Thursday, October 13, 2005



و داني که آتش محبوس چگونه باشد؟
داستاني دارد
و آنگاه واي بر پشت کنندگان
که آن روز را انکار کردند
...
و داني که مکان ابرار کجاست؟
داستاني است مکتوب
چشمه اي که دوستانش نوشندگانند
ايمان آورندگاني که خندان باشند
...
و کافران چه سخت بازگشت بينند...




دعایی بزن
برای مقدسین و برای گناهکاران
کودکم به بازگشت است
دعایی بخوان
اشکی بریز
پنهان پنهان
آیا به غم و غصه عادت خواهد کرد؟
آه کودکم
آیا روزی به دنبال عشقی خواهد گشت؟
آیا روزی تصور خواهد کرد که عشقش
قلبی پر از آتش است؟
موجی از اعماق بهشت است؟
گرمایی برای تمام سعادت است؟
آیا نفسی است برای زنده ماندن؟
دعایی بخوان
به خدا
به تقدس
به خرافات
به عوام
وردی بزن به دیوار
چشم زخمی به در
خط و خراشی به صندلی کهنه ته انباری
کودکم به بازگشت است
التماس کن
کودکم را به طوفان های سخت
یار و یاوری نیست
جز دلی پاک و خاطری آرام
جز عشقی که قلبی پر از آتش است
موجی از اعماق بهشت است
گرمایی برای تمام سعادت
و نفسی برای باقی ماندن...
دعایی بخوان
اشکی بیندوز
کودکم در راه است.



خداوندا:
نه. خسته نخواهم شد.

تو به عنوان خدا
و من به عنوان بنده

می دانم و می دانی.
از نخوردن٬ نپوشيدن٬ نخواستن و نخوابيدن همانقدر خسته نخواهم شد که از خوردن و پوشيدن و خواستن و خسبيدن. اينها همه غذايی برای اين بدن بی مقدار خاکی است که به دوش می کشيمش و به دوشمان می کشد...

برای شکست دادن من از قدرتت استفاده نکن. به نيم تار مويی تمام اين توان به نابودی سر بگرايد.

وعدهء بهشت٬ غذاهای رنگارنگ و شهوات و لذات٬ همه و همه را برای بندگان محتاج خود قرار بده که از صدهزارش نيز سيری نپذيرند و خون خلق به آرزويش بريزند. ما را با وعده اتصالی شوقمند کن که بيدارمان کند. وعده به زندگانی ای غير از اين حيات حيوانی. جدا از غرايز و عاری از شهوات. و اگر ناممکن است پس نابودمان کن و از يادها ببر.

تو چون پروردگار
و من چون بنده ای ناچيز.

و خود آگاه تری از راز دل ما...