Sunday, May 13, 2007

دلم میخواد یه داستان بنویسم.
یه داستان پر از ماجرا و هیجان.
پر از اشک و لبخند.
دلم میخواد قهرمان داستانم به خاطر عشقش از بالای کوه پایین بپره
و سالم به زمین برسه.
بشینه زیر یه درخت بزرگ و خفن افرا با شکوفه های سفید
و از زور دلتنگی های های گریه کنه
دلم میخواد یه پیرزن نفرت انگیز بیاد و توی خواب
سم بریزه توی دماغش و اون جون سالم به در ببره
ولی در عوض برای تمام عمرش نابینا بشه
احساس میکنم میتونم داستانی بنویسم
از مربای هویج با طعم خربزه
یا ماشین ظرف شویی هایی که کانال تلویزیون رو هم عوض میکنن
...
دلم میخواد یه روزی از همین روزها
نمیدونم
شاید دیروز تر از فردا
یا شاید هم فردا تر از امروز
چشمم رو به روی خورشید ببندم
وسط یه دشت خیلی بزرگ
نه یه اطاق دو در سه متر بدون پنجره
اصلا همچین چیزی رو دوست ندارم
فقط همون
یه دشت خیلی بزرگ
با تپه های نه چندان بلند و نه چندان مسطح
همه اش سبز
و ساکت
و ساکت
و ساکت
دلم میخواد
وسط دشت
روی زمین دراز بکشم
تو اونجا باشی
و اینجا
وسط قفسه سینه ام
تکه ای از روحم که از لای دنده ها بیرون زده را بگیری
و تمام و کمال بیرون بکشی
و من برای همیشه
احساس کنم که لبخندم
تنها چیز مقدسی که داشته ام و دارم
را قربانی تو کردم.

و بعد برای همیشه بخوابم.
بخوابم و دیگر هیچوقت بیدار نشوم.
هیچوقت
...

No comments: