Sunday, December 30, 2007

بروید کنار!

این روزها خیلی زود عصبی میشوم. در هر گوشه از این شهر ویرانه آدمها انگار با هم دشمنی دارند. اگر توی پیاده رو باشی، چه دختر یا پسر به سادگی باید هزار هزار تنه خوردن و لگد شدن پا را بپذیری. آدمها اصلاً همدیگر را نمی بینند. در هنگام راه رفتن حتی ملاحظهء همدیگر را نمی کنند. از آنطرف هم دائم دست یک غریبه روی شانه و کمرت دائم در حال هل دادن و کنار زدن تو است.

توی خیابان هم همین روال است. مردم بدون چراغ راهنما، بدون ملاحظه، بدون هیچ قانون و بلکه هیچ هشدار خاصی همه قوانین را زیر پا میگذارند. سر و ته رفتن پیچ ها و تقاطع ها، و بلکه رانندگی در جهت مخالف نه تنها یه اتفاق نادر نیست بلکه به سادگی و فراوانی هر چه بیشتر در هر کوچه و خیابانی دیده میشود.

شما لابد این را میخوانید و سرسری میگذرید. اما احتمالاً موقع خرید کردن از سوپر مارکت، نانوایی یا بلکه دریافت یک وام خوشمزه از تعاونی اداره تان، ممکن است این فکر از ذهنتان عبور کند: «چگونه از این صف خسته کننده و شلوغ فرار کنم و بی نوبت به کارم برسم؟»...

به طور طبیعی قوانین اجازه نمیدهند. به طور طبیعی آدمهای دیگری هم هستند که همان امکاناتی را میخواند که شما «به سرعت» میخواهید. این است که در یک لحظهء مناسب، از سمت چپ سبقت میگیرید، وارد پیاده رو میشوید، یک کوچهء بسیار کوتاه را ورود ممنوع میروید و ... دینگ! کارتان راه افتاد.

اما در این لحظهء عالی، هیچوقت با خودتان فکر کردید اگر شما نیز مثل بقیه قوانین را رعایت میکردید و دیگری این کار را میکرد، چه احساسی به شما دست میداد؟

فراوان ترین جوابی که شنیدم این بود «کاش من هم میتوانستم از همان کانال کارم را انجام میدادم»

می دانید این جواب یعنی چه؟

این یعنی شما نیز هیچ اهمیتی به قانون و از همه مهمتر «وجدان» نمیدهید.

میدانم. فراوان ترین جواب این یکی جمله هم این بود «مگر کسی به من اهمیت میدهد؟»

اشکال ندارد. یک بار دیگر همین سئوال را از خودتان بپرسید: «وقتی شما به کسی اهمیت نمیدهید، چگونه انتظار دارید دیگران به شما اهمیت بدهند؟»

...

مدتها بود به مفهوم «قانون» فکر میکردم.

قانون، ظاهراً قرارهایی بود که انسانهای جنگلی، بین خودشان گذاشتند تا زندگی در کنار هم را قابل تحمل تر کنند. اما این انسانهای جنگلی این روزها اصلاً باورشان نمیشود که دارند در شهر زندگی میکنند!

Wednesday, December 19, 2007

ولی آقای وزیر به خدا واحد فرکانس وات یا مگا وات نیست
اینو توی دبیرستان - رشته ریاضی فیزیک - به همه یاد می دادن
که واحد فرکانس هرتز هستش
تازه من که مهندس برق نیستم
اما میدونم که فرکانس شبکه 50 هرتزه و اگر فقط دو و نیم هرتز کم یا زیاد بشه فاتحه شبکه خونده اس
مثل همون یکی دو دفعه که برق نصفی از کشور رفت
...
حالا شما که وزیر نیرو هستی دیگه جای خود داره
که چه چیزهایی میدونین
و توی سخنرانی به همه اطمینان میدین که برق هسته ای همه چیزش شبیه برق معمولیه
و این احتمال اصلا نمیره که تا قبل از اینکه این معلومات رو بدست بیارین لابد فکر میکردین با برق هسته ای لامپهای معمولی میشن عین لامپ فلورسنت.
...
به خدا راس میگم آق وزیر.
اینا سرتونو کلاه گذاشتن. برق هسته ای رنگ لامپا رو زرد میکنه
باور کن!
من خودم دیدم که فرانسویا یه نیروگاه هسته ای داشتن که تمام لامپاش زرد و نارنجی شده بود

Tuesday, December 18, 2007


کعبه و بتخانه تویی. مقصود بهانه.


هدف ما خدمت به خلق خدا نبود. ما آمدیم چون آمدیم.

شیریم اما شیران علم.

نمی دانم تقصیر که بود. یا حتی فرض کنیم که بدانم

چه کسی باعث شد که ما ایرانی ها که همیشه بهترین ها و بالاترین های علم و فرهنگ را در فهرست افتخاراتمان داریم باز هم در فهرست تحقیر شده ترین آدمهای جهان باشیم؟

Monday, December 17, 2007

دیوانه شدم

تموم

Saturday, December 15, 2007

دلم برات میسوزه
وبلاگ عزیزم.
دلم برات میسوزه. که دفتر یادداشت تنهاترین ساعتهای من هستی. و گاهی می بینم که تنها خواننده ات، آدمهای هرزه گرد و ولگردی هستن که دنبال چیزهای عجیب غریبی می گردن که عمری بتونی حتی تصورشون کنی.

دلم برای خودم میسوزه.
وقتی تنها میشم.
وقتی اونقدر تنها میشم که آب ریزش چشمهام از سوز سرما کمترین بهانه برای بی مهابا اشک ریختن میشه.
راستی چه دلیل داره که وقتی اینقدر غمگینی باز هم مثل سنگ خودتو محکم نگه داری و بروز ندی؟
راستی چه دلیل داره که فکر کنی اگه ناراحتی هاتو به کسی بگی ممکنه احساس حقارت کنی؟ فقط به این دلیل که اونها برات دل بسوزونن و تو ممکنه فکر کنی که یه ذره محبت گدایی کردی؟
آخ دلم.
...

دارم توی خودم ویران میشم
...

Saturday, December 08, 2007

آنها که بیشتر می دانند کمتر حرف می زنند
یا آنها که بیشتر می گویند بیشتر می دانند؟

گاهی خودم از آدمهایی که لااقل به دانستن مشهورند تعجب میکنم. که وقتی شروع به حرف زدن می کنند، انگار پایان نداره...
گاهی از کم حرف زدن خودم تعجب میکنم. نگاه به این وبلاگ بی انتها نکن. چهار سال طول کشیده تا اینقدر حرف زدم.

شور - شیرین - ترش - تلخ

ما کام شیرین دوست را بخاطر مشتی آب شور تلخ نمی کنیم

این جملهء پر معنا و تاریخی در جریان دریای خزر گفته شد.
یک صد و خوردی ای سال پیش
...

و اکنون
ما قرار است با عربها دوست شویم
عربهایی با کام شیرین
که به خاطر مشتی آب شور و یک کلمهء ناقابل فارس پشت خلیج
و مشتی خاک خشکیده و بی حاصل در میان این یک مشت آب شور
هی رو ترش میکنند و در دنیا زیرآب مان را میزنند
و ما قرار نیست کامشان را تلخ کنیم
...

و
تمام این شیخ نشین های چهل ساله
نفت فروش های زرین رکاب نیم وجبی
که هنوز زنهایشان را با روبنده کتک میزنند
و فاحشه هایشان را از روسیه میدزدند
و با دمپایی بنز سوار میشوند
و در کانالهای تلویزیونشان دائم فیلم خارجی نشان میدهند
شهرهای پر طمطراقی دارند
که
هنوز بی رقیب ترین جا برای سفر کردن، پول خرج کردن یا سرمایه گذاری شهروندان ایرانی است
...

آقایان
میانهء صفحهء شطرنج ایستاده اید
بیشتر نگاه کنید

Monday, December 03, 2007

پرسیدن این سئوال خیلی جرات میخواهد.
اما ای کاش
ای کاش
ای کاش
واقعاً میدانستیم
یا لااقل میفهمیدیم
چرا آمریکایی ها یا هر کس دیگری غیر از «ما» دزد و غارتگر بیت المال بودند؟

کاش یکی بود به من میگفت
سهم من به عنوان یک مهندس که صبح تا شب به جز داشتن یک درآمد متوسط (و نه قابل توجه)
هیچ کدام از هدفهای زندگی ام را «نمی توانم» دنبال کنم از اینهمه سرمایه های خدادادی
کجا رفته؟
صرف بالا رفتن قیمت کدام یکی از این برجهای متری ایکس میلیون تومنی شده؟
یا تبدیل به کدام مرسدس بنزی شده که شاید لاشه اش را یکی از همین بچه پولدارها دور انداخته اند؟
کاش لااقل صرف خرید یک تراکتور برای کشاورز فقیری میشد که زمستانها از لرزیدن بچه هایش در خانه دیوانه شده است.
یا حداقل یک اتوبوس شرکت واحد میشد در یکی از شهرستانهای دوردست، که شاید مسافر زیر باران رفته ای را نجات دهد.

دریغ.
«دریغ نام دیگر من است»
آری برادر
...

Sunday, December 02, 2007

یه دعوت نامه اومده برامون
از ازبکستان
شرکت در مناقصه
با عنوان برگزار کنندهء دورهء آموزشی
برای مانکن ها و بازیگران تبلیغاتی

...
از بس که ما رقاص خوبی هستیم و قر و قمیش رو واردیم
قرار شد در مناقصه شرکت کنیم

Wednesday, October 31, 2007

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود

قیصر امین پور هم رفت

دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟

می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
الا ای آقایونی که به عنوان نمایندهء ما در مجلس نشسته اید
حق ندارید خود را نمایندهء من بدانید
اگر به یک بودجهء خلاصه شدهء پنجاه صفحه ای
رای موافق بدهید
من تبعات یک رای منفی را خیلی سبک تر و مثبت تر از یک رای موافق میدانم
و برای آن دلایل بسیار زیادی هم دارم.

گرچه هیچکس اهمیت نمیدهد.

تبلیغ علیه نظام
اقدام علیه امنیت ملی
تبلیغ علیه نظام
اقدام علیه امنیت ملی
تبلیغ علیه نظام
اقدام علیه امنیت ملی
تبلیغ علیه نظام
اقدام علیه امنیت ملی
تبلیغ علیه نظام
اقدام علیه امنیت ملی
...

فرزندانم
جهان سوم جایی است که
...
دقایقی ز زمانه هنوز در پیش ست
که از سراسر بگذشته ارزشش بیش ست

شاعرش رو نمیشناسم
عجیبه
شایعات، خبرهای پراکنده، گفته ها و شنیده ها
دارن تکرار میشن
من که یادم نمیاد
ولی از گفته های سینه به سینه
احساس میکنم این اتفاقات خیلی شبیه تاریخ های قدیمی شده
امیدوارم تاریخ تکرار نشه
امیدوارم مردم دوباره خیال یه انقلاب دیگه به سرشون نزنه
...
اما تجربه کردم
دولت هایی که با دانشگاه و دانشجو روبرو میشن و سرکوبشون میکنن
زیاد دوام نمیارن
به سادگی
عمرشون به پایان میرسه
...

Sunday, October 28, 2007

حتی ماجرای خودکشی شدن یک دانشجوی پزشکی در همدان هم دروغ است.
چون در ایران روزه خواری جرم نیست.
چون در ایران قدم زدن دختر و پسر جوان جرم نیست.
چون در ایران به این راحتی ها کسی را دستگیر نمیکنند.
چون در ایران لازم نیست 48 ساعت بدون حق تماس در بازداشت ماند و بدون اخذ رشوه و خیلی سریع آدمها از بازداشت بیرون میایند.
چون در ایران نیروی انتظامی یک نیروی بسیار منظم و قانونمند است.
چون یک دانشجو در ایران از شان و احترام خاصی برخوردار است.
نه.
باور نمی کنم.
مگه بودجهء مملکتی چه اهمیتی داره؟


پانویس: بودجه مملکتی که به هر حال قراره حیف و میل بشه. چه در هزار صفحه به صورت برنامه ریزی شده و ردیف بندی شده، چه در پنجاه صفحه و بصورت هردنبیل.

Saturday, October 27, 2007

گاهی خیلی خدا رو شکر میکنم
که این حرفش رو درک کردم و لااقل در بخش بزرگی از زندگیم
یاد گرفتم که باید تمرین کنم
که به هیچ چیز این دنیا نباید دل بست
...
هیچ چیز

و من چقدر ثروتمندم
که خدا من را میان این همه هیچ چیزها
فراموش نکرد
و من گم نشدم
...

خدایا
مبادا یک لحظه دستم را رها کنی؟

Thursday, October 18, 2007

جناب آقای بوش؟
چرا آنها که نباید به سلاح اتمی دسترسی داشته باشند؟
چرا صداقت ندارید؟
چرا اعلام نمیکنید که آنها خود نمایندگان شما هستند برای به فقر و فلاکت کشیدن مردم؟
جناب آقای بوش؟
مگر شما خودتان پیام آور فقر و فلاکت و نا امنی نیستید؟
چرا پس اینقدر با جایگزین های خودتان در این کشور مظلوم دشمنی میکنید؟
مگر نه اینست که اینها خودشان تمام نیازهای شما برای جنگ آفرینی و مخاصمت و کشتار و دیکتاتورگرایی تامین میکنند؟

Tuesday, October 16, 2007

بوی پا میاد


... پوتین اومده ایران.

اومده یه کم دریا بگیره
یه کم اتم بده

چه معاملهء خوبی!

Monday, October 15, 2007

روزهای زیادی دلم برای نوشتن تنگ شده است
گرچه هنوز هم اصرار دارم که در پرشین بلاگ بنویسم. اما خوب به مرحمت فیلترهای شرکت دسترسی به هیچ سایتی ندارم.
حق خودشون میدونن که دسترسی به اینترنت رو به شکلی برات آماده کنن که فقط برای شرکت کار کنی.
با این همه بازهم گاهی دلم برای نوشتن تنگ میشود
...

گاهی هم سیاسی مینویسم. خوب خبرها زیاد است. خرابکاری ها هم زیاد است. پروژه ملی «ایران را ویران کنیم» با جدیت هر چه تمام تر پیگیری میشود.
گاهی دلم تنگ میشود و از دل مینویسم. تو خود میدانی که برای خرابی های بدنهء سد روحم هزار تا پطرس فداکار هم گاهی کم میاد.

اما گاهی دلم میخواست بیشتر بی پروا بنویسم. بی پروا از هر چه سرزنش و هرچه تفکر.
اما امان از آن آخرین لحظه
...

تصمیم دارم یک داستان بنویسم.
تا ببینیم چه شود

Monday, October 08, 2007

(1)
- خیلی تنها شدم!
+ از کی تا حالا؟
- از وقتی ایرانسل خریدم. نه آنتن میده و نه مسیج میفرسته. دوستام همه ترکم کردن.

...

(2)
مدتی قبل:
ب- مرگ بر آمریکای غاصب، دروغگو، فاسد، شیطان بزرگ، متجاوز، ...
...

مدتی بعد:
الف- آقای دیکتاتور کوتولهء سنگدل!
ب- این فحاشی شما نشانهء ضعف و شکست شماست. من به پیروزی خودم میبالم!!!


و صد البته مدتی بعدتر:
ب- آقای بوش! اگه جرات داری بیا دانشگاه ما تا بهت حالی کنیم دنیا دست کیه!
الف- شوخی نکن بابا!

(3)
آمار بیکاری 13 درصد کاهش داشته. (در بهار این آمار 21/8 اعلام شده بود).
آمار مصرف سوخت در کشور 20 درصد کاهش داشته.

اگه گفتین چه جوری؟

طبق آمار درآمد نفتی ایران حدود 200درصد افزایش یافته است.
طبق آمار نقدینگی کشور بیش از صد درصد رشت داشته است.
طبق آمار تورم در کشور 2 تا 4 درصد افزایش داشته.
طبق آمار واردات کشور 13 درصد رشد داشته.
طبق آمار صادرات کشور 26 درصد کاهش داشته.
طبق آمار تراز بازرگانی کشور 41 درصد افت کرده.
طبق آمار سپرده های خارجی کشور بیش از صد درصد رشد داشته است.
طبق آمار بیش از 95 درصد بازنشستگان کشور زیر خط فقر قرار دارند.
طبق آمار ترافیک در کشور 20 الی 50 درصد افزایش داشته.
طبق آمار دستگیری افراد به جرهایی مانند شرارت، اعتیاد و قاچاق افزایش یافته است.
طبق آمار دو بیماری رایج کشور سکته قلبی و افسردگی شدید است.
طبق آمار، واردات بی رویه شکر تا دو برابر نیاز کشور ...
طبق آمار میانگین سنی جمعیت کشور از 24 به 28 سال افزایش یافت.
طبق آمار معیار امید به زندگی در ایران از 68 به 65 سال کاهش یافت.
طبق آمار بیشترین مرگ و میر در ایران بر اثر تصادفات جاده ای است.
طبق آمار میزان سلاح های کشف شدهء غیرقانونی در کشور بیش از صد درصد رشد داشته است.
طبق آمار بیشترین مشکل کودکان ایران «زنای با محارم» است.
طبق آمار روند گسترش بیماری ایدز شتاب سرسام آوری گرفته است.
طبق آمار در یک ماه اجرای طرح امنیت اجتماعی نزدیک به یک میلیون زن ارشاد شدند.
طبق آمار حدود 40 درصد قتل های کشور «قتل های خانوادگی» هستند.
طبق آمار طی یکسال گذشته تعداد طلاق های ثبت شده 12 درصد رشد داشته.
طبق آمار طی یکسال گذشته تعداد ازدواج های ثبت شده 22 درصد کاهش داشته.
طبق آمار وزارت کشور 120 تا 150 هزار مسئول دولتی برای شرکت در انتخابات مجلس استعفا داده اند.

...
خسته شدم.
خودتون توی گوگل یه جستجو به دنبال کلمهء «آمار» بزنین...

Wednesday, September 26, 2007

به دادم برسید

معضل بزرگ فیلترینگ اونجا خودشو نشون میده که میخوای در مورد «قند خرما» تحقیق کنی. ولی متاسفانه این کلمه به انگلیسی میشه
Date sugar
و این فیلتر احمق فرقش رو با
sugar date
نمیفهمه.
البته گوگل هم در این زمینه کم احمق نیست.
دیگه داره جیغم در میاد. داد میزنم: بابا به خدا من دنبال دوست دختر نمیگردم. موضوع تحقیق قند خرما است!!!

کمک!!!

Sunday, September 09, 2007

مسلمانان زیادی را میشناسم که مسلمان تر از پیامبر شده اند.
علی را کافر میخوانند و بی شک حافظان قرآن نیز هستند...

چه گوییم؟ مگر مجالی میماند که دم از دین بزنیم؟

Saturday, August 25, 2007

آغاز مبارزه با حریم خصوصی افراد

توجه! توجه!
اس ام اس یه روزگاری جزو محدودهء حریم خصوصی افراد حساب میشد. اما ...

via BAZTAB NEWS by info@baztab.com on Aug 22, 2007

پليس در ابتداي امر SMSها را پيگيري نميكند، اما اگر به چيزي برخورد كند، حتما آن را بررسي خواهد كرد، از اين رو SMSهايي كه به شكل گروهي، يك نفر به انبوهي از افراد ارسال كند، به طور حتم موضوع با هدفگيري اجتماعي بوده و پليس جهت بررسي موضوع وارد عمل ميشود.



...
این یعنی اگر یه جوک رو برای چند نفر از دوستات فرستادی، موضوع رو با هدف گیری اجتماعی داری انجام میدی. و اگر مضمون جوک از همونا باشه که بهش میخندیم حتماً شما جزو گروهی از مزدوران حرکت خزنده و زیرزمینی انقلاب مخملک نارنجی خال خال مایل به قرمز یشمی هستین و از ایادی استکباری جهانی پول گرفته اید برای خدمت به اجانب. البته شاید یه کارمند ساده دولت باشین. به هر حال فرقی نمیکنه. شما تنبیه میشید.

اوا؟ چه غلطا؟ مگه آدم هر چی جوک دستش میرسه رو به همه عالم و آدم میفرسته؟

Sunday, August 19, 2007

قانون گرابل میگه: هیچ دویی برابر سه نمیشه. حتی اون دو گنده گنده هاش هم عمراً بتونن مساوی با سه باشن.

جامون همیشه یه جایی توی همین اجتماع خالیه. لابلای اون لحظه ها و ساعتهایی که ابراهیم نبوی نامه های دردناک مردم رو توی دوم دام میخونه و به حال کشورش گریه میکنه. چه فرقی میکنه؟ ما که هر روز از صد سال پیش که مشروطه مطرح شد تا امروز داریم به حال مملکتمون اشک میریزیم...

