Sunday, October 29, 2006

اینجا تلخابه های تنهایی دردمندی بیش نیست
لطفا این وبلاگ را نخوانید

من وبلاگ های بهتری دارم که با خواندنشان بیشتر لذت میبرید
...
دارم از دستت له میشم
وقتی سه کنج دیوار منو گیر میندازی
و اونقدر گلوم رو فشار میدی که نفسم بند میاد
به التماس میفتم
رنگم سیاه میشه
شل میشم
آروم و نرم
و تسلیم میشم که یواش یواش روح از بدنم بیرون بره
اما تو انگار میدونی که این آغاز آرامشه
انتقام سخت تری میخوای بگیری
رها میکنی تا روح فرار نکنه
برمیگردم و باز هم درد میکشم
...
مثل یه موش نیمه جان
اسیرت افتاده ام
هر چه آزار بدهی
یا هر چه نوازش کنی

بی تفاوت
سرد و نیم جان
...
راستی میدونی معنی خستگی چیه؟

Monday, October 09, 2006

دلم نمیخواد باهات حرف بزنم
از قبل هم دلم نمیخواست
اصلا من نمیدونم چطوری شد که ما با هم حرف میزنیم
هر وقت شروع میکنی به حرف زدن یه جوری میخوام خودمو قایم کنم منو پیدا نکنی
تلفن رو هم جواب نمیدم
از خودم صبور تر تویی
نه خسته میشی و نه قهر میکنی
نه حتی تصمیم میگیری که ولم کنی و برای همیشه فراموشم کنی
نمیدونم چه حسی در درونم نمیذاره باهات دعوا کنم
بهت میگم از دستت خسته ام
ولم کن
ازت بدم میاد
اما تو مثل احمق ها فقط به من میخندی و میگی که تو هم از من بدت میاد
...
دوستی ساده و صمیمی؟
آره. یه دشمن خانگی
از گزیدن و جنگیدن با هم خسته شده ایم
حالا با هم راحت تریم
...