Monday, October 13, 2008

شترمرغ های آموزشی یا چگونه فرهنگ مان را به لجن بکشیم - 2

هنوز آن صحنه ای که استفتاء زیر را در تابلو اعلانات دانشگاه می خواندم جلوی چشمم رژه می رود. از خودم بدم آمده بود. احساس چارپایی داشتم که به زور شلوار به تنش کشیده باشند و با تازیانه به او یاد داده باشند که سخن بگوید.

«استفتاء - درس خواندن پسر و دختر نامحرم در کلاس مشترک چه حکمی دارد؟
جواب (بخاطر ندارم فتوا از کی بود): اگر به گناه نیفتند اشکالی ندارد»

دروغ چرا؟ زمانی که من درس می خواندم، روابط دختر و پسر به هیچ وجه به بسط و آسانی امروز نبود. در اوائل دهه هفتاد، پسر و دختر در خیابان اگر راه می رفتند جواب هزار نفر را باید می دادند. این کار در دانشگاه به معنی امضا شدن حکم اخراجشان بود. اگر در راهرو ها می ایستادند و جزوه ای رد و بدل می کردند، به سرعت زیر ذره بین انجمن اسلامی میرفتند.

در همان سال بود که من به اصرار بچه های دانشکده عضو انجمن اسلامی دانشکده شدم. و اولین باری که در جلسه انجمن اسلامی دانشگاه شرکت کردم، به قدری حالم بد شد که دلم می خواست عربده بکشم.
رئیس انجمن اسلامی یکی دیگر از دانشکده ها گزارش هفتگی می داد از فعالیت هایشان: اخطار به دختر و پسری که در راهروی تالار جزوه رد و بدل می کردند. اخطار به پسرهایی که در تریا در نیمکت مجاور خواهران نشسته بودند و با صدای بلند می خندیدند. اظهار نگرانی از باز بودن راهرو های مشترک خواهران و برادران که ممکن است در حین عبور به هم تنه بزنند و به گناه بیفتند...

دست آخر جوش آوردم و در جواب «برادران» انجمن اسلامی که تمام گزارشاتشان مربوط به «دختر و پسر» میشد، با صدایی که احساس می کردم دارم از عصبانیت خفه می شوم گفتم:
برادران عزیز. به نظرم میاد شماها در این دانشگاه از اسلام هیچ چیزی نمی بینید به جز روابط دختر و پسر. به نظرم هیچکس بیشتر از شما از نگرانی این موضوع به گناه نمی افتد. من توصیه میکنم از این به بعد برادرانی که با دیدن جنس نامحرم نمی توانند فکر خودشان را کمی پاک نگه دارند و ممکن از از روی لباس هم طرف را حامله کنند، بروند بیرون دانشگاه برای خودشان کمی سرگرمی پیدا کنند. درس خواندن به دردشان نمیخورد چون مغزشان به جز «روابط مرد و زن» هیچ تفکر دیگری را دریافت نمی کند.

به هم شوریدند. تکفیرم کردند. متاسفانه یا خوشبختانه انجمن مرکزی توانایی اخراج یک عضو دانشکده ای را نداشت. تا سال بعد در انجمن بودم و آنقدر بر علیه همین انجمن فعالیت کردم که سال بعد انجمن دانشکده ما بزرگترین انجمن دانشگاه بود. واحدی که قبل از آن صرفاً یک اتاق کوچک فرسوده و تاریک بود و مرکزی برای مبارزه با همکلاسیها، سال بعد پناهگاه همه دانشجویان بود. جلسه می گذاشت، دانشکده، استادها و حتی آموزش را به چالش می کشید، تفکر را توسعه می داد، مرکز مطالعه بود، بچه ها با عشق و علاقه فوق العاده ای در انجمن جمع می شدند تا با هم متحد باشند در همه چیز. درس، علم، سفر، تفریح و حتی یک صندوق قرض الحسنه هم درست کردیم برای کمک به همکلاسی هایی که خرج تحصیل برایشان مشکل بود. کار می کردند و انجمن حقوق میداد. انجمنی که در طول یک سال شش هزار تومان تمام درآمد و هزینهء سالانه اش بود، سال بعد ششصد هزار تومان درآمد خالص داشت که به انجمن مرکز و دفترتحکیم وحدت ارسال شد.