اما این دو مشکل عمده هیچوقت مساوی سه نشدند. یعنی هیچکدوم نتوانستند به اندازهء جنگ یا حکومت به این کشور ضربه بزنن.
اما چگونه؟
سال 82 در عسلویه کار میکردم. پانزده فاز پالایشگاه های گاز و حدود ده کارخانهء پتروشیمی. مساحت بی انتهایی از آهن که قرار بود با سرمایه گذاری های کشورهای عربی اونطرف خلیج رقابت کنه...
و خدا میدونه چند میلیارد دلار سرمایه هایی که روز به روز تلف میشدند به خاطر نبودن سیستم مدیریتی کارآمد و کافی.
هر کسی که وارد کار میشد مدیران قبلی رو خائن و سیاه و دزد خطاب میکرد و تیشه به ریشهء تمام تصمیمات میگرفت و دوباره روز از نو روزی از نو...
پالایشگاه هایی که بدون به تولید رسیدن به برداشت بیهوده رسیده بودند و دستگاه هایی که از گرانفروش ترین فروشندگان جهان خریداری شده بودند و کار نمیکردند.
مشعل های فاز یک، دو، سه و بعدها مشعل های فاز چهار و پنج که ماهها در وضعیت shut down با صدایی مهیب میسوختند.
صدایی آنقدر مهیب که شبها از فاصلهء چند کیلومتری خوابگاهمان را آشفته میکرد. بوی گوگرد که منطقه رو غیر قابل تنفس کرده بود و دست آخر ذوب شدن و فروریختن یکی از مشعل ها به دلیلی که نمیدانم.
از همه جالبتر حضور صاعقه آسای تلویزیون و مدیران مملکتی که با پرواز صبح میامدند و با پرواز ظهر میرفتند. گرمای عسلویه مرد میطلبید.
و از همه خنده دار تر که همان مشعلهای روشن که همه میدانستند دلیل کار نکردن پالایشگاه بود، در تلویزیون به عنوان سند افتخار ملی و نشانهء راه اندازی پالایشگاه نشان داده میشد و چند کارگر و مهندس خوشتیپ که مسلماً مال هر جای دیگری بودند جز عسلویه.
اما این روزها عسلویه مثل کشوری جنگ زده به سکوت بعد از طوفان غرق شده. همه شرکتهای اقماری و تحت پوشش دولت این روزها دچار حسابرسی های دولتی شده اند و بعد از سالها با ایکس میلیارد بدهی به پیمانکاران خصوصی به جای تلاش برای راه اندازی واحد ها همگی دست از کار کشیده اند و خسته به هم نگاه میکنند و در کمال خستگی میگویند: ولش کن. کی حوصله اش رو داره؟ شاید دولت بعدی برای تامین بدهی ها کاری بکنه.

...
من فقط یک مهندس بودم و یک مدیر کوچک و جوان. اما میدیدم.

و دلم میسوزد. که حاصل دسترنج ما. که در آن گرمای مرگبار با آهن و آتش ساختیم که مبادا ذره ای از سرمایه های مملکت به باد برود...
همه اش به باد میرود... حتی زحمتهای ما. حتی آهنهایی که با خون امضایشان کردیم.
...

Thursday, August 16, 2007

حرفهای این دوستمون منو یاد اون روزگاری انداخت که تب و لرز کرده بودم و توی حرارت خزما پزان عسلویه که دمای هوا حدود 50 درجه بود رفته بودم پشت کولر گازی ایستاده بودم که حرارتش کمی گرمم کنه...

Sunday, August 12, 2007

نشر اکاذیب و تشویش اذهان عمومی و خصوصی

سایت بازتاب نوشته بود که طبق آمار شرکت تهیه و تولید فرآورده های شیمیایی مصرف بنزین داره بالا میره
...
رفتم توی سایت شرکت مزبور و صفحهء آمار و اطلاعات محصولات نفتی رو نگاه کردم
جداً با یک سری اطلاعات مزخرف روبرو شدم.
من جدول مربوط به 6 صبح 15 مرداد تا 6 صبح 16 مرداد رو باز کردم.
1- جدول اصولاً مقیاس نداره. معلوم نیست این عددها یعنی چند میلیون لیتر؟
2- فرض کنیم که مقیاس ستونها برابر باشن. میزان مصرف ماه مشابه در سال گذشته هفتاد و هفت و شش دهم بوده. در مقابل شصت ممیز هفت دهم این ماه. اختلافش حدوداً میشه بیست و یک هفت دهم کاهش.
اما این نسبت تنها مال پانزده روز اول ماه بوده و به نظرم کمی هم ترسناک است. اگر ما در نیمی از ماه تنها بیست درصد کمتر از جمع کل ماه مشابه در سال قبل مصرف کرده باشیم یعنی بیست درصد کمتر از دو برابر!
3- ردیف بنزین موتور در روز بعد دو دهم کاهش داشته!!! یعنی از شصت ممیز هفت دهم به شصت ممیز پنج رسیده. آیا بخشی از بنزین ها را پس گرفته اند؟
4- نتیجه میگیریم که عدد محاسبه شده به نوعی پرت و پلا است؟ چون عدد مصرف در روز جاری با جمع کلی ماهانه تقریباً برابر است در حالیکه جمع مصرف ماهانه یک دهم افزایش داشته و جمع مصرف روزانه دو دهم کاهش!
5- آقا این چه روش آمار دادنه؟ چرا از یک ماه و اندی دورهء سهمیه بندی تنها سه چهار روز آنهم به صورت رندوم آمار ارائه شده؟
6- اگر آمار روز آخر تیرماه را به عنوان یک آمار درست بررسی کنیم کمی دچار سورپریز میشویم. مصرف مجموع تیرماه 86 حدود هشت و شش دهم در مقابل یک و هفت دهم سال قبل بوده. حدود پنج برابر؟؟؟؟ این در حالی است که در همان جدول 71 درصد صرفه جویی اعلام شده!!!!
7- قیمت بنزین از هشتاد تومان به صد تومان افزایش داشته. یعنی بیست و پنج درصد افزایش.
8- اثر افزایش قیمت روی مابقی قیمتها قابل محاسبه نیست. چون تاکسی ها هنوز همان کرایه ها را میگیرند. اما با هزار هزار حرف و حدیث و فحش و تحقیر.
9- تعداد اتوبوسها فرقی نکرد
10- به نظرم آخر این قضیه هیچ چیز فرقی نکرد. با ایکس میلیارد هزینه برای توسعه سیستم های سهمیه بندی و چقدر روان فرسایی برای ملت دست آخر دولت که هیچ رقمه حاضر نبود بدون سهمیه بنزین بده قرار شد لیتری 600 با مردم راه بیاد.
11- من هنوز وقت نکردم این دستگاه کاهش مصرف بنزین رو بسازم. شرکت به حدی کار سرم ریخته که وقت تعطیل...
12- شرکت امسال برای سومین سال متوالی از افزایش حقوقم شانه خالی کرد. در حالیکه هزینه های جاری حداقل هفتاد درصد بالا رفته.
13- سه سال پیش یه آپارتمان معمولی نوساز حدود متری سیصد هزار تومن بود. امسال آپارتمان نوساز کمتر از متری یک میلیون و هشتصد وجود نداره.
14- بانک مرکزی آمار تورم از خودش در کرد. چهارده و خورده ای که نسبت به اول سال دو درصد افزایش داشته.
15- اول مرداد ازدواج کردم.
16- اول سال پیش بینی میکردم بتوانم برای آذر ماه همه چیز را برای عروسی مهیا کنم.
17- الان دیگه نه. نمیدونم کی بشه. هیچ گره ای باز نمیشه.
18- محض اطلاع من خیلی آدم مرفه ای هستم. اما گور بابای مخارج. اگر خدا رو نداشتم چی؟ فکر میکنی توی این آشفته بازار کسی دیگر هم بود که دستم بگیرد؟
19- بعد از چهار ماه عدم پرداخت حقوق نود هزار تومن علی الحساب به حسابمون ریخته شد. هورااااااااااااااااااااا
20- به سلامتی آقای راننده!!!!
21- خدایا تو میدونی که من فقط خودت رو دارم.
22- از دفتر آقای رئیس جمهور نامه آمد که موضوع اختراع رو ارجاع داده بود به وزارت علیهء برق آلات. بزک نمیر تو رو جون هر کی دوست داری. بهار در راه است...
23- شرکت از ساخت اولین اختراع حمایت کرد. دارم میرم شاهرود نصبش کنم. بیخیال دولت. بقیه اختراعاتم رو هم با سرمایه گذارهای خصوصی تکمیل میکنم. دولت درگیره برای خدمت به مردم. وقت نداره به این جور محملات مثل اختراعی برای کاهش سوخت فکر کنه.
24- من اصلاً علاقه ندارم دولت به من اثبات کنه که تصورات و آمار و محاسباتم غلطه. خودم میدونم. من فقط به این فکر میکنم که اگر بخوام یه ماشین بخرم. دولت واقعاً چقدر به من حق انتخاب میده؟ خریدن یکی از همین ماشینهای تکراری داخلی که حالم از دیدنشون به هم میخوره؟ یا یه ماشین خارجی به چهار برابر قیمت؟
25- خسته شدم از بس به دنیا فکر کردم. خداوندا ما را از این دنیا جدا کن. دنیایی که مسلمان ترین کشورش سخت ترین جا برای زنده ماندن است... آیا واقعاً ایران یک کشور اسلامی است؟ یا ما فقط ادعا داریم؟

این صفحه را ببینید
http://www.niopdc.ir/HomePage.aspx?TabID=4716&Site=DouranPortal&Lang=fa-IR

Tuesday, July 31, 2007

شيمون پرز مي‌گويد اقتصاد ايران ضعيف‌تر از آن است که به نظر مي‌رسد و تحريم‌هاي شديد تاثيرگذار خواهد بود.

شیمون جان. فدات شم. آدمی که صبح تا شب گرسنه اس رو با گرسنگی بیشتر تهدید نمیشه کرد. ایران بیست سی سالی هست که انواع و اقسام، رنگ و وارنگ تحریم و تهدید رو به خودش دیده. محض اطلاع جنابعالی هر کوفتی هم که از ما دریغ کردین ما خودمون رفتیم لنگه اش رو ساختیم بلکه بهترشو. بعدش اومدیم شاخ شدیم تو شیکم خودتون. بنابراین اگه میخوای به خودت لطف بزرگی بکنی بیا و ایران رو تحریم اقتصادی نکن. چون یه روز چشمتو باز میکنی میبینی ایران شده یه قطب اقتصادی تو دنیا. بعد خر بیار و باقالی بار کن.

همین دیگه. گفته باشم.

قضیه همون انرژی هسته ایه که سی سال از ایرانی ها قایمش کردین که مبادا چشمشون بیفته دلشون بخواد. بعد یهو دیدین ای دل غافل اینا رفتن خودشون پیداش کردن.
به قول یارو میگفت خیلی مسخره اس که ما تکنولوژی هسته ای داریم اما تکنولوژی آرد نداریم. راسیاتش واسه اینه که تکنولوژی آرد رو همیشه بی دردسر بهمون دادن. ما هم خریت کردیم نرفتیم به دست بیاریمش. اما تکنولوژی هسته ای رو ندادن ما از روی کله شقی رفتیم لنگه اش رو ساختیم. حالا نگو مال ما از مال خودشون بهتره
...
برخي تصور مي‌كنند كه اصلاحات در كشور را مي‌توان فقط با قوه‌ قاهره حكومت به پيش برد" گفت: اين تصور تصور درستي نيست؛ چرا كه بايد دانست 99 درصد از اصلاحات با كار فرهنگي واجتماعي و ترويج اين روحيه صورت مي‌گيرد

سایت بازتاب از قول رئیس جمهور جملهء بالا را گفت.
نظرت چیه که به جای قوهء قاهره از قوهء قهریه استفاده کنیم؟ البته واقعاً منظورم برنامه هایی مثل سهمیه بندی، انرژی هسته ای یا مبارزه با بدحجابی نیست ها...
فقط همینجوری گفتم. الکی.

امروز خوابم میاد. چشمهام داره میفته روی هم. مدتی هست که دلم یه خواب غفلت مفصل میخواد تا این دوره ریاست تموم بشه و دوباره به دکتر رای بدم. همون چیزی که خیلی ها نمیدونن چطوری باید در موردش نظر بدن.
به قول عمو آبرام این سوکسهء جنابعالی ما رو کشته
( سوکسه به فرانسوی یعنی موفقیت). قربان یو
...

Monday, July 30, 2007

بر حسب اتفاق اگر روزی روزگاری این دور و بر گذر کردی و چشمت به نوشته های من خورد
...
هیچی.
هیچ کار نکن. هیچ فکر نکن.

یاد یه مهندس کوچولو بیفت که گاهی شادمان میشد و برق کودکانه چشمهاش چقدر ساده میتوانست همه زندگی را ببیند.

مطالعات غیر اقتصادی

خوب
طرح توسعه معدن عملاً در مطالعات غیر اقتصادی شد. چون نرخ رشد تورم تنها باعث افزایش هزینه ها میشود. اما به دلیل رویکرد دولت به واردات محصولات معدنی خاصی از قبیل همین معدن که ما روش کار کردیم، باعث میشه که قیمت محصول هیچ تغییری نکنه. اینجوری در آمد معدن بعد از پنج سال حتی برای پرداخت دستمزدهای خودش هم کافی نخواهد بود.
خیلی حالبه. که یه ماده معدنی با ارزش افزودهء بالای هشت برابر، در حالی که در جهان به عنوان یه ماده کمیاب و حیاتی مطرح میشه به دلیل سیاست های ویژهء دولت به حال و روزی میفته که حتی برای شروع به تولیدش هم نمیشه سرمایه گذاری کرد.

...

با تشکر فراوان از دوستان و همکاران محترم خصوصی و دولتی در پروژهء ملی «ایران را ویران کنیم». به امید پیروزی های بیشتر
...

قدم بعدی اینه که بتونیم اثبات کنیم پیشرفته ترین و کاربردی ترین طرح ابتکاری من یعنی نیروگاه خورشیدی هم غیر اقتصادیه. بعدش من با خیال راحت میرم تمام امتیازات و حق اختراعاتش رو به یه شرکت خارجی میفروشم و با پولش یه مرسدس و یه ویلا میخرم و عشق دنیا رو میکنم. دیگه هم خر نمیشم که بخوام برای آباد کردن این مملکت اینقدر خودم رو به بند بلا و محنت بکشم.

راستی؟ چرا من اینقدر احمقم؟ چرا وقتی اینقدر ابداعات و ابتکاراتم توی اروپا به سادگی و با قیمت خوب خریدار داره باید اینقدر دیوانه وار پافشاری کنم که توی همین ایران بسازیمش؟
گاهی حالم از خودم و هموطنانم به هم میخوره. اما باز وقتی تمام نقشه ها رو زیپ میکنم که بفرستم برای اون شرکته یه حسی در درونم فشار میاره که یه کم دیگه صبر کن. شاید یکی از این سازمانهای بی سر و ته بیان حمایت کنن تو همین ایران بتونیم بسازیمش...

برق انرژی هسته ای بدجور چشم همه رو گرفته. چیزی که من کوچکترین اعتقادی بهش ندارم.

Saturday, July 21, 2007

این قیافه بچه مثبتی... این تیریپ بچه پولداری... این زبون چرب و نرم بازاری... هر کی هم که بهت می خنده بال در میاری...
خداییش عمری باید قربون خودت بری که یه وقت کم نیاری؟ عقدهء کمبود محبت نگیری؟
...

راستی؟
امروز روز خوبی بود؟
نچ. قلبم توی دهنم زیادی ورجه ورجه میکرد. آخرش قورتش دادم.

Monday, July 16, 2007

من نفهمیدم این شراره نوری که دائم روی ایمیل های من اسپم میفرسته و هم هر چی بلوکش میکنم باز ایمیلاش توی صندقم سرازیر میشه بالاخره سوسیالیسته؟ متریالیسته؟ کمونیسته؟ طرفدار حقوق زنانه؟ اسلامگراس؟  چیکاره اس؟
واقعا گروههایی مثل مجاهدین، چطوری خودشون رو دوست این مردم میدونن؟ چه خدمت یا کمکی به مردم کردن؟ چه باری از روی دوش این مملکت برداشتن؟
آیا واقعاً وجود دلیل احمقانه و بی ارزشی مثل بد بودن حکومت یا مثلاً دو شلواری بودن فلانی و دعوای پسر فلانی برای تملک بیست متر زمین دلیل میشه که کوچکترین کمک ها رو از مردم کشورمون دریغ کنیم؟

شما به عنوان کسی که به نحوی زبان فارسی رو بلدین و ممکنه این نوشته ها رو بخونین
یه بار دیگه فکر کنید
و از خودتون بپرسین
آیا واقعاً بد بودن حکومت دلیل خوبیه که من هر بلایی دلم میخواد سر مردم و مملکت و شهر و زمین بیارم؟

توی پارک فلانی آشغال میریزه. میگی چرا میریزی؟ میگه حکومت بده
میپرسی چرا تاکسی ها با ده درصد افزایش قیمت بنزین صد در صد قیمت کرایه ها رو زیاد میکنن؟ میگن حکومت بده
میپرسی چرا قیمت خونه بالا رفته؟ میگن حکومت بده
میپرسی چرا دخترا مثل دلقک آرایش میکن؟ میگن حکومت بده
میپرسی چرا با آب خوراکی شهر تمام خونه و کوچه تون رو غسل میدی؟ میگن حکومت بده
میپرسی چرا مرد زنشو کتک میزنه؟ میگن حکومت بده
میپرسی چرا بنزین رو قاچاق میکنین؟ میگن حکومت بده
میپرسی چرا جنس مردم رو احتکار میکنی؟ چرا جنس تقلبی وارد بازار میکنی؟ چرا غذای فاسد به مردم میدی؟ میگن حکومت بده
چرا شبکه های هرمی که بزرگترین دشمن اقتصاد مملکت هستن اینقدر رایجه؟ میگن حکومت بده
چرا؟
آخه حکومت هر چقدر هم بد، اینا که دیگه زندگی خودتونه؟ اینا که دیگه خیر و صلاح خودتونه؟ چون یه آدم بد میگه باید لجبازی کنین و خودتون رو آتیش بزنین؟ باید خودتون رو با دام فلاکت و بیچارگی بندازین که شاید یه جوری بتونین به این حکومت بد ضربه بزنین؟ آخه کدوم عقل سلیم اینو میپذیره؟

آهای مردم. این حکومت شصت میلیون فرماندهی که شما برای خودتون درست کرده اید، ربطی به اینکه حکومت اسلامی باشه یا غیر اسلامی نداره
مشکل خودتونین
مشکل اینه که با قوا افتادین به جون خودتون و دارین تیشه به ریشه خودتون بدون اینکه واقعا بدونین چرا؟

بیشتر فکر کنید
...

Saturday, July 14, 2007

پس از تغيير کنسول سفارت ونزوئلا در تهران به دليل يک رسوايي اخلاقي، تعداد زيادي از دختران جوان زير ۲۵ سال ايراني در اين سفارت استخدام و هرچند توانايي زيادي در مترجمي و انجام فعاليت‌هاي ديپلماتيک دارند، در عوض زينت‌دهنده مجالس و ميهماني‌ها و بزم‌هاي شبانه کارکنان اين سفارتخانه شده‌اند.

Monday, July 09, 2007

اتحاد اسلامی

الحمدلله القائده هم علیه ایران اعلام جنگ کرد.

خلاصه اینکه اونی که به ما ندیده بود همون کلاغ القائده بود.
شکر خدا جور شد.

هجدهم تیر ماه

زان کو به گناه قوم نادان
در حسرت روی ارض موعود
بر بادیه جان سپرده یاد آر

زان کس که ز نوک تیغ جلاد
ماخوذ به جرم حق ستایی
تسنیم وصال خورده یاد آر...

(شعر از استاد دهخدا)

دلم غمگین جوانانی است که شاید زنده ماندند. شاید کتک نخوردند. شاید حتی لحظه ای از ترس و ارعاب آن شبها بدنشان نلرزید. اما چه آسان همه بود و نبودشان به کلامی چند لگدکوب شد.

آقای خاتمی. آقای قالیباف، آقای احمدی نژاد، و خیلی آقایان دیگر که گفتن و نگفتن اسمتان هزار دردسر میسازد و نمیسازد.
این ماجرا جلوی چشمان حی و حاضر شما رخ داد. کدام روز شهادت میدهید که نبودم یا ندیدم؟
فقط صحبت از قدرت نداشتم بوده. اما چگونه شد که سکوت کردید. خدا میداند.

ظالم تنها آن کس نیست که حق را پایمال کند. ظالم تر آنکس است که پامال شدن حق را ببیند و سکوت کند یا روی بگرداند (به ندیدن).

آقایان. شما سکوت کردید. و ظالمتر بودید. از ترس مبادها و مگرها.
اما این جوانان دلپاک که آنجا بودند و نبودند. سکوت شما را دیدند و پامال شدنشان را.
آیا نگاه معصومشان را از یاد خواهید برد؟
آیا خود را خواهید بخشید؟
آیا هیچ فکر کردید که چگونه آنها به دوست داشتن شما ادامه دادند؟
آیا...؟

...
یه فکری به سرم رسید
نکنه این خدمات دادن های دولت هم مثل تبلیغات بانکها و ایرانسل باشه؟
که همیشه توی تصاویر یه زندگی بسیار مرفه و شیک و پر از خوبی برامون تصویر میکنه
ولی وقتی موقع تقسیم جوایز میشه حتی یه دونه جایزهء هزار تومنی هم نصیب ما نمیشه؟

Saturday, July 07, 2007

در گزارشات تلویزیونی یکی از مهم ترین نقاط قوت سفرهای استانی رئیس جمهور اجرا شدن وعده های ایشان بعد از سفر و خوب شدن اوضاع و برقراری رفاه بین مردم ذکر شد.

تعجب میکنم که اینقدر تنگ نظرانه و فردی تحلیل میکنند. این خبر اصلاً خبر خوبی نیست. اصلاً دال بر خوب کار کردن رئیس جمهور نیست. این یعنی اینکه رئیس جمهور برای آباد کردن هر نقطه صرفاً باید به دستورات شخصی و مراجعه شخصی تکیه کند. این یعنی وای به حال آنجاهایی که رئیس جمهور وقت نمیکند سفر کند. این یعنی اینکه رئیس جمهور بسیاری از امور اداری و مدیریتی کشور را باید به حال خود رها کند تا به سفرهای استانی برسد. این یعنی اینکه تمام ساختار سازمانی که منتهی به شخص رئیس جمهور میشود بایستی دائم موبایل به دست یا سوار بر اتوبوس به دنبال آقای رئیس جمهور بدود تا شاید بتواند کاری انجام دهد. این یعنی اینکه رئیس جمهور در هر سفر بیش از چند ساعت باید صرف دیدار های محدود مردمی و سخنرانی کند. کاری بیهوده و کم ثمر که فقط کاندیداهای انتخابات انجام میدهند.

