Monday, March 11, 2013

كنيز حاج باقر - يك

در کمال تعجب مشغول نزدیک شدن به روزهایی هستیم که بیشتر شبیه زن گرفتن میرزا ممدعلی خان مسافر است وقتی پای تلفن بله را به میرزا بنویس می دهد تا زنی که ابوی و خانم والده انتخاب کرده اند را ندیده برایش به عقد آسمانی ایشان در بیاورد و ایشالا که این دو کبوتر عاشق سالهای سال در کنار هم زندگی خوب و خوشی را قرار است کنار هم بگذرانند.
 
داستان از آنجا شروع می شود که میزممدلی خان، پسر گل و گلاب خان والا تصمیم گرفت شغل آبا و اجدادی دیوانداری را کنار بگذارد و به مملکت فرنگ برای تحصیل علوم جدیده عزیمت کند. در حقیقت اینقدر اصل این تفکر زیر سئوال بود که چند ماهی ممدلی ما برای اینکه دل آقاخان نرم بشود مشغول پچ پچ بود که دیگر حتی دیوانداری هم سواد جدید می خواد و با چرتکه انداختن و فاعلن مفاعلن دیگر نمیشود خلق چموش را رام کرد. خان والا که خوب میداند این بحث ها به کجا ختم میشود، با نرم خوی های زیرکانه ممدلی را سرکار گذاشته بود تا شاید کمی حواسش پرت شود. 
 یک باره کنیز حاج باقر که جرات نداشت از مطبخ بیرون بیاید ملوس شده و آرایش کرده قرار است لب تور خان باجی عروس خانم را بگیرد تا مبادا در بلندنظری و بخشندگی خان والا شک و تردیدی حاصل شود. وگرنه همه میدانند که کنیزک انقدر کتک خورده که دیگر از تپانچه و سقلمه دردش نمیگیرد و برعکس اگر روزی کتک نخورد موضوع قابل بررسی است.

من به حال آنها تاسف می خورم که با دیدن کنیزک همچنان چشمشان روشن می شود و بجای درگیر شدن با اصل مطلب، همچنان خودشان را با نان کشمشی و  چاي تازه دم لاهيجي خان والا سرگرم ميكنند و نقشه ميكشند حالا كه فرصتي دست داده، دستي هم به قوارهء اين كنيزك بكشند تا دوباره توي مطبخ زنداني نشده. آنها نگران جيغ و هوار زدن كنيزك هستند اما حواسشان نيست كه كنيزك خودش چه نقشه هايي نكشيده...

1 comment:

هشام الدوله said...

من رو یاد کتاب درسی ها انداختی ... اما از این کنیزک ها خوشم نمیاد. داستان محتوا دار بنویس. همه چیزهای قشنگ دنیا که عروسی کردن و زن گرفتن نیست