Sunday, December 30, 2007

بروید کنار!

این روزها خیلی زود عصبی میشوم. در هر گوشه از این شهر ویرانه آدمها انگار با هم دشمنی دارند. اگر توی پیاده رو باشی، چه دختر یا پسر به سادگی باید هزار هزار تنه خوردن و لگد شدن پا را بپذیری. آدمها اصلاً همدیگر را نمی بینند. در هنگام راه رفتن حتی ملاحظهء همدیگر را نمی کنند. از آنطرف هم دائم دست یک غریبه روی شانه و کمرت دائم در حال هل دادن و کنار زدن تو است.

توی خیابان هم همین روال است. مردم بدون چراغ راهنما، بدون ملاحظه، بدون هیچ قانون و بلکه هیچ هشدار خاصی همه قوانین را زیر پا میگذارند. سر و ته رفتن پیچ ها و تقاطع ها، و بلکه رانندگی در جهت مخالف نه تنها یه اتفاق نادر نیست بلکه به سادگی و فراوانی هر چه بیشتر در هر کوچه و خیابانی دیده میشود.

شما لابد این را میخوانید و سرسری میگذرید. اما احتمالاً موقع خرید کردن از سوپر مارکت، نانوایی یا بلکه دریافت یک وام خوشمزه از تعاونی اداره تان، ممکن است این فکر از ذهنتان عبور کند: «چگونه از این صف خسته کننده و شلوغ فرار کنم و بی نوبت به کارم برسم؟»...

به طور طبیعی قوانین اجازه نمیدهند. به طور طبیعی آدمهای دیگری هم هستند که همان امکاناتی را میخواند که شما «به سرعت» میخواهید. این است که در یک لحظهء مناسب، از سمت چپ سبقت میگیرید، وارد پیاده رو میشوید، یک کوچهء بسیار کوتاه را ورود ممنوع میروید و ... دینگ! کارتان راه افتاد.

اما در این لحظهء عالی، هیچوقت با خودتان فکر کردید اگر شما نیز مثل بقیه قوانین را رعایت میکردید و دیگری این کار را میکرد، چه احساسی به شما دست میداد؟

فراوان ترین جوابی که شنیدم این بود «کاش من هم میتوانستم از همان کانال کارم را انجام میدادم»

می دانید این جواب یعنی چه؟

این یعنی شما نیز هیچ اهمیتی به قانون و از همه مهمتر «وجدان» نمیدهید.

میدانم. فراوان ترین جواب این یکی جمله هم این بود «مگر کسی به من اهمیت میدهد؟»

اشکال ندارد. یک بار دیگر همین سئوال را از خودتان بپرسید: «وقتی شما به کسی اهمیت نمیدهید، چگونه انتظار دارید دیگران به شما اهمیت بدهند؟»

...

مدتها بود به مفهوم «قانون» فکر میکردم.

قانون، ظاهراً قرارهایی بود که انسانهای جنگلی، بین خودشان گذاشتند تا زندگی در کنار هم را قابل تحمل تر کنند. اما این انسانهای جنگلی این روزها اصلاً باورشان نمیشود که دارند در شهر زندگی میکنند!

Wednesday, December 19, 2007

ولی آقای وزیر به خدا واحد فرکانس وات یا مگا وات نیست
اینو توی دبیرستان - رشته ریاضی فیزیک - به همه یاد می دادن
که واحد فرکانس هرتز هستش
تازه من که مهندس برق نیستم
اما میدونم که فرکانس شبکه 50 هرتزه و اگر فقط دو و نیم هرتز کم یا زیاد بشه فاتحه شبکه خونده اس
مثل همون یکی دو دفعه که برق نصفی از کشور رفت
...
حالا شما که وزیر نیرو هستی دیگه جای خود داره
که چه چیزهایی میدونین
و توی سخنرانی به همه اطمینان میدین که برق هسته ای همه چیزش شبیه برق معمولیه
و این احتمال اصلا نمیره که تا قبل از اینکه این معلومات رو بدست بیارین لابد فکر میکردین با برق هسته ای لامپهای معمولی میشن عین لامپ فلورسنت.
...
به خدا راس میگم آق وزیر.
اینا سرتونو کلاه گذاشتن. برق هسته ای رنگ لامپا رو زرد میکنه
باور کن!
من خودم دیدم که فرانسویا یه نیروگاه هسته ای داشتن که تمام لامپاش زرد و نارنجی شده بود

Tuesday, December 18, 2007


کعبه و بتخانه تویی. مقصود بهانه.


هدف ما خدمت به خلق خدا نبود. ما آمدیم چون آمدیم.

شیریم اما شیران علم.

نمی دانم تقصیر که بود. یا حتی فرض کنیم که بدانم

چه کسی باعث شد که ما ایرانی ها که همیشه بهترین ها و بالاترین های علم و فرهنگ را در فهرست افتخاراتمان داریم باز هم در فهرست تحقیر شده ترین آدمهای جهان باشیم؟

Monday, December 17, 2007

دیوانه شدم

تموم

Saturday, December 15, 2007

دلم برات میسوزه
وبلاگ عزیزم.
دلم برات میسوزه. که دفتر یادداشت تنهاترین ساعتهای من هستی. و گاهی می بینم که تنها خواننده ات، آدمهای هرزه گرد و ولگردی هستن که دنبال چیزهای عجیب غریبی می گردن که عمری بتونی حتی تصورشون کنی.

دلم برای خودم میسوزه.
وقتی تنها میشم.
وقتی اونقدر تنها میشم که آب ریزش چشمهام از سوز سرما کمترین بهانه برای بی مهابا اشک ریختن میشه.
راستی چه دلیل داره که وقتی اینقدر غمگینی باز هم مثل سنگ خودتو محکم نگه داری و بروز ندی؟
راستی چه دلیل داره که فکر کنی اگه ناراحتی هاتو به کسی بگی ممکنه احساس حقارت کنی؟ فقط به این دلیل که اونها برات دل بسوزونن و تو ممکنه فکر کنی که یه ذره محبت گدایی کردی؟
آخ دلم.
...

دارم توی خودم ویران میشم
...

Saturday, December 08, 2007

آنها که بیشتر می دانند کمتر حرف می زنند
یا آنها که بیشتر می گویند بیشتر می دانند؟

گاهی خودم از آدمهایی که لااقل به دانستن مشهورند تعجب میکنم. که وقتی شروع به حرف زدن می کنند، انگار پایان نداره...
گاهی از کم حرف زدن خودم تعجب میکنم. نگاه به این وبلاگ بی انتها نکن. چهار سال طول کشیده تا اینقدر حرف زدم.

شور - شیرین - ترش - تلخ

ما کام شیرین دوست را بخاطر مشتی آب شور تلخ نمی کنیم

این جملهء پر معنا و تاریخی در جریان دریای خزر گفته شد.
یک صد و خوردی ای سال پیش
...

و اکنون
ما قرار است با عربها دوست شویم
عربهایی با کام شیرین
که به خاطر مشتی آب شور و یک کلمهء ناقابل فارس پشت خلیج
و مشتی خاک خشکیده و بی حاصل در میان این یک مشت آب شور
هی رو ترش میکنند و در دنیا زیرآب مان را میزنند
و ما قرار نیست کامشان را تلخ کنیم
...

و
تمام این شیخ نشین های چهل ساله
نفت فروش های زرین رکاب نیم وجبی
که هنوز زنهایشان را با روبنده کتک میزنند
و فاحشه هایشان را از روسیه میدزدند
و با دمپایی بنز سوار میشوند
و در کانالهای تلویزیونشان دائم فیلم خارجی نشان میدهند
شهرهای پر طمطراقی دارند
که
هنوز بی رقیب ترین جا برای سفر کردن، پول خرج کردن یا سرمایه گذاری شهروندان ایرانی است
...

آقایان
میانهء صفحهء شطرنج ایستاده اید
بیشتر نگاه کنید

Monday, December 03, 2007

پرسیدن این سئوال خیلی جرات میخواهد.
اما ای کاش
ای کاش
ای کاش
واقعاً میدانستیم
یا لااقل میفهمیدیم
چرا آمریکایی ها یا هر کس دیگری غیر از «ما» دزد و غارتگر بیت المال بودند؟

کاش یکی بود به من میگفت
سهم من به عنوان یک مهندس که صبح تا شب به جز داشتن یک درآمد متوسط (و نه قابل توجه)
هیچ کدام از هدفهای زندگی ام را «نمی توانم» دنبال کنم از اینهمه سرمایه های خدادادی
کجا رفته؟
صرف بالا رفتن قیمت کدام یکی از این برجهای متری ایکس میلیون تومنی شده؟
یا تبدیل به کدام مرسدس بنزی شده که شاید لاشه اش را یکی از همین بچه پولدارها دور انداخته اند؟
کاش لااقل صرف خرید یک تراکتور برای کشاورز فقیری میشد که زمستانها از لرزیدن بچه هایش در خانه دیوانه شده است.
یا حداقل یک اتوبوس شرکت واحد میشد در یکی از شهرستانهای دوردست، که شاید مسافر زیر باران رفته ای را نجات دهد.

دریغ.
«دریغ نام دیگر من است»
آری برادر
...

Sunday, December 02, 2007

یه دعوت نامه اومده برامون
از ازبکستان
شرکت در مناقصه
با عنوان برگزار کنندهء دورهء آموزشی
برای مانکن ها و بازیگران تبلیغاتی

...
از بس که ما رقاص خوبی هستیم و قر و قمیش رو واردیم
قرار شد در مناقصه شرکت کنیم