آقای رئیس جمهور کمی بیشتر دقت کنید! شما حق شصت میلیون نفر که به شما دسترسی ندارند را در مقابل حق ده دوازده هزار نفری که موفق به دریافت خدمات از شما میشوند ضایع میکنید.

Tuesday, July 03, 2007

«...خانم ليلا فروهر گفت: من وقتي آقاي احمدي‌نژاد در مسائل سياست خارجي موضعگيري‌هاي چنين صريح و قاطع مي‌گيرد احساس عزت و شادي مي‌كنم و به مسوولان كشورم مي‌بالم.»


جمالتو لیلا خانوم!!!!! بچه ها ببینین حتی لیلا فروهر هم از دکتر طرفداری میکنه...
البته منم خیلی دلم میخواست موقع طرفداری از دکتر در ایران زندگی نمیکردم.

توی خاطرات ندیم آغا محمد خان قاجار (اگر درست یادم باشه) نوشته بود که خان والا هر بار که عزم شکار میکنند، ایمن ترین جا برای ایستادن همانا کنار شکار است... از بس که ایشان تیرانداز قابلی هستند.

Thursday, June 28, 2007

خیر سرمان نشسته ایم و داریم به پیشرفت مملکتمان فکر میکنیم
برق دفتر قطع شده
آب هم قطع شده
بنزین هم که به حمداله قطع شد
از دیروز سرویس اس ام اس قطع شده بود
امروز موبایل به کلی آنتن نمیده
تلفن های شرکت هم قطع شده چون مخابرات تعهدی در مورد خطوط دیجیتال نداره
اون هم که از سیستم پر قدرت و خفن حمل و نقل که باید برای یه مسیر ده دقیقه ای ضل آفتاب نیم ساعت کنار خیابون منتظر یه آدم خیرخواه بشم که منو برسونه
پول یه وعده نهار تقریبا معادل نصف درآمد روزانه منه. یعنی اگه یه ناهار و یه شام اونم فقط خودم تنهایی بخورم تمام درآمد ماهانه ام از بین میره
بقیه مخارج رو کلاً بیخیال شو
...

از دولت کریمه و فخیمه واقعاً متشکریم بابت این همه رفاه
...

نه نه نه! فکرتون راه دور نره. من یه مهندس بسیار باهوش و پیشرو هستم که نسبت به قشر عادی مردم درآمد بیشتری هم دارم. خیلی هم به فکر پیشرفت و رفاه مملکتم هستم. خیلی هم عاقلم و هنوز فریب مال و جاه دنیا رو نخوردم. وگرنه همین الان توی هر کشور دیگه ای بالای ده هزار دلار درامدم بود و باز هم ترجیح دادم به ایران خدمت کنم.
با این همه وضعم اینه.
وای به حال بقیه.

لطف کنید مسخره ام نکنید. میدونم که بلافاصله تا این حرفها رو میزنم میگین: خیلی خری که اینجا موندی.
خودم میدونم. من خودمو خر نمیدونم. من یه عاشق بیچاره ام. که گناهکار شدم به دوست داشتن هموطنانم.

Wednesday, June 27, 2007

آتش سوزی در یک پمپ بنزین در تهران برای من یک درس بسیار بسیار مهم داشت.
بحث سیاسی و این مزخرفات رو بذار کنار.
صاحبان پمپ بنزین ها اونقدر به فکر منافعشون هستن و اونقدر توی سرمایه گذاری خساست به خرج میدن که حتی یه سیستم اطفاء حریق معمولی هم توی پمپ بنزین نصب نمیکنن.
فقط بلدن کنیتکس خوشکل و پنجره های آلومینیوم رنگی بذارن.

بهتون توصیه اکید میکنم. اگه کمترین شعله ای توی پمپ بنزین دیدین حداقل دو تا خیابون ازش فاصله بگیرین. و اصلاً سعی نکنین منتظر بمونین تا شاید آتش به مخزن اصلی پمپ بنزین برسه و شما مجبور بشین جهنمی که در اون دنیا قرار ببینین رو همینجا تجربه کنین...

Saturday, June 23, 2007

what's the time?
seems it's already morning.
i see the sky,
it's so beautiful and blue.
the tv's on but the only thing showing
is a picture of you.

oh i get up and make myself some coffee.
i try to read a bit
but the story's too thin.
i thank the lord above that you're not here to see me
in this shape i'm in.

spending my time,
watching the days go by.
feeling so small,
i stare at the wall,
hoping that you
think of me too.
i'm spending my time.

i try to call
but i don't know what to tell you.
i leave a kiss on your answering machine.
oh help me please,
is there someone who can make me
wake up from this dream?

spending my time, watching the days go by
feeling so small, i stare at the wall
hoping that you are missing me too
i´m speending my time, watching the sun go down
i fall asleep to the sound of "Tears of a Clown"
a prayer gone blind
i´m spending my time...

my friends keep telling me:
hey, life will go on,
time will make sure i will get over you.
this silly game of love -
you play, you win only to lose.

i am spending my time,
watching the days go by.
feeling so small,
i stare at the wall,
hoping that you
will think of me too.

i'm spending my time,
watching the sun go down.
i fall asleep to the sound
of "tears of a clown,"
a prayer gone blind.

i'm spending my time.



ساعتها بدون تو نميگذرند. شكايت نميكنم. اين روزها هم ميگذرند و من به تو نزديك خواهم بود.

Wednesday, May 30, 2007

علی نقی خاموشی، رئیس اتاق بازرگانی نیز با تصمیم رئیس جمهور مخالفت کرده و به خاطر عدم عضویت مستقیم محمود احمدی نژاد در شورای پول و اعتبار، آن را غیر قانونی دانسته است

به خدا من اصلا آدم سیاسی ای نیستم. اصلا از سیاست هم خوشم نمیاد. اصلا هم دلم نمیخواد پشت سر کسی حرف بزنم و یا مسخره اش کنم...
متاسفم که ایشون کار رو به جایی رسونده که زیر دستهاش اینجور با صراحت باهاش مخالفت میکنن.

Wednesday, May 23, 2007

خوشی که بزنه زیر دلت گیر میکنی بین این هوس و اون خواهش. میگی الان نسکافه بخورم یا آب پرتقال؟ هی دلت وق میزنه که من از زور بی پولی هی میرم دستگاه جی پی اس پسند میکنم. یکی بیاد منو جمع کنه که سر همین خونهء فزرتی ده میلیون دیگه رفت روی بدهکاریمون و ما عین خیالمون هم نیست. بسسسسسسسسسسسکه پولداریم داداشششششششششششش....

محض خاطر رضای خدا هم که شده این چند روزه با خدا بیشتر آشتی کن که اینقدر همه جا داره برات پارتی بازی میکنه و باز تو خودتو میزنی به اون راه که کی؟ من؟ کجا؟ کدوم؟
...
بله قربان. تعظیم عرض میکنم. این جی پی اس که قابل شما رو نداره. اصلا اصل ماهواره اش مال شما. دو دستی تقدیم میکنم.
بله قربان
بله قربان
بله قربان
...

هی؟ شوما عجالتا یه دونه چکش واسه آق مهندس بخرین که میخواد بره براتون بیابون وجب کنه دستش زخم نشه. جی پی اس پیشکش.


هی... روزگار!

Tuesday, May 15, 2007

متاسفم
خراب کردی. بد جوری هم خراب کردی.
نمیدونم چرا. ولی انگاری زیادی از روی احساسات تصمیم میگیری.

راستی؟ چه باید بکنم؟
چگونه قدرت بی احساسم را تقویت کنم؟
باید یه کم بزرگتر بشم.
سخنگوی وزارت خارجه ايران گزارش های مربوط به بازداشت هاله اسفندياری را تاييد کرده و گفته بود که با وی مطابق قوانین جمهوری اسلامی و مانند سایر شهروندان ایرانی رفتار خواهد شد

...

غش غش میخندیم.
این یعنی اینکه
...
احساس امنیت میکنم
وقتی خدا را در همین نزدیکی ها حس میکنم
...

Sunday, May 13, 2007

آدمها دو سه جورن
وقتی دلشون رو بشکنی
بعضی هاشون اشک میریزن
بعضی پوست از سرت میکنن
خوب. به ندرت میبخشن. چون بخشش در این مورد کار ساده ای نیست.
من اگه کسی دلم رو بشکنه
میرم و دیگه باهاش حرف نمیزنم
چون اگه باهاش حرف بزنم
مجبور میشم بهش بگم که دلمو شکسته
و دوست ندارم شرمندگی اش رو ببینم
دوست ندارم شرمنده اش کنم
چون قرار بود دوستی هایم همیشه بی منت باشن
...
حداقل تا وقتی که بتونم ببخشمش
من بعد به جای جملهء تکراری و بیگانهء «من قوانین خودم را دارم» بگویید. «من تئوری های خودم را دارم». فرق قوانین شخصی و تئوری ها این است که قوانین همیشه درست هستند مگر استثنائات خیلی کم. در حالی که تئوری ها چه درست یا غلط، فقط در تخیلات خودت درست هستند. ضمناً اگر شکسته بشن به هیچ کس بر نمیخوره. مثلاً اینکه بگی من بستنی دوست دارم قانون نیست! بلکه یه تئوریه. خیلی از وقتها هم میشه که تو بستنی دوست نداری. حتی اگه هوا گرم باشه و بستنی اش هم خیلی خوشمزه باشه و تو هم از تشنگی له له بزنی.
تئوری های خودم را دوست دارم. وقتی توی دلم همه شان را مرور میکنم میبینم که به ندرت خطا میکنند. حتی اگر تمام اطلاعات ورودی غلط و دروغ باشد.
...
بازم تعریف کنم؟
میشه بگی دقیقاً اگه من همه اش رو تعریف کنم تو چه کاربرد خاصی برای مغزت میخوای پیدا کنی؟ خوب یه کم بشین فکر کن جونم.
فکر کن ببین یه آدم که تمام عمر به خودش اینهمه احترام میگذاشته چطور ممکنه یکباره تمام قوانینش رو جمع کنه و بره پی کارش؟

...
راستی؟
چرا من اینقدر سوسولم؟ چرا اینقدر از رفتارهای آدمها زود دلگیر میشم؟
دلم میخواد یه داستان بنویسم.
یه داستان پر از ماجرا و هیجان.
پر از اشک و لبخند.
دلم میخواد قهرمان داستانم به خاطر عشقش از بالای کوه پایین بپره
و سالم به زمین برسه.
بشینه زیر یه درخت بزرگ و خفن افرا با شکوفه های سفید
و از زور دلتنگی های های گریه کنه
دلم میخواد یه پیرزن نفرت انگیز بیاد و توی خواب
سم بریزه توی دماغش و اون جون سالم به در ببره
ولی در عوض برای تمام عمرش نابینا بشه
احساس میکنم میتونم داستانی بنویسم
از مربای هویج با طعم خربزه
یا ماشین ظرف شویی هایی که کانال تلویزیون رو هم عوض میکنن
...
دلم میخواد یه روزی از همین روزها
نمیدونم
شاید دیروز تر از فردا
یا شاید هم فردا تر از امروز
چشمم رو به روی خورشید ببندم
وسط یه دشت خیلی بزرگ
نه یه اطاق دو در سه متر بدون پنجره
اصلا همچین چیزی رو دوست ندارم
فقط همون
یه دشت خیلی بزرگ
با تپه های نه چندان بلند و نه چندان مسطح
همه اش سبز
و ساکت
و ساکت
و ساکت
دلم میخواد
وسط دشت
روی زمین دراز بکشم
تو اونجا باشی
و اینجا
وسط قفسه سینه ام
تکه ای از روحم که از لای دنده ها بیرون زده را بگیری
و تمام و کمال بیرون بکشی
و من برای همیشه
احساس کنم که لبخندم
تنها چیز مقدسی که داشته ام و دارم
را قربانی تو کردم.