آنچه در این میان تغییر میکرد، اصول نبود. تنها کمی «مهربانی» بود. ما کسی را بیرون نکردیم. بلکه حتی بچه هایی که آن موقع از نظر انجمن، «عوامل فساد» خوانده میشدند را به انجمن دعوتشان می کردیم، به آنها فرصت می دادیم استعدادهایشان را نمایش دهند، رشد کنند و با دیگران بر سر اعتقاداتشان بحث کنند بدون آنکه احساس خطر کنند.

افتخارمان این بود که حداقل به تعداد انگشتان دو دست، بچه هایی که از نظر اعتقاد «صفر» بودند و بلکه منفی، پسرها و دخترهایی که هر شبشان را یا با دود می گذراندند یا در بستر جنس مخالف، به فعالیت کشاندیم. سال پیش بود که یکی از همین بانوان را در جلسه ای کاری ملاقات کردم. من او را نشناختم. اما او من را به سرعت شناخت. در جلسه با لحنی تشکر آمیز می گفت که آق مهندس یادش نیست اما زمان دانشگاه زندگی من را نجات داد. بعداً به یاد آوردمش. در یک دانشکده دیگر بود. گمانم شیمی. خیلی معروف بود به شیطنت و زمانی شایع شد که او را با هشت پسر در یک خانه دستگیر کرده بودم. با همین خبر شایعاتی، حکم اخراجش صادر شده بود و من بر حسب اتفاق این حکم را در دفتر انجمن مرکزی دیدم. به رئیس اعتراض کردم و گفتم اگر این را همینجوری اخراج کنید، به نظر خودتان دانشگاه را پاک کرده اید. اما او در این شهر غریب بوده و غریب کشی آنهم بر اساس شایعات کار ساده ای است. اگر مردی و به اسلام خودت ایمان داری لااقل قبل از اینکه این نامه را به کمیته انظباطی بفرستی، از نیروی انتظامی تحقیق کن، یا لااقل اگر در اسلام شما جایی دارد، کمکش کن که با حفظ آبرو زندگی اش را دوباره بسازد.
به دفتر انجمن احضارش کرده بودند و کلی سئوال جواب که با فلانی (من) چه ارتباطی دارد. طرف حتی اسم من را هم نمی دانست. بعد نمی دانم چطور شده بود که رگ غیرتشان برآمده بود و تسلیم شده بودند و ازش تعهد گرفتند که اخلاقش را اصلاح کند. اخراج نشد. در دانشگاه ماند و مدتی هم مربی کلاس نقاشی شد و در دانشکدهء ما به دخترها نقاشی مدادرنگی درس می داد. بعدا دفاع از همین آدم یکی از دلایلی بود که انجمن در سال بعد من را از انتخابات محروم کرد. حالا تعریف میکرد که یک سال بعد از فارغ التحصیلی به شهرشان برگشته، ازدواج کرده، در شغلش بسیار پیشرفت کرده و حالا هم مدیر یکی از واحدهای بزرگ یک کارخانه داروسازی شده بود.

خوب. من که در زندگی آن آدم کاری نکردم. تنها یک جمله از سر اعتقادم زدم و تصور می کردم شاید بتوان کسی را به دین بازگرداند.

اما این روزها، آیا شما همین روش را در شهر می بینید؟ به نظر شما بهتر نیست که برای بالابردن فرهنگ اجتماعی، به جای بکار بردن زور و فشار، شاید کمی عطوفت بیشتر و دقت فراوان بتواند روش بهتری برای رشد باشد؟ و نه روش مخوف و دردناکی به نام «گشت ارشاد»؟

No comments: