Thursday, January 25, 2007



تصورش ساده نيست. كارهاي خدا خيلي ساده تر از اونه كه بشه حتي پيچيده تصورش كرد. باورش هم حتي ساده نيست. بازهم گاهي احساس ميكني كه هداياي خداوند خيلي ساده تر و صادقانه تر از اونه كه بخواي نگران قدر و قيمتش باشي. عجيبه كه اون چيزهايي كه خدا بهت مي‌ده گاهي خيلي گرون‌قيمت تر از اونه كه حتي بتوني براش ارزش تعيين كني.

خودمم ميدونم كه اين حرفا رو اگه از روي عقيده نزني بايد حتماً از توي كتاب خونده باشي و چون صرفاً بر حسب اتفاق همون موقع ضمن هورت كشيدن چايي احساس كردي كه خيلي به دهنت مزه كرده و ضمناً رنگ غروب با پردهء اتاقت جور دراومده دچار غليان احساسات شدي و نهايتا به اين نتيجه رسيدي كه انگار اين جمله‌اي كه توي كتاب خوندي يه جورايي به مذاق شاعر مآبانه‌ات جور درمياد و فوري دست به بلاگ شدي و كپي كردي توي وبلاگ و احساس كردي واي‌ي‌ي‌ي‌ي‌ي‌ي‌ي‌ي‌ي چقدر وبلاگت بزرگونه شده... خودم همه اين مزخرفات رو اينقدر لرزيده‌ام كه مي‌دونم دقيقاً حرف‌هاي صدتا يه غازي كه از دهنم درمياد مربوطه به كدوم يكي از هورمونهاي كنترل نشدهء درونم...

اما با اين همه هنوز هم بدون اينكه نيازمند توليد و توسعهء تصوير خاصي از خودم در ذهن ديگري باشم براي خودم گفتم كه خيلي عجيبه...

پ.ن- اينا رو نوشتم كه نوشته باشمش.

***

بخش دوم.
...

به ديوار تكيه ميدم. نه به اين دليل كه ديواره. نه به اين دليل كه قابل اتكاس. صرفاً براي اينكه ميخوام بند كفشم رو ببندم...

سرم رو عقب مي‌برم و چشمهام رو ميبندم. احساس خوبي است. تنها رگي كه روزي روزگاري همهء درد من بود اين روزها معصوم ترين نشئه هاي درد را دارد. اين يعني چيزي تو مايه هاي هيچ. هواي سرد بيرون و اين درد عجيبي كه اين روزها تمام عضله هايم را مثل پيرمردهاي وارفته درهم ميپيچاند. نفس ميكشم و خاطره سرفه ميكنم. خاطراتي كه هر روز و هر شب به قضاي وظيفه فراموش ميكنم و بجاي نفرين كردن با صداي بلند تكرار ميكنم. خدايا من گذشتم. تو هم بگذر. بگذار همهء آدمها چه خوب و چه بد خوب زندگي كنند. دوست ندارم كسي انتقام ظلمهايي كه در حقم كرده را بكشد يا شرمندهء حرفهايي باشد كه به من زده...

بگذريم. هر كسي به روايت خود تعبيري از خوب بودن دارد و من اين وسط نه خوبم و نه ميخواهم كه خوب باشم. من همين شكلي هستم كه قرار بوده يا نبوده. شايد روزي روزگاري به قدر كافي ناتوان و بيچاره بوده‌ام كه دوست داشتم از زبان ديگران بشنوم كه من خوبم. اما اين روزها ديگر خيلي چيزها عوض شده. آنقدر پير شده‌ام كه حتي براي نوشتن يك اس ام اس محبت آميز بايد تمام دفترچهء خاطراتم را ورق بزنم و لابلايش دنبال من جواني بگردم كه في‌البداهه هزار شعر عاشقانه مي‌نوشت و همه را مسحور ميكرد. بگذريم. اين‌هم شكوفه هاي عقل است در كوير تن...

راستي. سلام من رو به تمام روزهاي خوبي كه در آينده خواهي داشت برسان. بگو كه روزي روزگاري كسي بود كه دلش براي شادماني تنگ ميشد در حالي كه خود او را تنگ در آغوش داشت...

Sunday, January 21, 2007



در يك فضاي دو بعدي از نوع خودم گير افتاده ام. چشمهاي تو هم كه مزيد بر علت و ماجراي روزهاي نيامده كه هنوز پيشاپيش آبي اند و گهگاه دردناك.
راستي اگه گفتي كجاي زندگي ميشه به چيزي عشق ورزيد كه هيچ گناهي رو معني نكنه؟
دوستم ميگفت آدمهايي كه وارد زندگي ات ميشن سه دسته اند. دسته اول براي يك دليل، دسته دوم براي يك فصل و دسته سوم براي يك عمر...
با تشكر مجدد از دوستهاي هميشگي براي يك عمرم: حميد و هومن.
راستي. بايد از چشمهاي تو هم كه با من آشتي كرد تشكر كنم. نميدانم چطور شد كه در اين مسافرت ناگهاني اينطور كوتاه يادم كردي و ...

Wednesday, January 17, 2007

راننده آژانس نبوديم كه به حول و قوه الهي اونم جور شد...

Tuesday, January 16, 2007



در تمام ماجراهایی که به وجود بیاد و من احساس کنم که از اون اتفاقات دارم ضربه میخورم قطعا تنها مقصرش رو خودم میدونم که نتونستم خود رو از اون اتفاق ضربه ناپذیر کنم...
خوب... گاهی لازمه آدم بدونه دقیقاً چه اتفاقی داره میفته. چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد تا اینکه بدونه الان در چه موقعیتی هست. گاهی لازمه در مورد دیگران هم همه اینها رو بدونی. گاهی لازمه ما آدمها فقط به جای این حرفها و اینکه بشینیم و اینهمه آنالیز کنیم... به این نتیجه برسیم که خوبه خیلی ساده، مستقل از همه این حرفها و تحلیلها فقط با همدیگه همراهی کنیم. از هم حمایت کنیم و از ته دل برای همدیگه شادمانی رو آرزو کنیم.

پوف... حالم واقعاً خرابه. انرژی منفی اینجا داره در ابعاد مگا و گیگا موج میزنه. سر درد مرگباری دارم. مهم نیست. واقعاً مهم نیست که چی شده و چرا...
نه. نمیتونم سکوت کنم. دلم میخواد یه کم درد دل کنم...
کنسرسیوم تعطیل شد. یعنی امروز رسماً تعطیلش کردیم. فردا هم اسباب کشی میکنیم و میریم که بریم سراغ یه کار جدید...
به همین سادگی.
اوهوم. به همین سادگی نتیجه هجده ماه کار رو مجبوریم بذاریم توی جعبه.
شروع کردم به نوشتن lessons learned و اصلا از این کار خوشم نمیاد... اما این درس اول در کتاب مدیریت بود. تمام درسهایی که گرفتی را طبقه بندی کن و بنویس. بقیه نباید اشتباهاتی که تو مرتکب شدی را تکرار کنند.
به اندازه هیجده ما ا ا ا ا ا ا ا ا ه ه ه ه ه ه ه خسته ام...
میفهمی؟
خیلی کوتاه بود. فقط یک سال و نیم. گرچه برای من پانصد و چهل روز، سیزده هزار ساعت، هفتصد و نود هزار دقیقه یا حتی چهل و هفت میلیون و هفتصد هزار ثانیه بود... میدونی اگه بخوام تمام اتفاقاتی که از زمان شروع این پروژه تا الان رخ داده رو بگم چی میشه؟ یک چرخهء کامل نیمه عمر دایناسوری! به طور دقیق تیر ماه سال 1384 تا دی ماه 1385... و خدا میدونه چقدر اتفاق...

برای بستن چمدونهای عربستان دیگه واقعاً نگرانی از بابت پروژه ندارم... گرچه واقعاً دلم نمیخواست اینجوری بشه... نگرانم... نگران تمام کسانی که این پروژه میتونست براشون یه فرصت بسیار عالی شغلی باشه... هیچکس این رو نمیفهمه... حتی خودم!...

Friday, January 12, 2007

آماده رفتن شدم.
احساس ميكنم ريشه هام توي اين خاك داره خشك ميشه...
نميتونم توصيف كنم دقيقاً چه احساسيه.
ولي دوست ندارم بگم كه دقيقا چقدر دلم تنگ ميشه
يا دقيقا وقتي دلم تنگ شد چي ميشه؟
نامه اي كه منتظرش بودم و گاهي اميدوار بودم كه نرسه بالاخره رسيد.
گرچه زندگي در عربستان خيلي هم بد به نظر نميرسه
اما يه احساسي بهم ميگه براي اين سفر نبايد بازگشتي در تخيل قرار بدم
احساس ميكنم دلم داره پاره ميشه
و سكوت تمام آدمهايي كه اطرافم هستند...
هر روز سعي ميكنم با هيچكس خداحافظي نكنم
حتي رئيس بزرگ
شهلا
هومن
فرهاد
...
خانوم ف و خانوم ر كه هر روز صبح بايد از من سهميهء متلك دريافت كنن
...
راستي چرا خداحافظي كردن سخت است؟
همه با هم سكوت ميكنيم.
همه با هم لبخند ميزنيم.
كارها را بدون «من» انجام ميدهيم.
زندگي را بدون «من» ادامه ميدهيم.
خوب سرنوشت اين است.
دارم باور ميكنم كه بودن و نبودنم خيلي فرقي نميكنه
خوب...
اين باور بهتره. دوست ندارم خيلي براي رفتن پاره پاره بشم.
ميرم دنبال زندگي.
يعني همون چيزي كه همين جا دارم.
و هنوز يه احساس احمقانه به من ميگه كه آسمون همه دنيا يه رنگه
ولي انگار جايي
وقتي
روزي
شايد...
من و تو دستهاي هم را بگيريم و براي خوشبخت بودنمان
...
..
.
... گريه كنيم و «من» را به نابود كردن تمام خوشبختي ها سرزنش كنيم...
...
كار در مدينه احساسي است كه من دارم به خاطرش به تمام زندگي پشت پا ميزنم.
و اين احساس كشنده است.
اما دوست دارم همسايگي ... «مادرم» را حس كنم...
و من
...
من
...
من
ميروم.

Tuesday, January 09, 2007



گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ور نه هر سنگ و گلی لولوء و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود

عشق میورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

حسن خلقی ز خدا مطلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشید درخشان نشود

Sunday, January 07, 2007



عید غدیره. همه گیر دادن میگن عید ساداته. احتمالا عید سادات باشه. اما من زیاد درک نمیکنم مسلمونایی رو که حتی برای پیغمبر خدا هم حرف درآوردن و هنوز سر معنی کلمهء مولا دارن چونه میزنن. جد بزرگوار بنده که بنده اسمشو ازش به ارث بردم برگشت گفت به خدا پادشاهی و فرمانروایی بر «شما» براش از عطسهء بز بی ارزش تره. کسی که راههای آسمون رو بهتر از راههای زمین بلده وقتی این حرف رو بزنه حتی نیازی به معرفی هم نداره. چه برسه به اینکه بخواهی به زور رهبریش رو اثبات کنی.
پیروان علی، ساکت، صبور و پایدارند. خدا را فراموش نمیکنند و از تعصب بر هر چیزی به جز خدا خودداری میکنند، جان انسان ها را از دینشان گرامی تر میدارند و سیرت انسانها را از صورتشان بیشتر دوست دارند. قربتشان در غربت است و محبتشان رهایی.
خداوندا. به رفتار عهد کردم و به گفتار اعتراف. گرچه خطاهایم کم نیست و گرچه قدمهایم کژ است. اما اقتدا به تنها انسان واقعی که توانستم به دست بیاورم را هرگز فراموش نخواهم کرد. دستم را بگیر و دلم را روشن کن به معرفت...

اقتدا کنندگان به علی، آنان که به حرمت ایمانش و به اقتدای تسلیمش راهش را انتخاب کردید، این روز را به عید برگزیدید به نشانهء عهدتان به حق اعلا. اقتدایتان مبارک.
عید را فروگذارید به گمراهانی که بهانه ای به خوشگذرانی میجویند.

Wednesday, January 03, 2007


- یواش برو

- چشم

- د گفتم یواش برو

- باشه بابا. دارم یواش میرم! همه اش صد تا سرعت دارم.

- آخه این تابلوهه نوشته حداکثر سرعت چهل؟

- اون برای خودش نوشته!

- برای خودش؟ مگه تابلوها هم سرعت دارن؟

- آره دیگه! مثلا اون تابلو چهل تا بیشتر نمیتونه بره.

- نمیشه ما هم چهل تا بریم؟

- نه دیگه! اگه ما هم چهل تا بریم تابلو میشیم.

- آهان...

و بدین ترتیب ما پانصدهزار بار در مسیر رفت و برگشت قلبمان ریخت و دوباره نیز هم. من غلط بکنم این دفه کارخونه ای بیرون از تهران رو برم سرکشی. اگر هم برم پیاده میرم و برمیگردم. احمقانه است نه؟ اوکی. پس به تریک شماره دو دست میزنیم. دیگه با راننده نمیرم. خیر سرم خودم رانندگی میکنم.

Monday, January 01, 2007

ظاهراً اينها يه چيزي به نام اينترنت به گوششون خورده
اما جالب تر از همه اين بود كه دفتر ارتباطات بين الملليشون كه به قول خودشون تمام مشخصات رو بايد بلافاصله به اداره اماكن مخابره كنن يه كامپيوتر داشت كه تصوير نداشت.
طفلكي ها از روزي كه كامپيوتر رو آورده بودن اينجا يادشون رفته بوده كابل مونيتور رو وصل كنن و بدون اين كابل به اينترنت وصل ميشدن
...
 
ما هم كه چيزي بلد نيستيم
...
کسی هست که حالم را بپرسد بدون اینکه وبلاگم را خوانده باشد؟

با تشکر همیشگی از دوستان واقعی ام حمید و هومن