و بعد برای همیشه بخوابم.
بخوابم و دیگر هیچوقت بیدار نشوم.
هیچوقت
...

کوشش؟

درس امروز

بچه های من. فکر نکنین فقط ایران جائیه که شتر با بارش گم میشه. بلکه جاهای دیگه ای هم هست.
مثلاً همین عراق خودمون. تو چهار سال گذشته روزی صد هزار بشکه نفت غیب میشده و طفلکی ها نمیفهمیدن.
حالا قرار شده توی زیرزمین خانهء بعضی ها رو بگردن ببینن کجاس
...

Wednesday, May 09, 2007

آخه رسول خادم چیکار بلده که میخواد بشه شهردار تهران؟
لابد بعدشم میخواد رئیس جمهور بشه؟؟؟؟؟
میبینی بخت سیاه ما رو؟

Thursday, May 03, 2007

مهندس میای با هم یه جرقهء حسابی بزنیم؟ طعم برشتوک برام تکراری شده.

برنامهء امروز منوی کشوی آق مهندس: جرقه با نسکافه.

اینو میخورم که کمبود کالری ناشی از رژیم غذاییم جبران بشه... داشته باش! این یعنی اینکه من رژیمم.

+ اوا خواهر!!!! چقدر لاغر شدی!!!
نه بابا! همه اش چهار کیلو کم کردم ولی دور کمرم چهارسانت زیاد شده! -
+ فدات شم از بس غصه میخوری.
- میدونم. فکر کنم همین روزا از غصه دق کنم. از بس که این پسره بی مسئولیت و سر به هواس. از غصه دل تو دلم نیست.
+ آخی! بمیرم برات. این مردها همه شون اینجورین. هیچوقت نمیشه بهشون تکیه کرد.

... نقل قول از دو نفر آقایون همکار در شرکت. موضوع بحث: رژیم غذایی در بانوان.

Monday, April 30, 2007

خیلی متاسفم. خیلی دردناکه. خیلی خجالت آوره. اینجا دخترهایی به خاطر تعریف مسخره و بی ارزشی به نام بدحجابی مورد هتاکی و ضرب و شتم قرار میگیرن و بلکه صراحتاً بازداشت میشن و براشون پروندهء جنایی تشکیل میشه. اونم مستقیما به دست عناصر مجری قانون. اونم با لباس قانون. اونم با لباس های نظامی که روش اسم خدا رو نوشتن. اونم به دست مردهایی که هر کدومشون اگه به خانواده خودشون چپ نگاه کنی دنیا رو به آتیش میکشن. اونم توسط گروهی که مستقیما تحت فرمان حاکم مطلق این کشور فعالیت میکنن. اونم تو روز روشن!!!

خیلی متاسفم. این بزرگترین و زشت ترین روش برای لگد کوب کردن مفهموم فراموش شده ای به نام جمهوری اسلامی است...

Tuesday, April 24, 2007

آقا رو!!!!!!
خیال کرده باشگاه اتمی هم باشگاه دایناسورهاس که ورود بهش سخت باشه
رفته گفته ما رو به عضویت باشگاه اتمی در بیارین.
تو اگه خیلی عرضه داری اول بیا عضو همین باشگاه دایناسورهای خودمون بشو
...

Wednesday, April 18, 2007

تفاوت خیلی از آدمها ناشی از تاریکی و روشنی آنهاست. بعضی آدمها ذاتا تاریکند و تلاش میکنند برای روشن بودن و بعضی آدمها ذاتا روشن اند و تیرگی ها پوششان میشود
...

دلم آفتاب زده و آبی. اما تو بگو. چه میتوان کرد با این همه دود؟

Saturday, April 14, 2007



خداوندا
بابت سهمي كه از آسمان خودت به من ميدهي ممنونم.
گاهي خسته ميشوم.
و گاهي گيج
اما انگار ارتباطمان خوب نيست.
چون كاري ميكنم كه احساس ميكنم اراده ات در آن نيست.
و اتفاقي ميافتد كه احساس ميكنم اراده ام در آن نيست
...

Thursday, April 12, 2007

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می​توان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله​ایست که در آسمان گرفت

می​خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می​شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کآتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنه​ها که دامن آخرزمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقایق نوشته​اند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می​چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

Wednesday, April 11, 2007

كمي خسته ام. فقط همين

Monday, April 09, 2007

خوشبخت و بدبخت

دو هفته اقامت در هتل 5 ستاره
بهترین غذا و بهترین امکانات
سرویس ترانسفر مجانی
بلیط مجانی به لندن
ملاقات با رئیس جمهور
پوشش خبری بسیار عالی از سفر شما توسط تمام شبکه های خبری دنیا

فقط کافیست به آبهای ایران تجاوز کنید
به همین سادگی

Sunday, April 08, 2007

چقدر خوب است که با دیدن آدمها یاد خدا بیفتی
البته از هر صد نفر نود نفرشون رو كه از وحشت به خدا پناه می بری
و فقط یکی تو رو یاد الطاف و مهربانی های خدا میندازه
...
آخه این مردم مگه چی شون با هم فرق میکنه که اینقدر حرف زدنشون اثرات متفاوتی روی آدم میذاره؟
چرا عده ای از زبونشون گل و بلبل میریزه و بعضی دیگه زهر و نفرین؟

Tuesday, March 27, 2007

غم زمانه که هیچش کران نمی​بینم
دواش جز می چون ارغوان نمی​بینم

به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی​بینم

ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر
چرا که طالع وقت آن چنان نمی​بینم

نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی​بینم

بدین دو دیده حیران من هزار افسوس
که با دو آینه رویش عیان نمی​بینم

قد تو تا بشد از جویبار دیده من
به جای سرو جز آب روان نمی​بینم

در این خمار کسم جرعه​ای نمی​بخشد
ببین که اهل دلی در میان نمی​بینم

نشان موی میانش که دل در او بستم
ز من مپرس که خود در میان نمی​بینم

من و سفینه حافظ که جز در این دریا
بضاعت سخن درفشان نمی​بینم



خدايا... يه كاسهء گنده به اندازهء تمام زندگيم آورده‌ام جلوت به گدايي. قدري محبت توش بريز. از همونهايي كه هميشه فقط و فقط از خودت به آدم ميرسه و هيچ جاي ديگه پيدا نميشه. حالا يا به دليل نداشتن تخصص يا استعداد آدمها در محبت كردن...

Sunday, March 25, 2007

دردسرهاي عجيب غريبي كه دارم
خوب
...
چه فرق ميكنه كه فكر كنم از چشم حسوده يا از بي عرضگي خودم
اون روز كه در احمقانه ترين جا خوردم زمين و ظرف شيشه اي كه زير زانوم خرد شد و زانو و شلوار نوم پاره شد
اون روز كه ظرف فقط ده سانت ليز خورد و از وسط قاچ خورد
امروز كه دسته كتري بدون هيچ توجيه خاصي كنده شد و آب جوش بازي مفصلي كه داشتيم
و چه ميدونم هزار هزار اتفاقي كه معلوم نيست چرا ميفته ولي حتما در نامعلوم ترين جا و ناشناخته ترين زمان ميفته
خوب... بهونهء خوبيه مگه نه؟ چشم زخم ميزنن مردم
من كه خودم نه آدم حسودي هستم و نه تا بحال بد براي كسي خواسته ام
نميدونم آيا واقعا قضا و قدر الهي بايد اينجوري باشه كه  تا يه نفر حسوديش شد اينهمه بلا سرت بياد؟
نميدونم اصلا بايد كسي حسوديش بشه؟ اصلا بايد حتما فقط از ديدن خوشي هاي يه نفر ناراحت شد؟ بايد حتما بد كسي رو خواست؟
خدايا من چقدر خوشحالم كه چنين صفت هايي در دلم نيست. كه بخوام كينهء كسي رو به دل بگيرم. بخوام كسي بد ببينه. بخوام كسي ناخوش باشه
...
دست و بالم ميسوزه. هر چقدر هم كه رنگ به رنگ بشم و صدام در نياد... خوشبختانه سوختگي معمولي بود ولي احساس ميكنم حرفهاي بيشتري براي زدن داشت. نميدونم چي ولي فكر كنم خدا يه چيز ديگه رو ميخواست به گوشم برسونه...

خدا رو شكر ميكنم كه اگه يه دنيا حسود دارم عوضش يه دنيا هم ظرفيت دارم كه تمام درد و رنج ها رو فراموش كنم و وقتي ميرم ديدن يه عزيز بدون نگراني حتا اين سوزش مسخره رو از ياد ببرم و حتا نشينم گله و شكايت كنم از مشكلات.
خدا رو شكر ميكنم كه حتي در آخرين جرعهء زندگي باز هم يادم داد كه بايد زيبايي ها را ديد و شناخت و قدردان بود و لذت برد.
احساس ميكنم در زمان مردن من تنها كسي خواهم بود كه حتا يك لحظه هم غمگين نخواهد بود...

Sunday, March 11, 2007

به اندازهء یه کوه پر از انرژی منفی ام. اونقدر که حال نفس کشیدن ندارم

احساس غلط
تصورات عجیب
کابوس های روان فرسا
همکاران دلسوزی که دلم میخواد سر به تنشون نباشه
بدشانسی های مکرر
هوا سرده. بدن درد دارم
و اینها همه و همه اصلا خوب نیست
حتی حوصلهء چرت زدن هم ندارم

درمانم آرزوست
...

