اولین روزنامه فروشی محله و یک باب خانهء 20 متری ابتیاع فرموده و سپس قصد امر خیر نمایند و خیلی هم تجمل گرایی ننمایند و با یه ساندویچ کالباس و یه نوشابه زرد سر و ته قضیه را هم بیاورند.

اما اگر بیشتر دقت بفرمائید، متوجه می شوید که عمق این خدمات صادقانه چقدر عریض و بلکه طویل می باشد. چون شما در سئوال بنده متوجه نشدید که دولت کریمه چقدر راه های زیبا ساخته که آن شهروند پیاده در آن مشغول قدم زدن است، و چقدر خیابانها روان و مسطح که آن شهروند سواره در آن قادر به حرکت، سپس ترمز و بوق بوده. همچنین فراوانی و در دسترس بودن واحدهای 20 متری مذکور و سرعت و سهولت در مالک شدن آنهاست تا حدی که شما بتوانید یک واحد را مانند کارت اعتباری اپراتور دوم فوراً ابتیاع فرمائید.

البته شهروند پیاده مذکور مجاز است برای اطمینان بیشتر از شهروند سواره سئوال نماید «آیا شما از بستگان معاونت دانشجویی هستید؟» که خوب بر همه شهروندان واضح و مبرهن است که معاونت دانشجویی اصولاً توانایی های بالفعل بسیار زیادی دارد - علی الخصوص در خانه های بیست متری - و اصولاً تفاوت زیادی با مهندس کشاورزی دارد.

راستی شما اینقدر بیکار هستید که اینها را بخوانید؟

Saturday, August 23, 2008

اسماعیل احمدی‌مقدم، فرمانده نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران، درباره "طرح ارتقا امنیت اجتماعی" در این کشور گفته است که اگر این طرح اجرا نمی شد، بی‌حجابی در کشور قطعی بود.


جناب آقای احمدی، من نامسلمون نیستم. اصلاً هم دلم نمیخواد که اسلام از یاد بره یا به خطر بیفته. اما دیدن زنهای مقنعه به سر کرده و چادری اصلاً برام خسته کننده نیست وقتی می بینم که خیلی جاها و بلکه همه جا، نمازخانه ها خالی از نمازگذارانند...

شما با این کار دارید همه را «متظاهر» به اسلام می کنید و دین را از قلبها به زبانها می آورید.

شما با این کار دارید انسانها را دروغگو بار می آورید. چرا که آنها با نداشتن آزادی در انتخاب لباس، عقایدشان را ترک میکنند.

شما با این کار فحشا را از خیابانها به سازمانها، خانه ها و پس کوچه های پنهان می برید و متاسفانه در آنجا شما نه تنها هیچ کاری نمی کنید، بلکه نمی توانید.

شما با این کار نیروی امنیت بخش جامعه را در حد خاله زنک های فضولی پایین می آورید که فقط به دوخت پایین مانتوی زنها کار داشته باشند. متاسفانه تعداد مواردی که جلوی چشم این مسلمانان بالفطرهء نظامی پوش موارد دیگری از جرم و جنایت اتفاق می افتد و آنها به سادگی می گویند «وظیفهء ما نیست!».

شما با این کار امنیت را در اجتماع نه تنها ارتقاء نمی دهید، بلکه نوعی جدید از ناامنی را هم ایجاد می کنید: بی تفاوتی آدمها نسبت به آنچه جلوی رویشان رخ می دهد. دزدی، فاحشه گری، گرسنگی، پول شویی، تجارتهای غیر قانونی و...

شما هم مثل ما می دانید. جایی که فقر قدم بگذارد، فحشا مهمان بعدی است.

بله. می دانم. شما هم مثل ما موج بی انتهای فقر را می بینید که روز به روز گلوی این مردم را فشار می دهد.

بله. می دانم. شما احساس مسئولیت می کنید که مبادا فقر مردم منجر به انحطاط آنها در فحشا شود.

اما جناب آقای احمدی، شما «نمی توانید» ضرب المثل را تغییر دهید. دخترانی که از سر فقر تن فروشی کنند، از شما اجازه نمی گیرند. فقط برای ارتزاق، چادر می پوشند تا شما برایشان دردسر نباشید.

اما جناب آقای سردار. شما داروغهء شهرید. شما فقط برای زندانی کردن فقرا منصوب نشده اید. لازم است قدرت اجرای خود را در امتداد زورمندانی نیز بکار ببرید که ثروتهای تمام نشدنی این مملکت، صادرات، واردات، نفت، شکر و... را متصل به جیبهای خود کرده اند، خانه های میلیارد تومانی شان در محله های گرانقیمت قرار دارد، اما هیچکس به جز شما - نیروی انتظامی - خبر ندارد که چندبار در سال به سفر خارجی میروند، هیچکس جز شما قدرت ندارد که حسابهای بانکی شان را بازرسی کند، هیچکس جز شما قدرت ندارد که فهرست املاک آنها را پروفایل کند، هیچکس جز شما نمی تواند خیلی از فعالیت های غیر قانونی، رانت خواری، سوء استفاده، اختلاس و... را کشف کند.

نمی گوییم شما دست روی دست گذاشته اید.

می گوییم: چرا دست روی فقرا گذاشته اید؟

پ.ن. من از میدان صنعت (شهرک غرب) عبور می کنم. ثروتمندان ساکن شهرک یا محله های دیگر، همگی سوار بر ماشینهای شیک، می روند و میاییند. تعدادی دختران کارمند شرکتها و تعدادی دخترانی که با دوستان یا خانواده هایشان برای خرید و گردش آمده اند و تعداد انگشت شماری فاحشه، گروه مخاطب گشت ارشاد را تشکیل می دهند. همهء این افراد، اعم از آنکه مومن باشند یا بی حجاب، با ترس و لرز از جلوی بانوان سیاهپوش عبور می کنند. اما حقیقتی هست. حتی وقتی یک فاحشهء بدبخت هم اسیر تارعنکبوتشان می شود، خیلی دلت خنک نمی شود. می دانی که خیلی تفاوتی در جامعه ایجاد نمی کنند. دلم از این میسوزد که فاحشه گری آنقدر ارزان شده که بهای هر شب آن با حقوق یک روز کارگاران ساختمانی برابری میکند!