Tuesday, March 06, 2007

یعنی مملکت داری به همین آسونیه؟
یه دستور بدی و با قدرت اعلام کنی که کار کارشناسی شده و سال بعد مشخص بشه که سیصد و پنجاه میلیارد تومن خسارت به کشور وارد شده
بعد هم خیلی ساده لابد بیای جلوی دوربین و بگی لااقل اینقدر شجاعت دارم که بگم اشتباه کردم
...
جان تو من به این نمیگم شجاعت
...

دیروز دوستم داشت کمک و وسایل آماده میکرد برای یه خانواده
که تمام زندگی و تمام مایحتاج زندگیشون از یه دونه بز تامین میشده
میفهمی؟
فقط یه دونه بز
یعنی در طول سال صفر ریال درآمد دارن
لباس و این جور مخارج که تعطیل
هر چی هم بخوان بخورن در حقیقت فقط از منبع همون بز هستش
و اونقدر مناعت طبع دارن که حتی حاضر نیستن به کسی بگن که چقدر فقیرن
چه برسه به اینکه دست جلوی کسی دراز کنن
...
و چندین خانوادهء دیگه میشناسم
نه خیلی راه دور. همین تهران یا اطراف تهران خودمون
که وقتی چهل-پنجاه هزار تومن در ماه بهشون میدی انگار تمام بهشت رو یه جا بهشون دادی
فقط چهل هزار تومن
و خیلی هاشون وقتی تماس میگرفتن و میگفتن با ماهی ده هزار تومن دارن زندگی میکنن و اگه فقط ده هزار تومن دیگه باشه از هر جهت رفاه خانواده شون تامین شده
و هیچکدوم این خانواده ها حتی حاضر نیستن برای گفتن مسائلشون یا گرفتن پول بیان. چون نمیخوان دستشون جلوی کسی دراز بشه.
این آدمها حتی اونقدر پول ندارن که یه حساب بانکی باز کنن که لااقل بتونیم پول به حسابشون بریزیم
از شنیدنش حالت عجیبی بهم دست میده
چیزی بین سرگیجهء مفرط و حالت تهوع شدید و استخون درد مرگبار
...
ما کجا داریم زندگی میکنیم؟
...
بگذریم
...
بگذریم؟
چه جوری؟
به همین راحتی؟
ما میگذریم
ولی باور کن خدا نمیگذره
دکتر جون. آقای احمدی نژاد عزیز و محترم... خدایی که اون بالا نشسته به همین راحتی از این چیزا نمیگذره
باور کن
...
دلم برات میسوزه
کاش برای مملکت داری یه کم بیشتر فکر میکردی کمتر دست به این اقدامات انقلابی باور نکردنی میزدی
کاش لااقل احترام آدمهای با خدایی که دور و اطرافت سنگ مردم رو به سینه میزنن و تو هم همرنگ اونایی رو نگه میداشتی
کاش میتونستم به خودم بقبولانم که واقعا اشتباه کرده ای
و تازه میرسیم به نقطه اول
به عنوان یه رئیس جمهور نسبت به اشتباهاتی که میکنی چه احساسی داری؟
میدونی اثرات اشتباهاتت تا کجاها ممکنه حق الناس به دنبال داشته باشه؟
...
این روزهاست که تازه میفهمم چرا علی (ع) شبها تا صبح ضجه و ناله میکرد
و صبح تا شب چنان با دقت و مرارت از حق مردم دفاع میکرد
این روزهاست که تازه خیلی چیزها رو دارم یواش یواش میفهمم
...
دارم فکر میکنم دوباره امسال دستور عوض میشه و دوباره ایکس میلیارد تومنی که فقط یه قلم بانکها برای تغییر در نرم افزارهاشون خرج کردن باید دوباره خرج بشه
دوباره تمام سیستم های مخابراتی و تمام برنامه ریزی شرکتهای حمل و نقل باید عوض بشه
...

Sunday, March 04, 2007

آقا ما به چه زبونی بگیم؟
«برخلاف دیدگاه بعضی افراد، من معتقدم زنان گیلانی با حفظ عفاف خود در عرصه‌های مختلف کشاورزی حضور داشته‌اند»
به خداااااااااااااا !!!

من نمی فهمم ملت برای چی ناراحت میشن؟ خوب نبود؟ نکنه دلتون میخواست آقای رئیس جمهور هم مثل شماها از اون جوک بی ادبی هایی که به خانمهای رشتی بی احترامی میکنن بگه و کر کر بخنده؟
بنده خدا یه دفه هم که به مردم احترام میذاره شماها جنبه شو ندارین
واه واه واه
مرده شوره هرچی آدم منحرف الفکره ببره

Wednesday, February 28, 2007

پسرم
اینقدر تواضع کرده ای که قیافه ات شده شبیه آجیل تواضع
!!!

Saturday, February 24, 2007

و امروز روزی بود که ما مهندس ها قربان همدیگر رفتیم
و فهمیدیم که در پیشرفت جامعه بشری نقش بسیار موثر و مفیدی داشته ایم
و توانستیم به خودمان بقبولانیم که اگر ما نبودیم علی القائده سنگ روی سنگ بند همی نمی گردید
و شاید هزار اتفاق دیگر
...

Wednesday, February 14, 2007

مهندس شیوای عزیز
دیشب که داشتی از پدرت حرف میزدی واقعا نمیدونم چه حسی بود
انگار بند از بند بدنم باز میشد و سست میشدم
نمیدونم چرا واقعا نفهمیدم
که چرا گوله گوله اشکهام داره میریزه
بیشتر ازاین متعجب بودم که عمری اگه زور بزنم هم نمیتونم به این راحتی اشک بریزم
اما با این همه صدای محکم و آرومت که حجم درد توش انگار هیچی نیست برام خیلی محترمه
آدمهای بزرگ وقتی پدرشان را دوست دارن انگار دوست داشتن هاشون هم بزرگ میشه
اصلا قیافهء دوست داشتنشون هم بزرگ میشه
نمیتونم تصور کنم که میتونی
و چقدر تلخه که آدم ببینه پدرش مثل گل جلوی چشماش پر پر میشه
خوب
اگه تو نمیتونی براش کاری بکنی قطعا من هم نمیتونم
اما احمقانه اس که حتی بلد نیستم چطوری باهات همدردی کنم
همینجور عین دیوونه ها هی تکرار میکنم
متاسفم... متاسفم
...
...
...
جداً متاسفم
خدا بهت صبر بده
یا شاید اگه صلاح باشه این پر پر زدن رو کوتاه تر کنه که لااقل کمتر درد بکشین
موش موشک آسه برو آسه بیا
تا کمیتهء تعیین مصادیق سایت های اینترنتی غیر مجاز گازت نزنه
...

حرف بد نزن، نگاه به نوامیس مردم نکن، خاله زنک بازی درنیار و فقط از گل و سبزه و شمع و پروانه حرف بزن. اگر کسی رو هم دوست داشتی بهش نگو «دوستت دارم» چون فیلتر میشی. بگو «دوستتان میداریم» تا همه بگن: واااااای چه با نمک!!!! تو آخر استعدادی!!! هیچکس هم فکر نمیکنه که ادای مهران مدیری رو درآوردی ها؟ همه اش استعداد و هنر خودت تنهاییه...

به هر حال اینکه به قول فرنگی ها روز سن ولنتاین پر از شادی باشه.

Tuesday, February 06, 2007

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است

شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است

بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است

طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است

باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است
Last Christmas, I gave you my heart
But the very next day, You gave it away
This year, to save me from tears
I'll give it to someone special

Once bitten and twice shy
I keep my distance but you still catch my eye
Tell me baby do you recognise me?
Well it's been a year, it doesn't surprise me

(Happy Christmas!) I wrapped it up and sent it
With a note saying "I Love You" I meant it
Now I know what a fool I've been
But if you kissed me now I know you'd fool me again

A crowded room, friends with tired eyes
I'm hiding from you and your soul of ice
My God I thought you were someone to rely on
Me? I guess I was a shoulder to cry on
A face on a lover with a fire in his heart
A man undercover but you tore me apart
Oooh Oooh
Now I've found a real love you'll never fool me again...

Thursday, February 01, 2007

اشک میریزیم
...
دستمال بده بابا

Thursday, January 25, 2007



تصورش ساده نيست. كارهاي خدا خيلي ساده تر از اونه كه بشه حتي پيچيده تصورش كرد. باورش هم حتي ساده نيست. بازهم گاهي احساس ميكني كه هداياي خداوند خيلي ساده تر و صادقانه تر از اونه كه بخواي نگران قدر و قيمتش باشي. عجيبه كه اون چيزهايي كه خدا بهت مي‌ده گاهي خيلي گرون‌قيمت تر از اونه كه حتي بتوني براش ارزش تعيين كني.

خودمم ميدونم كه اين حرفا رو اگه از روي عقيده نزني بايد حتماً از توي كتاب خونده باشي و چون صرفاً بر حسب اتفاق همون موقع ضمن هورت كشيدن چايي احساس كردي كه خيلي به دهنت مزه كرده و ضمناً رنگ غروب با پردهء اتاقت جور دراومده دچار غليان احساسات شدي و نهايتا به اين نتيجه رسيدي كه انگار اين جمله‌اي كه توي كتاب خوندي يه جورايي به مذاق شاعر مآبانه‌ات جور درمياد و فوري دست به بلاگ شدي و كپي كردي توي وبلاگ و احساس كردي واي‌ي‌ي‌ي‌ي‌ي‌ي‌ي‌ي‌ي چقدر وبلاگت بزرگونه شده... خودم همه اين مزخرفات رو اينقدر لرزيده‌ام كه مي‌دونم دقيقاً حرف‌هاي صدتا يه غازي كه از دهنم درمياد مربوطه به كدوم يكي از هورمونهاي كنترل نشدهء درونم...

اما با اين همه هنوز هم بدون اينكه نيازمند توليد و توسعهء تصوير خاصي از خودم در ذهن ديگري باشم براي خودم گفتم كه خيلي عجيبه...

پ.ن- اينا رو نوشتم كه نوشته باشمش.

***

بخش دوم.
...

به ديوار تكيه ميدم. نه به اين دليل كه ديواره. نه به اين دليل كه قابل اتكاس. صرفاً براي اينكه ميخوام بند كفشم رو ببندم...

سرم رو عقب مي‌برم و چشمهام رو ميبندم. احساس خوبي است. تنها رگي كه روزي روزگاري همهء درد من بود اين روزها معصوم ترين نشئه هاي درد را دارد. اين يعني چيزي تو مايه هاي هيچ. هواي سرد بيرون و اين درد عجيبي كه اين روزها تمام عضله هايم را مثل پيرمردهاي وارفته درهم ميپيچاند. نفس ميكشم و خاطره سرفه ميكنم. خاطراتي كه هر روز و هر شب به قضاي وظيفه فراموش ميكنم و بجاي نفرين كردن با صداي بلند تكرار ميكنم. خدايا من گذشتم. تو هم بگذر. بگذار همهء آدمها چه خوب و چه بد خوب زندگي كنند. دوست ندارم كسي انتقام ظلمهايي كه در حقم كرده را بكشد يا شرمندهء حرفهايي باشد كه به من زده...

بگذريم. هر كسي به روايت خود تعبيري از خوب بودن دارد و من اين وسط نه خوبم و نه ميخواهم كه خوب باشم. من همين شكلي هستم كه قرار بوده يا نبوده. شايد روزي روزگاري به قدر كافي ناتوان و بيچاره بوده‌ام كه دوست داشتم از زبان ديگران بشنوم كه من خوبم. اما اين روزها ديگر خيلي چيزها عوض شده. آنقدر پير شده‌ام كه حتي براي نوشتن يك اس ام اس محبت آميز بايد تمام دفترچهء خاطراتم را ورق بزنم و لابلايش دنبال من جواني بگردم كه في‌البداهه هزار شعر عاشقانه مي‌نوشت و همه را مسحور ميكرد. بگذريم. اين‌هم شكوفه هاي عقل است در كوير تن...

راستي. سلام من رو به تمام روزهاي خوبي كه در آينده خواهي داشت برسان. بگو كه روزي روزگاري كسي بود كه دلش براي شادماني تنگ ميشد در حالي كه خود او را تنگ در آغوش داشت...

Sunday, January 21, 2007



در يك فضاي دو بعدي از نوع خودم گير افتاده ام. چشمهاي تو هم كه مزيد بر علت و ماجراي روزهاي نيامده كه هنوز پيشاپيش آبي اند و گهگاه دردناك.
راستي اگه گفتي كجاي زندگي ميشه به چيزي عشق ورزيد كه هيچ گناهي رو معني نكنه؟
دوستم ميگفت آدمهايي كه وارد زندگي ات ميشن سه دسته اند. دسته اول براي يك دليل، دسته دوم براي يك فصل و دسته سوم براي يك عمر...
با تشكر مجدد از دوستهاي هميشگي براي يك عمرم: حميد و هومن.
راستي. بايد از چشمهاي تو هم كه با من آشتي كرد تشكر كنم. نميدانم چطور شد كه در اين مسافرت ناگهاني اينطور كوتاه يادم كردي و ...

Wednesday, January 17, 2007

راننده آژانس نبوديم كه به حول و قوه الهي اونم جور شد...

Tuesday, January 16, 2007



در تمام ماجراهایی که به وجود بیاد و من احساس کنم که از اون اتفاقات دارم ضربه میخورم قطعا تنها مقصرش رو خودم میدونم که نتونستم خود رو از اون اتفاق ضربه ناپذیر کنم...
خوب... گاهی لازمه آدم بدونه دقیقاً چه اتفاقی داره میفته. چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد تا اینکه بدونه الان در چه موقعیتی هست. گاهی لازمه در مورد دیگران هم همه اینها رو بدونی. گاهی لازمه ما آدمها فقط به جای این حرفها و اینکه بشینیم و اینهمه آنالیز کنیم... به این نتیجه برسیم که خوبه خیلی ساده، مستقل از همه این حرفها و تحلیلها فقط با همدیگه همراهی کنیم. از هم حمایت کنیم و از ته دل برای همدیگه شادمانی رو آرزو کنیم.

پوف... حالم واقعاً خرابه. انرژی منفی اینجا داره در ابعاد مگا و گیگا موج میزنه. سر درد مرگباری دارم. مهم نیست. واقعاً مهم نیست که چی شده و چرا...
نه. نمیتونم سکوت کنم. دلم میخواد یه کم درد دل کنم...
کنسرسیوم تعطیل شد. یعنی امروز رسماً تعطیلش کردیم. فردا هم اسباب کشی میکنیم و میریم که بریم سراغ یه کار جدید...
به همین سادگی.
اوهوم. به همین سادگی نتیجه هجده ماه کار رو مجبوریم بذاریم توی جعبه.
شروع کردم به نوشتن lessons learned و اصلا از این کار خوشم نمیاد... اما این درس اول در کتاب مدیریت بود. تمام درسهایی که گرفتی را طبقه بندی کن و بنویس. بقیه نباید اشتباهاتی که تو مرتکب شدی را تکرار کنند.
به اندازه هیجده ما ا ا ا ا ا ا ا ا ه ه ه ه ه ه ه خسته ام...
میفهمی؟
خیلی کوتاه بود. فقط یک سال و نیم. گرچه برای من پانصد و چهل روز، سیزده هزار ساعت، هفتصد و نود هزار دقیقه یا حتی چهل و هفت میلیون و هفتصد هزار ثانیه بود... میدونی اگه بخوام تمام اتفاقاتی که از زمان شروع این پروژه تا الان رخ داده رو بگم چی میشه؟ یک چرخهء کامل نیمه عمر دایناسوری! به طور دقیق تیر ماه سال 1384 تا دی ماه 1385... و خدا میدونه چقدر اتفاق...

برای بستن چمدونهای عربستان دیگه واقعاً نگرانی از بابت پروژه ندارم... گرچه واقعاً دلم نمیخواست اینجوری بشه... نگرانم... نگران تمام کسانی که این پروژه میتونست براشون یه فرصت بسیار عالی شغلی باشه... هیچکس این رو نمیفهمه... حتی خودم!...

Friday, January 12, 2007

آماده رفتن شدم.
احساس ميكنم ريشه هام توي اين خاك داره خشك ميشه...
نميتونم توصيف كنم دقيقاً چه احساسيه.
ولي دوست ندارم بگم كه دقيقا چقدر دلم تنگ ميشه
يا دقيقا وقتي دلم تنگ شد چي ميشه؟
نامه اي كه منتظرش بودم و گاهي اميدوار بودم كه نرسه بالاخره رسيد.
گرچه زندگي در عربستان خيلي هم بد به نظر نميرسه
اما يه احساسي بهم ميگه براي اين سفر نبايد بازگشتي در تخيل قرار بدم
احساس ميكنم دلم داره پاره ميشه
و سكوت تمام آدمهايي كه اطرافم هستند...
هر روز سعي ميكنم با هيچكس خداحافظي نكنم
حتي رئيس بزرگ
شهلا
هومن
فرهاد
...
خانوم ف و خانوم ر كه هر روز صبح بايد از من سهميهء متلك دريافت كنن
...
راستي چرا خداحافظي كردن سخت است؟
همه با هم سكوت ميكنيم.
همه با هم لبخند ميزنيم.
كارها را بدون «من» انجام ميدهيم.
زندگي را بدون «من» ادامه ميدهيم.
خوب سرنوشت اين است.
دارم باور ميكنم كه بودن و نبودنم خيلي فرقي نميكنه
خوب...
اين باور بهتره. دوست ندارم خيلي براي رفتن پاره پاره بشم.
ميرم دنبال زندگي.
يعني همون چيزي كه همين جا دارم.
و هنوز يه احساس احمقانه به من ميگه كه آسمون همه دنيا يه رنگه
ولي انگار جايي
وقتي
روزي
شايد...
من و تو دستهاي هم را بگيريم و براي خوشبخت بودنمان
...
..
.
... گريه كنيم و «من» را به نابود كردن تمام خوشبختي ها سرزنش كنيم...
...
كار در مدينه احساسي است كه من دارم به خاطرش به تمام زندگي پشت پا ميزنم.
و اين احساس كشنده است.
اما دوست دارم همسايگي ... «مادرم» را حس كنم...
و من
...
من
...
من
ميروم.

Tuesday, January 09, 2007



گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ور نه هر سنگ و گلی لولوء و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود

عشق میورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

حسن خلقی ز خدا مطلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشید درخشان نشود

Sunday, January 07, 2007



عید غدیره. همه گیر دادن میگن عید ساداته. احتمالا عید سادات باشه. اما من زیاد درک نمیکنم مسلمونایی رو که حتی برای پیغمبر خدا هم حرف درآوردن و هنوز سر معنی کلمهء مولا دارن چونه میزنن. جد بزرگوار بنده که بنده اسمشو ازش به ارث بردم برگشت گفت به خدا پادشاهی و فرمانروایی بر «شما» براش از عطسهء بز بی ارزش تره. کسی که راههای آسمون رو بهتر از راههای زمین بلده وقتی این حرف رو بزنه حتی نیازی به معرفی هم نداره. چه برسه به اینکه بخواهی به زور رهبریش رو اثبات کنی.
پیروان علی، ساکت، صبور و پایدارند. خدا را فراموش نمیکنند و از تعصب بر هر چیزی به جز خدا خودداری میکنند، جان انسان ها را از دینشان گرامی تر میدارند و سیرت انسانها را از صورتشان بیشتر دوست دارند. قربتشان در غربت است و محبتشان رهایی.
خداوندا. به رفتار عهد کردم و به گفتار اعتراف. گرچه خطاهایم کم نیست و گرچه قدمهایم کژ است. اما اقتدا به تنها انسان واقعی که توانستم به دست بیاورم را هرگز فراموش نخواهم کرد. دستم را بگیر و دلم را روشن کن به معرفت...

اقتدا کنندگان به علی، آنان که به حرمت ایمانش و به اقتدای تسلیمش راهش را انتخاب کردید، این روز را به عید برگزیدید به نشانهء عهدتان به حق اعلا. اقتدایتان مبارک.
عید را فروگذارید به گمراهانی که بهانه ای به خوشگذرانی میجویند.

Wednesday, January 03, 2007


- یواش برو

- چشم

- د گفتم یواش برو

- باشه بابا. دارم یواش میرم! همه اش صد تا سرعت دارم.

- آخه این تابلوهه نوشته حداکثر سرعت چهل؟

- اون برای خودش نوشته!

- برای خودش؟ مگه تابلوها هم سرعت دارن؟

- آره دیگه! مثلا اون تابلو چهل تا بیشتر نمیتونه بره.

- نمیشه ما هم چهل تا بریم؟

- نه دیگه! اگه ما هم چهل تا بریم تابلو میشیم.

- آهان...

و بدین ترتیب ما پانصدهزار بار در مسیر رفت و برگشت قلبمان ریخت و دوباره نیز هم. من غلط بکنم این دفه کارخونه ای بیرون از تهران رو برم سرکشی. اگر هم برم پیاده میرم و برمیگردم. احمقانه است نه؟ اوکی. پس به تریک شماره دو دست میزنیم. دیگه با راننده نمیرم. خیر سرم خودم رانندگی میکنم.

Monday, January 01, 2007

ظاهراً اينها يه چيزي به نام اينترنت به گوششون خورده
اما جالب تر از همه اين بود كه دفتر ارتباطات بين الملليشون كه به قول خودشون تمام مشخصات رو بايد بلافاصله به اداره اماكن مخابره كنن يه كامپيوتر داشت كه تصوير نداشت.
طفلكي ها از روزي كه كامپيوتر رو آورده بودن اينجا يادشون رفته بوده كابل مونيتور رو وصل كنن و بدون اين كابل به اينترنت وصل ميشدن
...
 
ما هم كه چيزي بلد نيستيم
...
کسی هست که حالم را بپرسد بدون اینکه وبلاگم را خوانده باشد؟

با تشکر همیشگی از دوستان واقعی ام حمید و هومن